نويسنده: داود الهامى
در دورهى ستر، امامان اسماعيليه كاملا در خفا مىزيستند و خود را به شكل تجار در آورده در شهر «سلميه» به تجارت مىپرداختند تا نسبتبه عمال خليفه جلب توجه ننمايند و هيچ يك از اسماعيليان از نام و محل امامان خود آگاه نبودند، در عين حال ايشان دعات خود را به اطراف بلاد اسلام مىفرستادند و مردم را به ظهور نزديك «مهدى قايم» از اولاد اسماعيل دعوت مىكردند; چون قرامطه در بحرين خروج كردند و خواستند امام خود را بشناسند ولى به ديدار او توفيق نيافتند بدين جهت پيشوايان آنها در بارهى امام به شك افتادند و به جنگ او برخاستند و خود را از اطاعت امام اسماعيلى خارج ساختند و دعوت به خويشتن نمودند سپس به «سلميه» در شام هجوم آورده، عدهاى را در آنجا به قتل رساندند و مال فراوان به غارت بردند.
در آن هنگام، عبد الله المهدى امام اسماعيليه بود كه از ترس قرامطه از سلميه به «رمله» در فلسطين گريخت(289ه) قرامطه از فرار او آگاه شده وى را تا «رمله» تعقيب كردند و قصد كشتن او را داشتند. وى در سال 291ه ناچار به فسطاط مصر گريخت و در آنجا چند هفته بماند و امامت و دعوت خويش را اعلام نمود. خلفاى عباسى كه تا اين زمان از نام امام اسماعيليه آگاهى نداشتند پس از اين جريان از وجود مهدى آگاه گشتند وبه فرمانروايان خود دستور دادند در هركجا كه امام را يافته او را دستگير كرده به دولت عباسى تسليم نمايند.
مهدى در مصر، نزديك بود كه به دست عمال خليفه گرفتار شود ولى به دستيكى از مبلغان اسماعيلى نجات يافت; چون مهدى، عمال عباسى را در دنبال خويش ديد به مغرب گريخت و در رمضان 296ه به شهر «سجلماسه» در آمد، بنى اغلب «اغالبه» خداوندان قيروان كه پايتخت افريقيه (تونس) بود او را گرفتند و با خانواده و همراهانش به زندان افكندند. خبر گرفتارى او به ابو عبد الله شيعى كه پيشواى داعيان اسماعيلى در مغرب بود برسيد; (1) ابو عبد الله كه قبيلهى كنامه را به كيش اسماعيلى آورده بود به نجات مهدى شتافت، مردان آن قبايل لشكريان بنى اغلب را شكست داده و مهدى را از زندان آزاد كردند و در ميان قبيله كنامه ندا در دادند: «هذا امامكم، هذا امام الحق هذا هو المهدي» يعنى اين امام شماست، اين امام حق است و اين همان مهدى است.
از اين زمان اسماعيليه از دورهى ستر به دورهى ظهور وارد شد. گويند چون ابو عبدالله شيعى كه سابقا امام را در سلميه ديده بود به خدمت مهدى رسيد او را آن شخص كه قبلا ديده بود، نيافت دربارهى او به شك افتاد اين مطلب را با برادرش ابوالعباس و بعضى از سران قبيلهى كنامه در ميان گذاشت. اگر عبيدالله المهدى به كشتن او مبادرت نمىكرد، شورش بزرگ رخ مىداد ولى تصميم سريع مهدى كار را تمام كرد و خود را از خطر بزرگ نجات داد و اين سوء خطام و حق ناشناسى مخدوم نيز خاتمه احوال او نظير خاتمه احوال ابو مسلم خراسانى گرديد. (2)
مهدى در سال 298ه ابو عبدالله و برادرش را به قتل رساند و يك تشييع جنازه عمومى براى آنها به راه انداخت و بدين ترتيب از خدمات آنها قدردانى كرد ولى بى وفايى بعدى آنها را نيز محكوم ساخت. (3) اين امر باعثبدگمانى مخالفان اسماعيليه دربارهى نسب عبيدالله المهدى گرديد. (4) تا آنجا كه حتى بعضى او را فرزند مردى يهودى دانستند كه در سلميه آهنگرى داشت و چون مرد و زنش بيوه گشت، او را يكى از بزرگان علوى آن شهر به زنى گرفت و عبيدالله را كه پسر زنش بود بپرورد چون بزرگ شد به خويشتن نسب علوى داد و مردم را به سوى خويش خواند.
