بَزَمَ الْقَوْسَ، ن: گرفت زه كمان را با سبابه و ابهام و رها كرد و فرستاد آن را.
اَبْزَمَهُ اَلْفاً: داد او را هزار.
هُوَ ذُو مُبازَمَةٍ فِى الْاَمْرِ: او صاحب عزيمت بر كار است.
اِبْتَزَمَ الْيَوْمَ كَذا: سبقت كرد به آن كار.
بَزْم: عزيمت، قصد بر كارى، سخن درشت.
بَزْمَة: يكبار خوردن، وزن و مقدار سى درم.
بَزيم: دسته سبزى، ته مانده توشه، شورباى بى گوشت در ته ديگ مانده.
مَبْزَم: دندان.
(بِزْمُوت): بيسموت.
(بَزْمَخَ) بَزْمَخَةً: تكبر كرد.
(بازَنَ) بِالْحَقِّ: آورد حق را.
(بَزا) بَزْواً، ن: تطاول كرد و برجست، اُنس گرفت.
بَزَاالرَّجُلَ: غلبه كرد بر آن مرد، سخت گرفت او را.
بَزْوَا الشَّىْ ء: مانند و مثل آن چيز.
بَزاً: كجى پشت نزديك نشيمنگاه، يا كجى وسط پشت يا بيرون آمدگى سينه و داخل آمدن پشت يا بيرون آمدگى نشيمنگاه.
بازى - بَوازى و بُزاة و اَبْؤُز و بُؤُوز و بَيْزان، ج: باز شكارى.
(بَزِىَ) الرَّجُلُ بَزىً، ف، ن: برابرى كرد آن مرد.
اَبْزى و بَزْواء، ص: مذكر و مؤنث.
بَزِىَ الرَّجُلُ بَزىً: سينه مرد جلو آمد و پشتش فرو رفت (به عكس قوزى).
اَبْزى بِهِ: غلبه كرد او را و سخت گرفت بر او.
اَبْزى اِبْزاءً: بلند كرد نشيمنگاه خود را، شير داد.