نويسنده: جلال آل احمد
«زيبا و شتاب زده مرد، عين فرو مردن يك چراغ. ميدانست كه فرصت كوتاه است، پس شتاب داشت كه بخواند و بياموزد و لمس كند و تجربه كند و بسازد و ثبت كند و جام هر لحظه را پر و پيمان بنوشد و لحظات را با حواس باز خوش آمد بگويد و حول و حوش خود را با هوشياري و كنجكاوي ارزيابي كند.»1
جلال آل احمد را بيشتر با كتاب «غربزدگي»اش ميشناسيد و اصطلاح غرب زدگي به صورت گسترده با همين كتاب در ايران رواج يافت. جلال در اين رساله - كه آن را در سال 1341 و در اوج سالهاي سياه خفقان پهلوي منتشر كرد - نخستين ريشههاي غربزدگي را ميشناساند، وظايف دانشگاهيان را گوشزد ميكند و از تلخيهاي غرب زدگي و عوارض آن سخن ميگويد. ويژگي كتاب «غربزدگي» آن است كه هيچ گاه كهنه نميشود و حتي براي خواننده نسل سومي امروزه هم ملموس و خواستني است. در ذيل فصلي از اين كتاب جلال را از نظر شما ميگذرانيم.
آدم غربزدهاي كه عضوي از اعضاي دستگاه رهبري مملكت است پا در هوا است، ذره گردي است معلق در فضا. يا درست همچون خاشاكي بر روي آب. باعمق اجتماع، فرهنگ و سنت رابطهها را بريده است. رابطه قدمت و تجدد نيست. خط فاصلي ميان كهنه و نو نيست. چيزي است بيرابطه. با گذشته و بيهيچ دركي از آينده. نقطهاي در يك خط نيست. بلكه يك نقطه فرضي است بر روي صفحهاي، يا حتي در فضا. عين همان ذره معلق. لابد ميپرسيد پس چگونه به رهبري قوم رسيده است؟ ميگويم به جبر ماشين و به تقدير سياستي كه چارهاي جز متابعت از سياستهاي بزرگ ندارد. در اين سوي عالم و به خصوص در ممالك نفت خيزـ رسم بر اين است كه هر چه سبكتر است روي آب ميآيد. موج حوادث در اين نوع مخازن نفتي فقط خس و خاشاك را روي آب ميآورد. آن قدر قدرت ندارد كه كف دريا را لمس كند و گوهر را به كناري بيندازد. و ما در اين غرب زدگي و دردهاي ناشي از آن با همين سرنشينان بيوزن و وزنه موج حوادث سروكار داريم. بر مرد عادي كوچه كه حرجي نيست و حرفش شنيده نيست و گناهي بر او ننوشتهاند. او را به هر طريق كه بگرداني ميگردد. يعني به هر طرق كه تربيت كني شكل ميگيرد و اصلاً اگر راستش را بخواهيد چون اين مرد كوچه در سرنوشت خود مأثر نيست؛ يعني براي تعيين سرنوشت او سخني از او نميپرسيم و مشورتي با او نميكنيم و به جايش همه از مستشاران و مشاوران خارجي ميپرسيم؛ كار چنين خراب است و چنين گرفتار رهبران غرب زدهايم كه گاهي درس هم خواندهاند. فرنگ و آمريكا هم بودهاند و كاش سروكارمان در دستگاه رهبري مملكت تنها با همين فرنگ رفتهها و درس خواندهها بود.
آدم غربزده هُرْهُري مذهب است. به هيچ چيز اعتقاد ندارد. اما به هيچ چيز هم بياعتقاد نيست. يك آدم التقاطي است. نان به نرخ روز خور است. همه چيز برايش عليالسويه است. خودش باشد و خرش از پل بگذرد ديگر بود و نبود پل هيچ است. نه ايماني دارد، نه مسلكي، نه مرامي، نه اعتقادي، نه به خدا يا به بشريت. نه در بند تحول اجتماع است و نه در بند مذهب و لامذهبي. حتي لامذهب هم نيست. هرهري است. گاهي به مسجد هم ميرود. همان طور كه به كلوب ميرود يا به سينما. اما همه جا فقط تماشاچي است. درست مثل اين كه به تماشاي بازي فوتبال رفته. هميشه كنار گود است. هيچوقت از خودش مايه نميگذارد. حتي به اندازه نم اشكي در مرگ دوستي يا توجهي در زيارتگاهي يا تفكري در ساعات تنهايي. و اصلاً به تنهايي عادت ندارد. از تنها ماندن ميگريزد و اصلاً چون از خودش وحشت دارد هميشه در همه جا هست. البته رأي هم ميدهد. اگر رأيي باشد ـ و به خصوص اگر رأي دادن مد باشد ـ اما به كسي كه اميد جلب منفعت بيشتر به او ميرود. هيچوقت از او فريادي يا اعتراضي يا امّايي يا چون و چرايي نميشنوي. سنگين و رنگين و با طمأنينهاي در كلام همه چيز را توجيه ميكند و خودش را خوشبين جا ميزند.