همچنين گفتهاند كه عبيدالله مهدى از نسل عبدالله بن ميمون قداح بود. گويند روزى يكى از دعات اسماعيلى از المعز فاطمى از نسبت وى به قداح پرسيد; پاسخ داد:«هو قادح زناد الفكر» يعنى او چوب آتشگيرانهى فكر بود، و چيزى بر اين سخن نيفزود. (5)
طبق منابع اسماعيلى، عبيدالله مهدى بعد از چهل روز از سجلماسه به افريقيه آمد و دولتبنى رستم را كه در تاهرت حكومت داشتند بر انداخت و در رقاده مسكن گزيد، سپس لشكرى به سركوبى قرامطه فرستاد و ابو سعيد پيشواى ايشان را بكشت و به جاى او برادرش ابوطاهر را گذارد. در سال 301 لشكرى براى فتح مصر فرستاد و بر اسكندريه و فيوم مسلط گشت پس آنگاه به تونس آمد و در جزيرة الخلفاء در كنار دريا نزديكى قرطاجنه قديم در سال 303 به ساختن شهرى آغاز كرد و در سال 305 از آن فراغتيافت و آن را «مهديه» نام نهاد و در سال 308 بدانجا هجرت نمود و سلسله فاطميان را كه بعدها به مصر انتقال يافتند، در آنجا تاسيس كرد. از مهديه به سيسيل و ايتاليا لشكر كشيد و شهرها و جزايرى را در آن نواحى تسخير كرد، در 63 سالگى به سال 322 در مهديه درگذشت و او را در همانجا دفن كردند. (6)
اصالت نسب عبيدالله المهدى و فاطميان مصر كه خود را از فرزندان اسماعيل دانسته و نسب خود را به فاطمه دخت رسول خدا مىرسانيدند، مورد گفتگوى علماى تاريخ قرار گرفته و بسيارى از ايشان در نسب آنان ترديد كردهاند.
خواجه علاء الدين عطا ملك جوينى در تاريخ جهانگشاى آورده است كه:«اسماعيليان او را مهدى آخر زمان مىدانند و اهل سنت و جماعت مغربيان او را از نسل عبد الله بن سالم بصرى مىشمارند و عراقيان او را از نسل عبدالله بن ميمون قداح مىدانند و او داعى اسماعيل بن جعفر صادق بود». (7)
«دخويه» دركتاب يادى از قرامطه بحرين و فاطميان دلايل بسيارى بر رد ادعاى آنان آوردهاست: يكى از آن دلايل آن است كه خلفاى عباسى بغداد و اموى قرطبه در دو مورد يك بار در سال 402 و بار ديگر در 444 نسب اين سلسله را به فاطميان انكار كردند. از اين گذشته عضد الدوله ديلمى با وجود تمايلات شديدى كه به تشيع داشت در سال 370ه تحقيقاتى در اصل و نسب آنان به عمل آورد و نسبتبه ايشان سختبدگمان شد و دستور داد تمام كتب و نوشتههاى آنان را بسوزانند; از طرفى ديگر در كتابهاى مقدس دروز صريحا آمده است كه عبدالله ميمون جد خلفاى فاطمى بوده است. (8)
بعضى عبيدالله المهدى را ابو محمد سعيد بن الحسين بن عبدالله بن القداح نوشته و برخى او را همان سعيد بن حسين بن احمد بن عبدالله بن محمد بن اسماعيل دانستهاند. گروهى معتقدند كه ميمون و فرزند او امامان مستودع بودند و سعيد بن الحسين نيز امام مستودع بود، وديعهى امامت را به پسر خواندهاش القائم رسانيد. چون امامان حقيقى در سلميه محصور بودند و از بيم خليفه معتضد عباسى (279-289) در تقيه مىزيستند از اين جهتحسين كه امام مستودع بود وديعه امامت را به فرزند و حجتخود سعيد سپرد تا آن امانت را به صاحب واقعى آن «القائم» برساند. گويند سعيد بن الحسين بن عبد الله بن ميمون قداح حجت امام مستور بود كه حسين بن احمد باشد تا آن وديعه را پس از وفات او به پسرش «القائم» برساند.
اسماعيليه عبيدالله المهدى را همان سعيد بن الحسين دانسته و نسبش را چنين ذكر كردهاند: عبيدالله المهدى بن حسين بن احمد بن عبد الله بن محمد بن اسماعيل.
