بَخْبَخَ الرَّجُلُ: آرام گرفت مرد از گرماى نيمه روز.
بَخْبَخَ لَحْمُهُ: جنبيد گوشت او از لاغرى بعد از فربهى.
اِبِلٌ مُبَخْبَخَةٌ: شتران شكم بزرگ.
تَبَخْبَخَ الْحَرُّ: فرونشست سختى گرما.
تَبَخْبَخَتِ الْغَنَمُ: آرام گرفتند گوسفندان در جائى كه بودند.
بَخّ: مرد بزرگ و مهتر، كلمه اى است كه در تحسين و فخر و مدح و شگفت به چيزى گويند و گاه تكرار كنند جهت مبالغه گويند بَخٍّ بَخٍّ و گاه مكسور و گاهى مضموم و مُنَوَّن آرند.
دِرهَمٌ بَخِىٌّ: درهمى كه بر آن بخ نوشته باشد.
(بَخَتَهُ) بَخْتاً، ن: زد او را.
تَبْخَيت: غلبه كردن به حجت و دليل.
بَخْت: طالع، شانس، سرنوشت، تقدير.
بُخْتى - و بُخْتِيَّة (مؤنث): شتر قوى گردن دراز.
بُخيت و مَبْخُوت - بُخْت و بُخاتى، ج: صاحب بخت و طالع.
بَخَّات: جمع كننده شتران بُختى.
(بُخْتَج( - بَخاتِج، ج: )معرب پخته) آن دو شابى را گويند كه بجوشانند تا به قوام آيد.
(بَخْتَرَ) بَخْتَرَةً و تَبَخْتَرَ تَبَخْتُراً: رفت و خراميد به ناز و تكبر.
بَخْتَرِيَّة: زن خوش خرام و نيكو جمال و متكبر و خرامنده به ناز.
بَخْتير و بَخْتَرى: مرد خوش خرام و متكبر و خوش اندام و خرامنده به ناز.
(بَخَثَرَهُ): جدا كرد آن را و پراكنده نمود.
تَبَخْثَرَ: پراكنده و متفرق گرديد.
بَخْثَرَة: تيرگى آب و جامه.
(بَخَنْداة) و بَخَنْدى - بَخانِد، ج: زن كامل اندام و ساق پر گوشت.