هواى شهر مكّه گرم و صاف است
بناگه مى كشد پَر مرغك دل
يكى را در حرم كاشانه دادند
يكى را فرصت ديدار معشوق
كنار ملتزم خواندم دعايى
ندا آمد كه من پيش تو هستم
هواى معرفت آباد بطحا
تفقّد مى كند چادر به چادر
به دوش فطرتم بند تفنگ است
به شيطان تكبّر مى زنم سنگ
چو مرغى سوى مسعى پر كشيدم
در اوج تشنگى از ماده رَستم
گرفتار زمين آب و گلِ ماست
اگر با آب و گل ما خو بگيريم
به سوى آسمان بايد پريدن
پس از آسودن از دام تن و طين
يكى گويد خدايا روزى ام ده
من دل خسته مى گويم الهى
چو هاجر سوى مسعى رهسپارم
خداوندا! به من آبى بنوشان
دلا از خانه خاكى سفر كن
گذر از لعل و ياقوت و زمرّد
نشانى از بهار خرّمى نيست
دل ما را در اين ميخانه هرگز
شب ظلمانى و غوغاى مشعر
سفيدى در سياهى مى زند موج
نسيمى از صباى دوست دارم
ميان اين همه دلبستگى ها
در ميخانه توحيد باز است
شود مست و رهد از دست هستى
اگر مستى تو اهل خانه هستى
بريدى دل اگر از ماسوى الله
طراوت مى دمد از خاك امشب
به چادرهاى مردم مى زند سر
بكردم در حرم من استخارت
ندا آمد كه اينجا چند مانى؟
هوس را سوى قربانگاه بردند
شنيدند از خدا لبيك لبيك
به تن تا جامه احرام دارم
خوشا روزى كه بينم نفس سركش
به وادى محسِّر مى زنم گام
به حسرت گويم اى عاشق نديدى
دلم امشب هواى يار دارد
اگر در پيش پاى او نميرم
به ميقات آمدم تا بينم او را
ببار اى ابر رحمت بر سر من
به پيش روى من اينك مقام است
برو اى ماسوى الله چونكه ما را
نمى خواهم كسى نزدم نشيند
ز تن مرغ دلم بيرون پريده
خدايا! اين من و اين خانه تو
مبادا هوش بر سر پا گذارد
به بيرون از حرم آواره بودم
نشستم بر سر ديوار كعبه
خدايا! روضه رضوان من كو
به پاى بوى نرگس مى دهم جان
فضاى كعبه امشب پر طنين است
خروش ريزش باران وحى است
به دور افكنده ام نام و نشانم
خدايا! مرغكى درمانده هستم
حَجَر را استلامى چند كردم
نهادم دست بيعت در كف دوست
نشستم در كنار چاه زمزم
درونم روشن از نور خدا گشت
خدايا! آمدم با سر به سويت
نديدم گر تو را با ديده ليكن
خداوندا! گناهانم فزون است
نبخشى گر مرا در خانه خويش
به زير چادرى در كنج صحرا
مبادا روى ماهش را نبينم
به مشعر پا نهادم من شبانه
رود شرك و نفاق و كفر و الحاد
اگر از نفس امّاره رهيدى
تو را بخشد خدا، روز قيامت
بيا تا خانه را با هم ببينيم
به يُمن چيدن يك شاخه گل
مسلمانان رسيدند از چپ و راست
بيا اى قائم آل محمّد
اگر چه ديدن خانه مصفاست
به چشم سر چو ديدى خانه دوست
به قربانگاه بردم گوسفندى
چنين گفت آن زبان بسته به مذبح
ز فرط خستگى در كنج مسعى
ببستم ديده و ديدم به رؤيا
به بالاى اُحد كردم نظاره
فلك خم گشته بود در پيش پايش
شبى ديدم محمّد را به معراج
روان از مكّه تا اقليم اقصى
بقيع است اين گلستان يا بهشت است
ندارد اين همه گل سايبانى
سرا و مسجد پيغمبر اينجاست
قدم بر اين زمين آهسته بگذار
گل سرخ چمن را ديده ام من
ميان آن همه گلهاى پرپر
اگر اين قبر زين العابدين است
مدينه لب گشا با من سخن گوى
مزار باقر علم الهى
ز پشت ميله ها با ديده تر
امام صادق استاد جهان است
به ملك معرفت همتا ندارد
به ملك معرفت همتا ندارد