از مجموع اين گفتهها مىتوان نتيجه گرفت كه عبيدالله المهدى همان امام مستودع سعيد الخير بن حسين بن عبدالله بن ميمون قداح است و وى مانند جدش عبدالله بن ميمون قداح حجت امامان مستور بود كه او را به امامت مستودع تعيين كردند، براى اينكه امامت را كه در نزد او وديعه بود به جانشين خود ابو القاسم بن حسين بن احمد بن عبد الله بن محمد بن اسماعيل كه ملقب به قائم بود برساند. اگر كسى قايل به فرق بين امام مستودع و مستقر باشد مشكل نسب عبيدالله المهدى و خلفاى فاطمى را بدين صورت حل كند و بگويد كه: فاطميين علوى نسب بودند و جد ايشان محمد بن اسماعيل بود اما عبيدالله المهدى اگر چه از خاندان علوى و فرزندان فاطمه نبود ولى امام مستودع به شمار مىرفت و وظيفه داشت كه وديعهى امامت را به ابوالقاسم بن حسين ملقب به قائم كه جدخلفاى فاطمى است، برساند. (9)
نخستين خليفهى فاطمى (297-322) مهدى بالله نام داشت. وى ابو محمد عبيد الله بن احمد بن اسماعيل ثالثبن احمد بن اسماعيل ثانى بن محمد بن اسماعيل اعرج بن جعفر الصادقعليه السلام بود. نسب ايشان به صورت ديگر نيز نقل شده است و در آن اختلاف بسيار است اما آنچه مسلم است اين است كه ايشان علوى و اسماعيلى هستند و اتصال ايشان به علىعليه السلام صحيح است و صورت نسبى كه در بالا ارايه گرديد همانا مورد اعتماد و اتكاست و مشايخ نسابين نيز همان را با خط خود نوشتهاند. مهدى مذكور در عصر خويش از رجال بنى هاشم به شمار مىرفت او در سال 360ه در بغداد به قولى در «سلميه» (10) به دنيا آمد. سپس در لباس بازرگانان وارد مصر شد و در مغرب امر خود را آشكار ساخت و خلق بسيارى وى را پيروى نمودند تا آنكه رفته رفته نيرومند شد، سپس به سرزمين قيروان رفته شهرى در آنجا بنا كرد و آن را «مهديه» نام نهاد و همانجا اقامت گزيد و بلاد مغرب و افريقا و همهى آن نواحى را تصرف كرد، سپس اسكندريه را تصاحب نمود و خراج آنجا و قسمتى از صعيد را دريافت كرد، آنگاه در سال 322 درگذشت. پس از مهدى، خلفاى فاطمى يكى پس از ديگرى خلافت را به عهده گرفتند تا آنكه نوبتبه عاضد، ابو محمد عبدالله بن امير يوسف بن الحافظ لدين الله آخرين خليفهى ايشان رسيد. (11)
خلفاى عباسى چون خود را از جانب فاطميان مصر در خطر ديدند، سعى كردند خلافت آنها را از هم بپاشند به همين جهت در سال 402 ه خلافت عباسى اعلاميهاى به امضاى علماى بزرگ شيعه در قدح نسب فاطميين مصر در بغداد منتشر ساخت. (12)
ناگفته نماند كه از زمان مهدى تا حاكم هيچ نوع مسئلهاى در نسب فاطمى آنها وجود نداشت و آنها به طور كلى به عنوان فاطمى پذيرفته شده بودند ولى حال كه خليفهى عباسى كه مرزهاى خود را از سوى فاطميان در خطر مىديد، وضع اقتصادى و مادى خود را فرو پاشيده يافتيك عده از فقها ازجمله ابو عبد الله بن النعمان و سيد مرتضى علم الهدى و برادرش سيد رضى را در بغداد گرد آورد و سندى به امضاى آنها رسانيد كه ذريهى علوى فاطميان را رد مىكرد و تاييد مىنمود كه فاطميان از نسل سعيد بن غضبان الديصانى از طريق عبدالله بن ميمون القداح، داعى سه امام نخستين پس از اسماعيل، هستند.
ابن خلدون در تفسير اين اعلاميه مىنويسد: از اخبار بىاساس كه بيشتر مورخان و ثقات آنها را ياد كردهاند اين است كه مىگويند: عبيديان، خلفاى شيعه در قيروان و قاهره از خاندان نبوت نيستند و نسبت آنان را به اسماعيل فرزند امام جعفر صادق عليه السلام انكار مىكنند و در نسب او طعن مىزنند و آنها در اين باره به اخبارى اعتماد مىكنند كه به منظور تقرب جستن به برخى از خلفاى ناتوان و زبون بنى عباس تلفيق شده است، اخبارى كه به قصد ناسزاگويى از دشمنان خلفا و ساختن دشنامهاى گوناگون به آنان فراهم آمده است... ولى از درك شواهد واقعهها و دلايل احوالى كه مخالف راى آنان است و دعوى ايشان را رد مىكند غفلت مىورزند، ... و ايشان بر نيمى از ممالك بنى عباس غالب شدند و نزديك بود به موطنشان (بغداد) هم داخل شوند و اكميتبنى عباس را از ميان ببرند چنانكه تبليغ و دعوت آنان را در بغداد و عراق عرب امير بساسيرى (13) از موالى ديلم، كه بر خلفاى بنى عباس غلبه يافته بودند، آشكار كرد و در نتيجهى مشاجرهاى كه ميان او و امراى ايران در گرفته بود مدت يكسال بر منابر به نام عبيديان (فاطميان) خطبه مىخواند وهمچنان عرصه بر بنى عباس تنگ گرديده و دولت آنان مورد تهديد قرار گرفته بود و هم ملوك بنى اميه در آن سوى دريا، نداى جنگيدن با عباسيان و منقرض ساختن ايشان را در داده بودند و چگونه ممكن است همهى اين موفقيتها براى كسى روى دهد كه در نسب و خاندان متهم به ادعاى كاذب باشد و در نسبت دادن ولايتبه خويش دروغ بگويد؟».