آدم غربزده راحت طلب است. دم را غنيمت ميداند و نه البته به تعبير فلاسفه. ماشينش كه مرتب بود و سروپزش، ديگر هيچ غمي ندارد. اگر در عهد بوق «غم فرزند و نان و جامه و قوت» سعدي را باز ميداشت از سير در ملكوت، او كه سرش به آخور خودش گرم است جز به خودش به كسي نميرسد. دردسر براي خودش نميتراشد و به راحتي شانههايش را بالا مياندازد و چون كار خودش حساب كرده است و چون هر قدمي را از روي حسابي بر ميدارد و هر كاري را نتيجه معادلهاي ميداند كاري به كار ديگران ندارد ـ چه رسد كه در غمشان باشد.
آدم غربزده معمولاً تخصص ندارد. همه كاره و هيچكاره است. اما چون به هر صورت درسي خوانده و كتابي ديده و شايد مكتبي. بلد است كه در هر جمعي حرفهاي دهن پر كن بزند و خودش را جا كند. شايد هم روزگاري تخصصي داشته اما بعد كه ديده است در اين ولايت تنها با يك تخصص نميتوان خر كريم را نعل كرد، ناچار به كارهاي ديگر هم دست زده است. عين پيرزنهاي خانواده كه بر اثر گذشت عمر و تجربه ساليان از هر چيزي مختصري ميدانند ـ و البته خاله زنكياش را ـ آدم غربزده هم از هر چيزي مختصر اطلاعي دارد، منتهي غربزدهاش را. باب روزش را. كه به درد تلهويزيون هم بخورد. به درد كميسيون فرهنگي و سمينار هم بخورد. به درد روزنامه پرتيراژ هم بخورد. به درد سخنراني در كلوپ هم بخورد.
آدم غربزده شخصيت ندارد. چيزي است بياصالت. خودش و خانهاش و حرفهايش بوي هيچ چيزي را نميدهد. بيشتر نماينده همه چيز و همه كس است. نه اين كه «كوسمو پوليتن» باشد يعني دنيا وطني. ابداً. او هيچ جايي است. نه اين كه همه جايي باشد. ملغمهاي است از انفراد بيشخصيت و شخصيت خالي از خصيصه. چون تأمين ندارد تقيه ميكند. و در عين حال كه خوش تعارف است و خوش برخورد است به مخاطب خود اطمينان ندارد. و چون سوءظن بر روزگار ما مسلط است هيچ وقت دلش را باز نميكند، تنها مشخصه او كه شايد دستگير باشد و به چشم بيايد ترس است و اگر در غرب شخصيت افراد فداي تخصص شده است؛ اين جا آدم غربزده نه شخصيت دارد نه تخصص. فقط ترس از فردا، ترس از معزولي. ترس از بينام و نشاني. ترس از كشف خالي بودن انباني كه به عنوان مغز روي سرش سنگيني ميكند.
اگر دست بر قضا اهل سياست باشد از كوچكترين تمايلات راست و چپ حزب كارگر انگليس خبر دارد و سناتورهاي آمريكايي را بهتر از وزراي حكومت مملكت خودش ميشناسد. و اسم و رسم مفسر «تايم» و «نيوزكرونيكل» را از اسم و رسم پسر عمه دورافتاده خراسانياش بهتر ميداند. از بشير نذير راستگوتر شان ميپندارد. و چرا؟ چون اين همه در كار مملكت او موءثرترند از هر سياستمدار يا مفسر يا نماينده داخلي. و اگر اهل ادب و سخن باشد فقط علاقهمند است كه بداند برنده امسال نوبل كه بود يا «گونكور» و «پوليتزر» به كه تعلق گرفت. و اگر اهل تحقيق است دست روي دست ميگذارد و اين همه مسائل قابل تحقيق را در مملكت نديده ميگيرد و فقط در پي اين است كه فلان مستشرق درباره مسائل قابل تحقيق او چه گفت و چه نوشت. اما گر از عوامالناس است و اهل مجلات هفتگي و رنگين نامهها كه ديدهايم چند مرده حلاج است.
