لیبرالیسم، حقوق و عدالت

ری‍م‍ون‍د پ‍لان‍ت‌؛ ت‍رج‍م‍ه‌ ج‍م‍ع‍ی‌ از پ‍ژوه‍ش‍گ‍ران‌؛ زی‍ر ن‍ظر: ص‍ادق‌ لاری‍ج‍ان‍ی

نسخه متنی -صفحه : 11/ 2
نمايش فراداده

چكيده:

نويسنده در اين مقاله به نقد و بررسي ديدگاه ليبرالي در خصوص غايت تجربي سعادت و خير و رفاه انسانها مي پردازد. نخست، فرازهايي از سخنان انديشمندان ليبرال راجع به مسائل اخلاقي، انگيزه ها و اهداف انسانها از منظر انديشه ليبرالي اشاره مي شود و سپس به طور خاص، ديدگاه هايك در باب عدالت و نقد وي از عدالت اجتماعي مورد نقد و بررسي قرار مي گيرد.

هايك معتقد است كه قوانين يك جامعه آزاد بايد جداي از هر ديدگاه خاصي در باب اهداف و انگيزه هاي انساني شكل گيرد و داراي ساختاري باشد كه هر فرد بتواند بدون دخالت ديگران، تا آن جا كه ناقض آزادي آنان نگردد، اهدافش را دنبال كند و به همين دليل، به طور كلي، با ايده عدالت اجتماعي (عدالت توزيعي) مخالف است.

كليد واژگان: ليبراليسم، خير مشترك، نظام خودجوش، بي طرفي اخلاقي، نظام بازار آزاد، عدالت توزيعي، نشت اقتصادي.

انسانها در باب غايت تجربي سعادت و محتواي آن ديدگاههاي متفاوتي دارند. تا جايي كه به مفهوم سعادت مربوط مي شود، اراده آنان تحت اصلي مشترك و قانوني خارجي كه با آزادي تك تك افراد سازگار باشد، قرار نمي گيرد.2

وحدت جامعه و وفاداري شهروندان به نهادهاي عمومي منوط به طرفداري آنان از مفهومي عقلاني از خير (خوبي) نيست، بلكه به توافقي بستگي دارد مبني بر اينكه چه چيزي براي انسانهايِ اخلاقيِ آزاد و برابر ـ با داشتن ديدگاههاي متفاوت و مخالف در باب خيرـ عادلانه مي باشد.3

در طي دو قرن گذشته نظريه پردازان سياسي ليبرال سعي نموده اند در انديشه سياسي نظريه اي ارائه دهند كه اختلافات اساسي و لاينحل را در مورد اينكه خير انسانها در چيست و ماهيت نهايي آنان چه مي تواند باشد، به عنوان يك حقيقت و يك اصل بپذيرند. با توجه به اين اختلافات، هيچ مبنايي براي اينكه ما را به درك ماهيت واقعي خوب و بد انسان در عالم سياست سوق دهد وجود ندارد، بلكه آنچه هست ارزشهاي شخصي است كه نمي تواند از مبناي عيني برخوردار باشد. افرادي مانند: افلاطون،4 ارسطو،5 ماركوس6 و فروم7 كه خلاف اين را باور دارند، پذيرفته اند كه اين گونه ارزشها مي توانند داراي مبنا شوند. اين تفكر، آنان را به مفهومي اشتراكي (جامعه گرايانه)8 در امور سياسي رهنمون ساخته است؛ به اين معني كه قائل شده اند: طرح سياسي بنيادي بايد ساختن جامعه اي سياسي باشد كه اين نوع فضايل اساسي ـ كه سعادت عمومِ انسانها را تأمين مي كندـ بتواند در آن شكوفا شود، ولي اشكالاتي كه قبلاً ذكر گرديد، موجب شده است كه اين ايده به عنوان پروژه اساسي نظريه سياسي غربي به طور وسيع زوال يابد.