ابن خلدون در ادامهى سخنانش مىگويد: حال و سرانجام كار قرمطى را كه در انتساب خود مدعى كاذب بود مىتوان آيينهى عبرت دانست و ديد كه چگونه تبليغ و دعوت او متلاشى گرديد و اتباعش پراكنده شدند وخبث و مكر ايشان به سرعت آشكار گرديد و پايانى ناسازگار يافتند و طعم بدفرجامى خويش را چشيدند و اگر كار عبيديان هم مانند آنان بود هرچند مدتى هم مىگذشتبه همين عاقبت دچار مىشدند.
دولت عبيديان قريب 270 سال متوالى دوام يافت و آنان مقام و عبادتگاه ابراهيم عليه السلام و موطن و مدفن رسول خدا و موقف حاجيان و مهبط ملائكه را تصرف كردند، سپس فرمانروايى آنان منقرض شد در حالىكه شيعيان وپيروان ايشان در همهى معتقدات خود همچنان باقى و پايدار بودند وبه كاملترين وجهى از آنان اطاعت مىكردند و محبت آنان را از دل نمىزدودند وبه نسب ايشان به امام اسماعيل بن جعفر صادق عليه السلام اعتقاد خالصانه داشتند، شيعيان آنها... اگر در نسب ائمه خويش شك مىداشتند در راه پيروزى آنها خود را در مهلكهها نمىانداختند...و آن قوم در معرض بدگمانى دولتها قرار داشتند و زير نظر ومراقبتستمكاران بودند و به سبب بسيارى پيروان و پراكنده شدن دعات ايشان در نقاط دور، و خروجهاى مكرر آنان يكى پس از ديگرى رجال نامور آنها به اختفا، پناه برده بودند و همانند گذشته شناخته نمىشدند، چنانكه گفتهى شاعر دربارهى آنان صدق مىكرد.
فلو تسال الايام ما اسمي ما درت و اين مكاني ما عرفن مكانيا
«اگر از روزگار نام مرا بپرسى، نمىداند و اگر مكان مرا بپرسى جايگاه مرا نخواهد شناخت».
حتى امام محمد بن اسماعيل، جدعبدالله مهدى، به كلمهى «مكتوم» ناميده شده بود و شيعيان از اينرو وى را بدين نام مىخواندند كه همه همراى شده بودند از بيم ستيافتن دشمنان بر وى بايد در نهان به سر برد.
ابن خلدون مىافزايد: و پيروان بنى عباس هنگام ظهور عبيديان اين امر را براى طعنه زدن بر نسب آنان دستاويزى قرار دادند و از راه القاى اين راى بر خلفاى عاجز خويش، به آنان تقرب مىجستند و هم فرمانروايان و اميران دولت آنان كه عهدهدار جنگ با مخالفان بودند آن را مايهى دلخوشى خويش مىشمردند تابدين وسيله از جان و قدرت خويش دفاع كنند و ناتوانى زيانبخش خود را از مقاومت و پافشارى در برابر حملات هواخواهان عبيديان جبران سازند; چه بربرهاى كتاميان كه از شيعيان و مبلغان آنان بودند در شام و مصر و حجاز بر بنى عباس غلبه يافته بودند و اين امر به جايى كشيد كه حتى قضات بغداد عدم انتساب آنان را به خاندان پيامبر تصديق كردند و گروهى از مشاهير روزگار مانند: شريف رضى، و برادرش مرتضى و ابن البطحاوى (14) و دانشمندانى چون ابو حامد اسفراينى و قدروى و صيمرى و ابن اكفانى و ابيوردى و ابوعبدالله ابن نعمان فقيه شيعه و ديگر معاريف امت در بغداد در روز معينى براى شهادت حاضر شدند و بدين امر گواهى دادند.
و اين واقعه به سال 402 در روزگار خلافت القادر روى داده و شهادت آنان در اين باره مبتنى بر سماع بوده است; زيرا موضوع مزبور در ميان مردم بغداد شهرت و شيوع داشته است.