به هر صورت اگر يك وقتي بود كه با يك آيه قرآن يا خبر منقول به عربي، همه دهانها بسته ميشد و هر مخالفي سرجايش مينشست حالا در هر باب نقل يك جمله از فلان فرنگي همه دهانها را ميبندد. و در اين زمينه كار به چنان افتضاحي كشيده است كه پيشگويي فال بينان و ستاره شناسان غربي يك مرتبه همه دنيا را به جنب و جوش در ميآورد و به وحشت مياندازد. حالا ديگر وحي منزل از كتابهاي آسماني به كتابهاي فرنگي نقل مكان كرده است يا به دهان مخبر رويتر و يونايتدپرس و الخ... اين كمپانيهاي بزرگ سازندگان اخبار جعلي و غير جعلي! درست است كه آشنايي با روش علمي و اسلوب ماشين سازي و تكنيك و اساس فلسفه غرب را فقط در كتابهاي فرنگي و غربي ميتوان جست ـ اما يك غربزده كه كاري به اساس فلسفه غرب ندارد ـ وقتي هم كه بخواهد از حال شرق خبري بگيرد متوسل به مراجع غربي ميشود. و از اين جاست كه در ممالك غرب زده مبحث شرقشناسي(كه به احتمال قريب به يقين انگلي است بر ريشه استعمار روييده) مسلط بر عقول و آراء است. و يك غربزده به جاي اين كه فقط در جست وجوي اصول تمدن غربي به اسناد و مراجع غرب رجوع كند فقط در جست و جوي آن چه غير غربي است چنين ميكند. مثلاً در باب فلسفه اسلام ـ يا درباره آداب جوكيگري هندوها ـ يا درباره چگونگي انتشار خرافات در اندونزي ـ يا درباره روحيه ملي در ميان اعراب... و در هر موضوع شرقي ديگر فقط نوشته غربي را مأخذ و ملاك ميداند. اين جوري است كه آدم غرب زده حتي خودش را از زبان شرق شناسان ميشناسد! خودش ـ به دست خودش ـ خودش را شيئي فرض كرده و زير ميكروسكوپ شرق شناس نهاده و به آن چه او ميبيند تكيه ميكند نه به آن چه خودش هست و احساس ميكند و ميبيند و تجربه ميكند. و اين ديگر زشتترين تظاهرات غربزدگي است. خودت راهيچ بداني و هيچ بينگاري و اعتماد به نفس و به گوش و به ديد خود را از دست بدهي و اختيار همه حواس خودت را بدهي به دست هر قلم به دست درماندهاي كه به عنوان شرق شناس كلامي گفته يا نوشته! و اصلاً من نميدانم اين شرقشناسي از كي تا به حال «علم» شده است؟ اگر بگوييم فلان غربي در مسايل شرقي زبان شناس است يا لهجه شناس يا موسيقي شناس، حرفي. يا اگر بگوييم مردم شناس است و جامعه شناس است باز هم تا حدودي. حرفي. ولي شرق شناس به طور اعم يعني چه؟ يعني عالم به كل خفيات در عالم شرق؟ مگر درعصر ارسطو به سر ميبريم؟ اين را ميگويم انگلي روييده بر ريشه استعمار. و خوشمزه اين است كه اين شرقشناسي وابسته به «يونسكو» تشكلاتي هم دارد و كنگرهاي دو سال يا چهار سال يكبار واعضايي و بيا و برويي و چه داستانها...
بدبختي اين جا است كه رجال معاصر ما ـ به خصوص آنها كه در سياست و ادب هر دو دست دارند(و دست بر قضا اين هم خود يكي از مشخصات سياست و سياستمداري در ممالك غربزده است كه سياستمداران اغلب از ادبا هستند. از ادبايي ريش و سبيل دار. و به همين مناسبت عكس قضيه هم درست درآمده، يعني هر سياستمدار پيشوايي بايد كتاب هم بنويسد.) اغلب نمكردگان همين مستشرقهاي غربياند. چون روزگاري شاگرد مكتب يا محضر آن استاد بودهاند.