السدير مكينتاير اين نكته را شفاف بيان نموده است:

ايده جامعه سياسي به عنوان يك طرح عمومي با دنياي فردگرايانه ليبرال مدرن بيگانه است... ما از يك چنين شكلي از جامعه سياسي ـ به قول ارسطو، آرمانشهرـ كه مربوط به كل زندگي باشد، نه در مورد اين ويژگي يا آن ويژگي بلكه در باب سعادت انسان بذاته، هيچ گونه تصوري نداريم.9

مقصود مكينتاير از كلمه «ما» در اين عبارت يعني غربيها؛ زيرا بديهي است كه اين ايده در مناطق عمده اي از دنيا از بين نرفته است. دولتهاي كمونيستي و اصول گرايان اسلامي شايد هر دو به دنبال اين ايده باشند. شالوده اين طرح در يك مورد (كمونيسم) به نظر مي رسد ضرورتِ تاريخيِ وظيفه ساختن جامعه گرايي است كه ماهيت انسان براي نخستين بار در تاريخ انسان تمام استعدادهايش را به صورتي غير بيگانه مي يابد.

بنيان اين انديشه در مورد دوم (اصول گرايان اسلامي) بر ديدگاههايي در باب اراده خداوند و غاياتي كه براي انسان قرار داده است، استوار مي باشد. اين نوع تفكر سياسي گاهي با عنوان كمال طلبي شناخته مي شود كه به ساختار نهادي لازم براي فعليت و به كمال رسيدن طبيعت انسان مربوط مي شود.

شاخصهاي ليبراليسم سياسي

ويژگي انديشه سياسي ليبرالي، خصوصا آن قرائتي كه ريشه در تفكر كانت دارد، اين است كه طرح تعقيب ايده جامعه سياسي به معناي فوق را كنار گذاشته است و حاكي از آن است كه تكثرگرايي اخلاقي بايد پذيرفته و نظريه اي سياسي در باب آن ارائه شود. بسياري از آثار مهم نظريه پردازان ليبرال، امروزه بر اين نكته ـ كه عبارت است از كنار گذاشتن ايده نظم اخلاقي عيني كه اهداف انسان را تعريف مي كندـ تصريح دارند. آنان قائلند كه انديشه ليبرالي در عوض نسبت به مسائل عمده اخلاقي بي تفاوت است.

به عنوان مثال، رونالد دوركين ـ كه اثرش به تفصيل در ذيل مورد بحث قرار مي گيرد ـ ادعا مي كند:

انديشه ليبرالي مبتني بر نظريه خاصي در باب شخصيت نيست. ليبرالها نسبت به اينكه افراد در زمينه مسائل سياسي معترض باشند يا زندگي خلاف عرف را پيشه كنند، بي تفاوتند.10

جان راولز نيز مي گويد:پيشفرضهاي عمده نظريه سياسي ليبرالي نيازمند هيچ نوع نظريه خاصي در باب انگيزه هاي انسان نيست.11

بروس اكرمان نيز در كتاب «عدالت اجتماعي و حكومت ليبرال» مي گويد:

ليبراليسم به واقعيت هيچ نظام متافيزيكي يا معرفت شناسي واحدي وابسته نيست... براي پذيرش تفكر ليبرالي نياز به اتخاذ موضع در برابر شماري از مسائل مهمي كه ويژگي جنجالي زيادي دارند، نمي باشد.12

اين نوع عناوين در آثار ساير نويسندگان نيز مشاهده مي شود. از اين رو، ريچارد ولهيم استدلال مي كند:

از ويژگيهاي بخشهاي متمدن اروپا ـ شايد بشود گفت از افتخارات آنهاـ اين است كه نظريه اي سياسي ارائه داده اند كه گوياي اين است كه هويت و دوام جامعه وابسته به حاكميت عمومي اخلاق واحدي نيست، بلكه بسته به تحمّل متقابل اخلاقهاي گوناگون است.13

جان گري اظهار مي كند:شناخت ويژگي ثابت اختلاف عقيده معرفتي و هنجارين... نقطه جدايي تصديق ارزشهاي اساسيِ تمدني ليبرالي را مي تواند فراهم سازد.14

«جوزف راز» همين نكات را انعكاس مي دهد و مي گويد:

ليبراليسم متعهد به تكثرگرايي اخلاقي است؛ بدين معني كه روابط، تعهدات وطرحهاي بسيار ارزشمند و معتبري در زندگي وجود دارند كه با يكديگر سازگاري ندارند.15

از ظاهر اين نقل قولها استفاده مي شود كه پاره اي از نظريه هاي سياسي ليبرالي ـ بدين سان ـ ايده سياسي اي را كه مبتني بر زندگي خوب و حقايق مورد اتفاق در باب طبيعت انسان مي باشد كنار مي گذارند. نظام ليبرالي به مقرراتي مربوط مي شود كه بيشترين آزادي را براي هر فرد جهت دنبال كردن خير مورد نظر خود تا آنجايي كه منجر به بي عدالتي نشود و آزادي ديگران را نقض نكند، تأمين كند. ويژگي اساسي اين نوع از ليبراليسم به جاي اينكه اهداف و غايات آن قوانين باشد، اخلاقيات آن مي باشد. اساس انسجام اين طرح به آن است كه اين قوانين از طريق استدلالهايي كه مفروضات خاصي در باب معرفت شناسي، متافيزيك، طبيعت انسان يا زندگي خوب ندارند، قابل توجيه باشد.

