نشستن شاهزاده بر تخت شهريارى و بلند آوازه گشتن در خطبه ى كامكارى و در اختصار قصه كوشيدن و لباس تمامى بر شاهد فسانه پوشيدن
به سوى اهل مجلس شاه چون ديداشارت كرد تا دستور برخاستپس آنگه گفت تا شهزاده چينبه سوى مصريان رو كرد آنگاهشه اكنون اوست خدمتكار باشيدچو بر تخت زر خويشش نشانيدبزرگانش مباركباد گفتندبلى اينست قانون زمانهنبندد تاكسى از تختگه رختدو سر هرگز نگنجد در كلاهىچو روزى چند شد شه رخت بربستبزرگانش الف بر سر كشيدندالف قدان بسى با لعل چون نوشز يكسو جامه كرده چاك منظورز سوى ديگرش ناظر فغان سازبه سوى خاك بردندش به اعزازهمه در بر پلاس غم گرفتندبزرگان را به بهشتم روز دستوركه تا آورد بيرونشان ز ماتمجهان را شيوه آرى اينچنين استجهان را شيوه آرى اينچنين است
سرشك حسرتش در ديده گرديدبه گوهر تخت عالى را بياراستبرآيد بر فراز تخت زرينكه تا امروز بودم بر شما شاهبه خدمتكاريش دركار باشيدبه دست خود بر او گوهر فشانيدغبار راه او از چهره رفتندبه عالم هست اكنون اين ترانهنيايد ديگرى بر پايه بختدو شه را جا نباشد تختگاهىبه جاى تخت بر تابوت بنشستسمند سركشش را دم بريدندچو شمعى پيش تابوتش سيه پوشفتاده از خروشش در جهان شوربه عالم ناله اش افكنده آوازخروشان آمدند از تربتش بازبه فوتش هفته اى ماتم گرفتندتمامى برد با خود سوى منظوربه بزم عيش بنشستند با همنشاط و محنتش با هم قرين استنشاط و محنتش با هم قرين است