(اَفْسَنْتين): گياهى است برگ او مانند برگ بابونه خوشبو به فارسى مروه گويند به شكل.
(اَفْرُوديت): ملكه زيبائى.
اِفْريز: كتيبه گچ برى بالاى ديوار.
اِفْريقى: از مردم افريقا.
اِفْسَنْتين: خارا گوش.
(اِئْتِفاظ): گرفتن چيزى - مُؤْتَفِظ: لازم شونده.
(اَفِقَ) الرَّجُلُ اَفَقاً، ف: آن مرد در نهايت كرم و سخاوت يا عالم شد يا به انتهاى فصاحت و فضايل نائل گرديد. افِق و اَفيق، ص: مذكر - افِقَة و اَفيقَة، ص: مؤنث.
اَفَقَ فُلانٌ اَفْقاً، ض: سر خود گرفت و در آفاق رفت.
اَفَقَ: دروغ گفت، غلبه نمود، ختنه كرد.
سَنُريهِمْ آياتِنا فِى الْافاقِ وَ فى اَنفُسِهِمْ (آيه): آيات خود را در اطراف آسمان و وجودشان به آنها حتماً مينمايانيم.
اِنَّ الْافاقَ قَدْ اَغامَتْ: اطراف ابر آلوده شده است.
اَفَقَ فِى الْعَطاءِ: كرامت كرد بعضى را زياده از بعضى.
اَفَقَ الْاَديمَ: پوست را دباغى ناتمام داد.
تَاَفَّقَ بِنا: آمد ما را از افق.