از نظر ابن خلدون: بيشتر كسانى كه نسب عبيديان را مورد عيبجويى و نكوهش قرار مىدادند شيعيان يا پيروان بنى عباس بودند و عالمان اخبار بنابر مسموعات خويش همان گفتهها را به عين نقل، و بر حسب محفوظات خود آنها را روايت كردند در صورتى كه حقيقت جز ايناست ; چنانكه بهترين گواه و آشكارترين دليل بر صحت نسب آنان را در نامهى معتضد مىتوان يافت كه دربارهى عبيدالله به ابن الاغلب در قيروان و ابن مدرار در سجلماسه نوشته است; زيرا معتضد از هر كس به نسب خاندان نبوت آگاهتر و نزديكتر است». (15)
چنانكه مىبينيم ابن خلدون دوام دولت فاطمى و بسط قدرت آن را دليل درستى ادعاى آنان مىداند و مىگويد كه خداوند دروغگو را مدد نمىكند، چيزى كه مورد تاييد غزالى نيز بوده; زيرا زيادى پيروان و دوام دولت را نشانهى درستى و برحقى مىدانسته است. (16)
رشيد الدين فضل الله صاحب «جامع التواريخ» در ذكر تاريخ عبيدالله مهدى، پس از ذكر روايات مختلف گويد: «و اين همه روايات و اقوال زعم اهل سنت و جماعت است در انتساب مهدى، غالب ظن آن است كه اين همه مواضعهى عباسيان است و نصب ايشان است از بهر آنكه ما را بر ترتيب اين بينتى واضح استبه آنكه مىدانيم كه ايشان قصد منصب عباسيان مىكردند و عباسيان قصد استيصال ايشان، و چون با ايشان چيزى به دست نداشتند، چارهاى نداشتند مگر آنكه در نسب ايشان طعن كنند تا مسلمانان در مجالس و محافل و انجمنها بازگويند و بر زبانها مقدوح و ملوم و مذموم باشند، بر چشمهاى مردم خوار و ذليل گردند و رغبتبه دعوت ايشان نكنند... و دليل بر كذب دعوى و اشهاد بر صحت اين معنى سخن رضى موسوى است رحمة الله عليه كه نقيب النقباء عراق بود از قبل خلفا و مقدم و سرور سادات و علم انساب نيكو مىدانست.» رشيد الدين پس از نقل چند بيت از اشعار مرحوم سيد رضى، مىگويد: «و جماعتى به مقياس اين قياس و قرار اين استقرا و شواهد اين دليل گفتهاند كه طعن در انتساب مهدى و قدح اولاد او محض افتراى خلفاى آل عباس است». (17)
اما همين رضى موسوى كه اشعارى در مدح خليفه فاطمى سروده به نقل مقريزى از ابن اثير از ترس جان محضرى را كه القادر بالله در تكذيب علوى بودن فاطميان ساخته بود، تصديق كرد. توضيح آنكه القادر بالله بيست و پنجمين خليفهى عباسى (381-422) محضرى ساخت «متضمن قدح علويان مصر، كه در دعوى نسب به على عليه السلام كاذبند و اصل ايشان از ديصانيان و قداحيان مجوسند» متن اين محضر (استشهاد) را جوينى و ابوالفداء و مقريزى و ابن تغرى بردى نقل كردهاند. (18)
جمعى از علما يا بدان جهت كه دوستدار آل عباس بودند و يا از ترس، آن را تصديق كردند. از علويان: سيدمرتضى، سيد رضى، ابن الارزاق موسوى، و محمد بن محمد بن ابى يعلى. از فقيهان: ابو حامد اسفراينى، ابومحمد الكشفلى، ابوالحسن قدورى، ابو عبدالله صيمرى، ابو عبدالله بيضاوى و چند نفر ديگر و از قاضيان: ابن الاكفانى، ابو القاسم جزرى و ابوالعباس شيورى. (19)
كاملا پيداست كه بنى عباس فقها و بزرگان شيعه را براى چنين شهادتى مجبور كردهاند و آنان از روى تقيه بدين امر گواهى دادهاند و در باطن به اين امر موافق نبودهاند لذا برخى از امضا كنندگان امضاى خود را پس گرفتند و به علوى بودن آنها تصريح نمودند از جمله شريف رضى موسوى در اشعار خود ضمن بيان عظمت و اهميت دولت فاطميان اشاره به سيادت آنها كرده، مىگويد:
«من كه داراى زبانى برندهام و از قبول ستم ننگ دارم هرگز با خوارى در جايى به سر نمىبرم. اباء و حميت، مرا همچون مرغان بلند پرواز از ستمكشى دور مىسازد، در ديار دشمن به من ستم روا مىشود حال آنكه در مصر خليفهاى علوى وجود دارد. در آن هنگام كه بيگانگان حق مرا پايمال مىكنند كسى خليفه است كه پدرش پدر من و خويشانش خويشان مناند. سرور همهى مردم يعنى محمدصلى الله عليه و آله و سلم وعلى عليه السلام ريشه مرا با ريشه او به هم پيوسته است; در آن محيط، خوارى من عزت و در آن سرزمين، تشنهكامى من همچون سيرآبى است».
