بُصاق: آب دهن كه انداخته باشند، قسمتى از درخت خرما، شتران نيكو.
بَصاقَةُ الْقَمَر: سنگ سفيد درخشان.
بَصُوق: گوسفند كم شير.
مِبْصَقَة: تُفدان.
(بَصَل) بَصَلَة واحد: پياز، كلاه خود آهنى.
تُنْبِتُ الْاَرضُ مِنْ بَقَلِها و بَصَلِها (آيه): رويانيد زمين پياز و سبزيجات را.
بَصَّال: پيازفروش.
تَبْصيل و تَبَصُّل: پوست باز كردن.
تَبَصَّلُوهُ: بسيار سئوال كردند از وى تا سپرى شد آنچه نزد او بود و علم او به آخر رسيد.
قِشْرٌ مُتَبَصَّل: پوست تو بَر تو مانند پياز.
بَصَلُ الْفار: پياز دشتى، عنصل (در اشقيل مذكور شده).
بَصَلٌ اَخْضَر: پيازچه.
وَقَعَ ذَرعُ بَصَلٍ: پرت شد، بكام خود نرسيد، افتاد.
لا يُساوى بَصَلَة: يك دينار ارزش ندارد، يك پاپاسى نمى ارزد.
بَصَلِىّ: پيازى، پيازدار.
(بَصَمَ( بَصماً: )لغت تركى است) يعنى باسمه كرد و مهر زد.
بَصَمَة: (لغت تركى( علامت )معرب باسمه).
بُصِمْ: مقداريست معين مابين طرف انگشت خِنصر تا سر انگشت بِنصر.