به كعبه رفتم و سيماي آشنا ديدم
چو جان خسته به امّ القري قرار
گرفت
چو بال شوق گشودم ز طوس زي
حرمين
چو پاي خسته به دار الشفاي دوست
رسيد
سر نياز چو هشتيم به درگه
معبود
قدم به وادي مشعر نهادم و
عرفات
به سوي قبله حاجات برده ام
حاجت
وجود و هستي اين بنده از كرامت
اوست
از اين خرابه تاريك نا كجا
آباد
هر آنچه داشت دلم آرزو، فراهم
شد
مسيح بود ز يكسوي با دم جان
بخش
شدم به يثرب و در آستان ختم
رُسل
به گرد گنبد خضراي آن حظيره
قدس
كنار منبر و محراب در سراي
رسول
نزول وحي در آن خانه بود و آنجا
را
به چشم دل به مزار بقيع و خاك
اُحد
مظاهر شرف و زهد و پارسايي
را
به عمرِ رفته ز كف، چونكه ديده
كردم باز
به غير عشق، كه روشنگر خيالم
بود
هزار شكر كه در اين سفر ز جانب
دوست
«بقا!» مقام رفيع تو را به بزم
سخن
«بقا!» مقام رفيع تو را به بزم
سخن