هندوشاه دربارهى خلفاى فاطمى مىنويسد: «اول خلفاى اين دولت مهدى ابو محمد عبيدالله بن احمد بن اسماعيل الثالثبن اسماعيل الثاني بن محمد بن اسماعيل الاول بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب و در نسب ايشان اختلاف بسيار است و بر صورت ديگر روايت كردهاند، اما حق آن است كه ايشان علويان اسماعيلىاند وصورت اين نسب كه ذكر كردهايم آن است كه علماى علم انساب بر اين اعتماد دارند و مهدى مذكور در زمان خود از بزرگان بنىهاشم به شمار مىآمد. (21)
ولى عجيب است كه مؤلف كتاب «نقض» مرحوم نصير الدين ابو الرشيد عبد الجليل قزوينى دربارهى نسب فاطميين مصر، مىنويسد: «كه اين جماعت نه از اولاد على و فاطمهاند و نسب ايشان بدين دعوى كه مىكنند باطل است و از اولاد ميمون قداحاند». (22)
محدث ارموى به اين جمله تعليقه زده و مىگويد:
ابن الاثير در كامل التواريخ محضر درست كردن و استشهاد نامه ترتيب دادن را به «قادر خليفه عباسى» نسبت داده است، در هر صورت علماى نسابه و دانشمندان صاحبنظر و محقق در نسب و تاريخ بر آنند كه نسب فاطميان مصر صحيح است و ايشان علوى و فاطمى هستند و قيام خليفه عباسى كائنا من كان به استشهاد نامه و محضر درست كردن به فرض اينكه نسب ايشان مخدوش است مبنى بر كذب و مقدمات بى اساس و پرونده سازى است و نزد ارباب فن و علماى انساب درست نيست وكافى است در اين باب قول نسابه شهير ابن عنبه. نص عبارت او در كتاب الفصول الفخريه (23) اين است: «و در نسب خلفاى مصر خلاف بسيار است و عباسيان ايشان را نفى كردند و محضرها نوشتند در اين باب و بدان منضم كردند آنچه به ايشان نسبت مىكنند از الحاد و سوء اعتقاد و بسيار از علما در تصانيف خود نفى ايشان كردند و آنچه گفتند در باب ايشان از طعن راست نمىآيد از بهر آنكه مبنى استبر آنكه « اول خلفاى ايشان مهدى عبيدالله پسر محمد بن اسماعيل است لصلبه و زمان او احتمال آن نداد» بلكه مبالغه كردند در آنكه اسماعيل بن الصادق را عقب نيست و اين محض دروغ است و سيد رضى الدين موسوى با جلالت قدر تصحيح نسب ايشان در شعر خود كرد. و در محضرى كه عباسيان نوشتند به نفى ايشان ننوشت و در آن با او بحثبسيار رفت و ابن الاثير جذرى صاحب تاريخ كامل ميل تمام دارد به صحت نسب ايشان و دور نمىگويد بلكه صحت نسب ايشان نزديك است وبعضى نسابان جزم به صحت آن كردند. والله اعلم» (24) .قاضى نور الله شوشترى در «مجالس المؤمنين» از اين موضوع سخن به ميان آورده و اين نسبت را صرف تهمت دانسته و گفته است:«در ذكر بنى فاطمهعليها السلام كه در ديار مغرب و مصر خليفه شدند و ايشان را اسماعيليه و عبيديه نيز گويند در زمان دولتبنى عباس 274 سال پادشاهى كردند عدد ايشان چهاردهتناند، ابتداى ملكشان از فرزندان اسماعيل بن الامام جعفر الصادق بودند و اسماعيل، فرزند بزرگتر امام جعفر عليه السلام بود و اكثر مردم را گمان آن بود كه بعد از پدر، امام او خواهد بود». قاضى سپس در ادامهى سخنانش مىگويد:«در تاريخ روضة الصفا آورده كه عباسيه در نسب مهدى طعن كرده محضرى نوشتند و خواستند كه امر فرمايند كه تا خطبا آن را بر منابر بخوانند وزير مقتدر گفت كه اگر شما چنين كنيد علويان نيز نسبتبه عباسيان زبان قدح دراز كرده در آن باب محضرى نويسند و امر كنند تا بر رؤس منابر ولايت مغرب بخوانند و هيچ يك ازاين دو طايفه شما را در ميان امت قدر و قيمت نماند. و در تاريخ ابن كثير شامى مسطور است كه آن محضر نوشته شد و ساير سادات و اشراف و قضات و علماى دار الخلافه مهر بر آن نهادند و از جمله ايشان ابو الفرج جوزى...». (25)
