فرهنگ بزرگ جامع نوین عربی به فارسی

احمد سیاح

نسخه متنی -صفحه : 5263/ 325
نمايش فراداده

بُصاق: آب دهن كه انداخته باشند، قسمتى از درخت خرما، شتران نيكو.

بَصاقَةُ الْقَمَر: سنگ سفيد درخشان.

بَصُوق: گوسفند كم شير.

مِبْصَقَة: تُفدان.

(بَصَل) بَصَلَة واحد: پياز، كلاه خود آهنى.

تُنْبِتُ الْاَرضُ مِنْ بَقَلِها و بَصَلِها (آيه): رويانيد زمين پياز و سبزيجات را.

بَصَّال: پيازفروش.

تَبْصيل و تَبَصُّل: پوست باز كردن.

تَبَصَّلُوهُ: بسيار سئوال كردند از وى تا سپرى شد آنچه نزد او بود و علم او به آخر رسيد.

قِشْرٌ مُتَبَصَّل: پوست تو بَر تو مانند پياز.

بَصَلُ الْفار: پياز دشتى، عنصل (در اشقيل مذكور شده).

بَصَلٌ اَخْضَر: پيازچه.

وَقَعَ ذَرعُ بَصَلٍ: پرت شد، بكام خود نرسيد، افتاد.

لا يُساوى بَصَلَة: يك دينار ارزش ندارد، يك پاپاسى نمى ارزد.

بَصَلِىّ: پيازى، پيازدار.

(بَصَمَ( بَصماً: )لغت تركى است) يعنى باسمه كرد و مهر زد.

بَصَمَة: (لغت تركى( علامت )معرب باسمه).

بُصِمْ: مقداريست معين مابين طرف انگشت خِنصر تا سر انگشت بِنصر.