دوركين مي گويد:تصميمات سياسي تا حد امكان بايد از مفاهيم زندگي خوب يا آنچه به زندگي ارزش مي بخشد، جدا باشد؛ زيرا شهروندان جامعه نسبت به اين مفاهيم اختلاف نظر دارند. اگر دولت يك نظر را بر ديگري ترجيح دهد، رفتاري برابر با شهروندان نخواهد داشت.16

اگر هدف ليبراليسم همان چيزي است كه دوركين مي گويد، طبعا مسئله ليبراليسم خلاصه مي شود در تعيين قوانيني كه دولت بتواند با احترامي برابر با افراد رفتار نمايد و در صدد تحميل نظريه خاصي از خير بر آنان نباشد. بي طرفي در انديشه ليبرالي ارزش محوري دارد. انسجام طرح ليبرالي به اين است كه بايد نشان دهد مقرراتي كه جامعه اي ليبرالي را تعريف مي كند، مي تواند از موضعي بي طرفانه نسبت به ديدگاههاي متفاوت در باب خير برخوردار باشد. هر نوع فعاليت مشروع حكومت بايد در چارچوب قوانيني باشد كه از روشي بي طرفانه سرچشمه گرفته است و بايد ناظر به سياستهايي باشد كه در حد امكان ميان ديدگاههاي گوناگون در باب زندگي خوب لااقتضاست.

بي طرفي موجب پديد آمدن دو نگراني عمده در نظريه ليبرالي شده است:

نخستين دغدغه، كه در اين فصل به بررسي آن مي پردازيم، يافتن قوانيني است كه براي هدايت عمل سياسي مبتني بر ايده اي در باب خير نباشد و همچنين مستلزم تحميل غير قانوني اخلاق بر كساني كه موافق آن نيستند، نگردد.

مورد دوم به آزادي فردي مربوط مي شود، و آن عبارت از تلاش در جهت تعيين ماهيت نهادهايي است كه بيشترين فرصت را براي افراد جهت دنبال كردن زندگي مورد نظر فراهم سازد بدون اينكه محدوديت و مزاحمتي براي ديگران ايجاد كند. از آنجا كه اين عنوان بسيار گسترده است، بررسي آن به فصل ديگري موكول مي شود. اما شايد در اين مقطع بتوان به نكته اي اشاره كرد و آن اين است كه: همان گونه كه بعدا تعريف خواهيم كرد، مفهوم آزادي كه مورد توجه نظريه پردازان ليبرال است مفهومي منفي (سلبي) است و دقيقا جداي از هر ديدگاه خاصي در باب ارزشها و غايات مثبت ـ كه آزادي مي تواند آن را فراهم سازدـ لحاظ مي گردد. تعريف آزادي به معناي دنبال كردن اهداف خاص ـ به اين معني كه افراد در صورتي واقعا آزادند كه بتوانند ارزشهاي الف، ب و ج را دنبال كنندـ مفهومي مثبت مي باشد. چرا كه نظريه اي در باب خير و سعادت انسان را پيشفرض قرار مي دهد، لذا با تصورات بنيادي نظريه ليبرالي سازگاري ندارد.

اگر به نكته نخستي كه در باب قوانين ذكر شد برگرديم، خواهيم ديد كه چگونه انديشه ليبرالي ـ كه به بي طرفي پايبند است ـ بايد به طور طبيعي توجهش را از اهداف مربوط به كمال انسان ـ فقط به اين دليل كه اين اهداف با چالش روبه رو هستندـ به تعيين قوانيني كه به افراد اجازه مي دهد خير مورد نظرشان را در صورت عدم نقض حقوق ديگران دنبال كنند، معطوف دارد. اين نوع مسائل در سالهاي اخير در صدر مباحث نظريه ليبرالي قرار داشته و محور كار افرادي مانند: هايك، راولز، دوركين، اكرمان و نوزيك بوده است.