علامه متتبع محمد قزوينى در حواشى تاريخ جهانگشاى جوينى در اثناى ذكر دلايل بر اينكه فاطميان مصر از نسل امام جعفر صادق عليه السلام بودهاند و اينكه برخى از صاحب غرضان آنان را از اولاد عبد الله بن ميمون قداح مىدانند دروغ فاحش و كذب صريح و بهتان صرف و افتراى محض است، مىنويسد:
«بر شخص منصف بى غرض كه تا اندازهاى به تواريخ آن عهد انسى داشته باشد، جنبهى مغرضانه اين حكايات به هيچوجه پوشيده نيست و اغلب آنها به نظر به كلى ساختگى و افترا و تهمت صرف مىآيد و منشا آن افترا و تهمت لابد يكى بغض ذاتى متعصبين اهل سنتبا شيعه بوده و ديگرى تحريك و تحريض خلفاى بنى عباس; زيرا كه خلفاى مزبور در مقابل قدرت روز افزون رقباى مقتدر خود يعنى خلفاى فاطميين كه نيمه مملكت آنان را از دست ايشان به در برده و در نيمه باقى نيز ايشان را متزلزل مىداشتند از راه كمال عجز و ناتوانى براى تشفى قلب خود چارهاى جز توسل بدينگونه وسايل عاجزانه يعنى نشر اكاذيب و مفتريات در حق دشمنان قوىدستخود و قدح در انساب و مذاهب و اعمال و افعال ايشان و اعوان وانصار ايشان نداشتهاند ولى از قديم گفتهاند كه: سلاح عجزه دشنام و تهمت است». (26)
خلفاى فاطمى نيز شكى در انتساب خود به رسول خدا نداشتند، چنانكه منصور سومين خليفه فاطمى (334-341) هنگام مرگ پدرش قائم (322-334) خطبهاى ايراد كرد و در آن پدر خود و جد خود را كه عبيد الله مهدى باشد فرزند رسول خدا خواند: «يا ابتاه يا جداه يا ابني رسول الله» (27) پس بنابر آنچه گذشت معلوم شد، طعن در نسب فاطميان مصر از طرف قادر بالله عباسى جنبهى سياسى داشته و از پرونده سازيهاى زشت و زنندهى عباسيان بوده است و هيچگونه شكى در نسب آنان نيست و نوع علماى آن زمان كه تحت نفوذ سياسى و سلطهى بنى عباس مىزيستهاند حقيقت امر را در نيافتهاند ويا جرات بر بيان واقع نداشتهاند. و مسلما اكراه و اجبار هم در كار بوده است. چنان كه ابن كثير در تاريخ خود آن محضر را تكذيب نموده و تصريح كرده است كه در مرتبهى اول كه اكابر وعلما به استدعاى خليفه قادر بالله عباسى خط و مهر بر آن محضر مىنهادند سيد رضى الدين موسوى نيز با اكراه و الحاح خط بر آن محضر نهاد و چون از مجلس خليفه بيرون رفت جهت اشعار به بطلان آن محضر واظهار آنكه آنچه در آنجا نوشته شده از روى اكراه بوده قطعه شعرى گفت كه دلالتبر صحت نسب خلفاى اسماعيليه داشت و يك بيت آن اين است:
خليفه عباسى چون آن قطعه را شنيد برآشفت و شريف طاهر پدر سيد رضى الدين و برادر او سيد مرتضى علم الهدى را طلبيد و با ايشان گله آغاز كرد ايشان چون به سيد رضى در آن باب سخن گفتند گفت: من آن قطعه را نگفتهام. خليفه گفت: اگر او آن قطعه را نگفته بايد قطعه ديگر مشتمل بر قدح نسب اسماعيليه بگويد و در اين باره مكرر كس نزد سيد رضى الدين فرستادند و او قبول نكرد و چون سيد رضى و خاندان او در عراق صاحب شوكت و فضل بودند و خليفه قدرت بر اهانت ايشان نداشته به ناچار به آن راضى شد كه سيد رضى سوگند بخورد كه آن قطعه را او نگفته است آنگاه ابو حامد اسفراينى و قاضى ابوبكر باقلانى را كه از علماى اهل سنتبودند به خانهى او فرستاد تا او را سوگند دادند و الله اعلم بحقيقة الحال. (28)