مستشرقي كه چون در ولايت غربي خودش هيچ تخصصي نداشته و از هر فن و حرفه و تكنيك و ذوقي بيبهره بوده و به اين مناسبت با آموختن يك زبان شرقي به خدمت مخفي يا علني وزارت خارجه مملكت خود درآمده و بعد به دنبال ماشين ساخت فرنگ يا به عنوان پيشقراول آن و همراه متخصصان فني به اين سوي عالم صادر شده تا ضمن فروش مصنوعات فرنگي، شعري هم دلي دلي بشود و دل اين خريدار وفادار خوش بشود كه «بله ديدي؟ شنيدي؟ فلاني چه فارسي خوب حرف ميزد!» اين جوري است كه مستشرقها داريم با كتابها و تتبعات و حفريات و شعرشناسيها و موسيقيدانيها... آن وقت در اين گرم بازار نياز به تحول ماشيني مستشرق فرنگي چه ميكند؟ ميآيد و شرح بر ملاصدرا مينويسد، يا رأي درباره اعتقاد يا عدم اعتقاد به امام عصر ميدهد؛ يا در مناقب شيخ پشمالدين كشكولي تحقيق ميكند. آن وقت به اين آراء نه تنها هر غربزدهاي در هر جا استناد ميكند، بلكه فراوان شنيدهايم كه بر سر منبرها و در مساجد هم(كه آخرين حصار درمقابل غرب و غربزدگي انگاشته ميشوند) به نقل از «كارلاين» و «گوستاولوبون» و «گوبينو» و «ادوارد براون» و ديگران(به عنوان) آخرين اسناد حقانيت فلان كس يا فلان كار يا فلان مذهب داد سخن ميدهند.
البته بسيار به جا است اگر بگوييم كه چون مرد غربي با وسايل دانشگاهي و تحقيقات و با كتابخانههاي پر و پيمانش حتي در شناخت زبان يا مذهب يا ادب شرقي نيز روش علمي دارد و دست بازتر دارد و نگاه وسيعتر و ناچار قول و رأيش بر قول و رأي خود شرقيها مرجح است كه نه روش علمي دارند و نه آن وسايل تحقيقاتي را. و نيز شايد چون موزهها و كتابخانهها و دانشگاههاي آن سر عالم باغارت آثار و عتيقهها و كتابخانههاي اين سر عالم انباشته شده است ناچار يك غربي محقق در زمينه شناخت مسايل شرقي نيز وسايل بيشتري در دسترس دارد و به اين علت بيشتر مراجع شرق را نيز بايد در غرب جست و شايد چون خود شرقي هنوز به اين عوامل نرسيده است يا چون هنوز در بند كفش و كلاه و نان روزانه است و فرصت بحث در لاهوت و ناسوت را نكرده است... و هزار شايد ديگر. و من همه اين شايدها را لابد ميگيرم. اما چه ميگوييد در مواردي كه هم شرقي نظر داده است و هم غربي؟ و هر دو با يك روش اما با دو چشم؟ و دو ديد و دو زبان؟ تصديق نميكنيد كه در چشم آدم غرب زده رأي مستشرق يا محقق غربي به هر صورت بر رأي يك متخصص شرقي مرجح است؟ ما خود بارها اين تجربه را كردهايم.
و به عنوان آخرين نكته ـ آدم غرب زده در اين ولايت اصلاً چيزي به عنوان مسأله نفت را نميشناسد. از آن دم نميزند. چون صلاح معاش و معاد او در آن نيست. و گرچه گاهي فقط از همين راه نان ميخورد اما هيچوقت سرش را به بوي نفت به درد نميآورد. نه حرفي ـ نه سخني ـ نه اشارهاي و نه امّايي! ابداً. در مقابل نفت تسليم محض است. و اگر پا بدهد خدمتكاري و دلالي نفت را هم ميكند. برايشان مجله هم مينويسد (رجوع كنيد به مجله كاوش) و فيلم هم ميسازد(موج و مرجان و خارا را ببينيد) اما شتر ديدي نديدي. آدم غربزده خيال پرور نيست. ايده آليست نيست. با واقعيت سروكار دارد. و واقعيت در اين ولايت يعني گذر بيدردسر نفت.2
1. برگرفته از نوشته همسر جلال، خانم سيمين دانشور. ر.ك: غروب جلال.
2. ر.ك: كيهان فرهنگي، شماره 180، ويژه گراميداشت جلال آل احمد.