گويند سيد رضى اين اشعار را در ديوان خود نياورد. وليكن اشعار وى به گوش القادر بالله رسيد و او در مجلسى ابو احمد موسوى پدر سيد رضى را به خاطر آنكه پسرش دشمنان او را ستوده استبه شدت ملامت كرد. ابو حامد اظهار بى اطلاعى كرد، سپس از فرزند خويش در اين باره توضيح خواست. سيد رضى گفتن اشعار را انكار كرد پدرش گفت: حال كه چنين است نامهاى به خليفه بنويس و پس از اعتذار گواهى بده كه نسب خلفاى مصر نادرست است رضى گفت: من چنين كارى نمىكنم; زيرا از خليفهى مصر و داعيان او بيم دارم. پدرش گفت: شگفتا! تو از كسى كه ميان تو و او ششصد فرسنگ فاصله استبيم دارى و از خليفهاى كه ميان تو و او بيش از صد ذراع نيست نمىترسى؟! البته اينكه سيد رضى از عذرخواهى خوددارى كرد ونيز در طعن خلفاى مصر چيزى ننوشت، دليل قوى بر صحت نسب آنان مىباشد، اين عمل باعثشد كه از برخى از مشاغل خود بركنار گردد. (29)
البته علت اصلى اين محضر سازيها، چنانكه رشيد الدين فضل الله به فراست دريافته، آن بود كه بسط قدرت فاطمى و تشكيلات منظم آن كه هدف عمدهى آن باطل ساختن خلافت عباسيان و نشان دادن جنايات و فجايع خلفاى عباسى بود، بنيان روحانيت و معنويت آنها را متزلزل ساخته بود، خلفاى عباسى براى جبران اين شكست در صدد چاره برآمدند. (30)
.ابو عبدالله الحسين بن احمد بن محمد زكريا معروف به ابو عبد الله شيعى صوفى محتسب و ملقب به «صاحب البذر»; اصل وى از كوفه يا رامهرمز يا صفاء يمن بوده است. وى مؤسس دولت فاطميين در مغرب بود مانند ابو مسلم خراسانى كه مؤسس دولتبنى عباس در مشرق بود. شرح احوال او مشهورتر از آن است
2. تاريخ جهانگشاى جوينى ج3، حواشى و اضافات علامه قزوينى، ص 350.
3. دولت فاطميان، نوشته عباس حمدانى، ترجمه آژند، ص 169.
4. عجيب آناست كه ابو عبد الله شيعى قبل از آن لحظه مهدى را هيچ نديده بوده و فقط غايبانه و از راه كمال عقيده و تدين و اخلاص به نام او دعوت مىكرده و شمشير مىزده.(ابن عذارى:1/122).
5. كامل حسين، دكتر محمد، طائفة الاسماعيلية، طبع قاهره، ص 828-824
6. مصطفى غالب، اعلام الاسماعيلية، طبع بيروت،1964، ص 358-348.
7.تاريخ جهانگشاى جوينى:3/159; تاريخ گزيده، ص 508.
8. دكتر مشكور، تاريخ شيعه، ص 213.
9.حسن ابراهيم حسن و طه احمد شرف، عبيد الله المهدى، ص 177-169، طبع مصر، بنا به نقل دكتر مشكور، ص 214.
10.شهركى از توابع حماء و حمص در كنار بيابان، ياقوت: معجم البلدان.
11. ابن طقطقى، تاريخ فخرى، ترجمه، محمد وحيد گلپايگانى، ص 359360، چاپ بنگاه ترجمه و نشر كتاب، 1360.
12. ابن اثير، الكامل في التاريخ:7/263، چاپ بيروت.
13.بساسيرى نسبتبه «بسا» يا «فسا» است. رجوع شود به «راحة الصدور»، ص 97، چاپ ليدن.
14. در برخى چاپها «الطحاوى» است.
15. ابن خلدون، مقدمه از صفحه 21 به بعد، چاپ المثنى بغداد، ترجمه مقدمه ابن خلدون، محمد پروين گنابادى:1/3640، چاپ بنگاه ترجمه و نشر كتاب.
16. فضايح الباطنيه، ص 62.
17. رشيد الدين، جامع التواريخ، بخش اسماعيليان، ص 25 به كوشش محمد تقى دانشپژوه و محمد مدرسى زنجانى، بنگاه ترجمه و نشر.
18. تاريخ جهانگشاى:3/174تا 177; ابوالفداء:3/142143; اتعاظ 2223; النجوم الزاهرة:2/113.
19. مقريزى، اتعاظ الحنفاء، ص 4044.
20. ترجمه تاريخ فخرى، ص 358; تجارب السلف، ص 201; ابن اثير، الكامل: 6/125 124.
21. تجارب السلف، ص 201، و عين همين مطلب را ابن طقطقى در تاريخ فخرى، ص 359 نيز ذكر كرده است.
22. قزوينى، نقض، ص316، چاپ انجمن آثار ملى، 23. الفصول الفخرية، ص 143و 144.
24. تعليقات نقض:2/1065، تعليقه 131 زير عنوان: صحت نسب فاطميان مصر.
25. مجالس المؤمنين:2/294و 295.
26. تاريخ جهانگشاى:3/327 326. 27. مقاله آقاى محقق در مجله يغما، ص 276.
28. بنا به نقل مجالس المؤمنين:2/297298.
29. فريدون بدرهاى، مقدمه كتاب فرقه اسماعيليه، مارشاك ك.س. ها. جسن، ص 21.
30. تفصيل بيشتر را مىتوانيد در كتاب «عمدة الطالب في انساب آل ابي طالب» و كامل ابن اثير مطالعه نماييد.