فلسفه دین (15)

احمد بهشتی

نسخه متنی
نمايش فراداده

دكتر احمد بهشتى

دكتر احمد بهشتى

درسهايي از مكتب اسلام _شماره 2 (سال77 )

فلسفه دين(بخش 15) ولاء امامت

امامت و بشريت، همزاد يكديگرند.نه امامت‏بدون بشريت قابل تحقق است‏و نه بشريت‏بدون امامت.

منشا جدائى‏ناپذيرى آنها دو چيز است: يكى نقصان انسان و ديگرى كمال‏پذيرى وقابلبيت او براى رشد و تعالى و ارتقاء.

اگر موجودى از آغاز، كامل خلق شده و هرچه براى او ممكن بوده به مرحله فعليت وتحقق رسيده، نيازى به راهنما و مربى و پيشوا و امام ندارد. به همين جهت است كه‏در عالم فرشتگان نهاد امامت و ولايت جايگاهى ندارد. چرا كه براى آنها سير ارادى‏و اختيارى از قوه به فعل و از كمال به نقص، مطرح نيست.

اگر موجودى از آغاز، كامل خلق نشده، ولى استعداد كمال‏پذيرى دارد و مى‏تواند به‏مراحلى از كمال كه در پيش‏رو دارد، نائل گردد، بايد در مسابقه و تكاپوى‏كمال‏پذيرى شركت جويد; تا به فعليت و كمال برسد.

اين‏گونه موجودات بر دو دسته‏اند: دسته‏اى به‏طور طبيعى و غريزى از نقص به كمال واز قوه به فعل مى‏رسند. اينها نياز به مربى و راهنما و رهبر ندارند. بلكه باهدايت تكوينى الهى مسير خود را طى مى‏كنند و به سر منزل مقصود مى‏رسند. مانندحيوانات.

در عالم طبيعت، نباتات و حيوانات كمال‏پذيرند و بايد از نقص به كمال و از قوه‏به فعليت‏برسند. ولى تكاپوى آنها در سير به سوى كمال، ارادى و اختيارى نيست وبه همين جهت است كه همان هدايت تكوينى الهى براى استكمال آنها كفايت مى‏كند.

دسته‏اى ديگر بايد به اراده واختيار خود به كمال مطلوب نائل گردند. اين‏گونه موجودات، نياز به پيشوا و رهبر و مربى و مقتدا دارند. مانند انسان.

زندگى انسان در عالم طبيعت، هم با حيوانات و نباتات وجه اشتراك دارد و هم وجه‏افتراق. آن بخش از كمالاتى كه حيوان و نبات از راه هدايت تكوينى به دست مى‏آورند،براى انسان هم ممكن و لازم است. ولى انسان بايد به هدايت تشريعى الهى به كمالاتى‏كه درخور اوست و نبات و حيوان را بدانها دسترسى نيست، نائل گردد.

ولاء امامت، بعد از نبوت، عهده‏دار اين هدايت است و هرگز تعطيل‏بردار نيست.

علت اين است كه انسان داراى دو جنبه بدنى و نفسانى است. از جنبه بدنى وجسمانى با موجودات عالم طبيعت و از جنبه نفسانى با موجودات مجرد اشتراك دارد.

موجود مجرد -چنان‏كه ديديم- تكامل‏پذير نيست، بلكه درهر درجه‏اى از كمال كه‏باشد، مى‏ماند. نه از آن درجه تنزل مى‏كند و نه به سوى درجه بالاترى ارتقاء وتكامل مى‏يابد. انسان هم اگر تنها همان جوهر مجرد و عارى از تعلق جسمانى بود،تكامل نمى‏يافت و در همان درجه‏اى كه بود، باقى مى‏ماند. راز و رمز تعلق نفس به‏بدن همين است كه با حفظ كمالات اوليه خود، بتواند از خواص ماديت و جسمانيت نيزبرخوردار گردد و در نظام قوه و فعل، به كمالاتى كه تحصيل آنها برايش امكان‏مى‏يابد، با كوشش و تلاش نائل گردد.

بنابراين، نفس قبل از تعلق به بدن، به وجود تجردى و جمعى خود در عالمى برترموجود بود و اگر در آنجا مى‏ماند، به كمال برترى نائل نمى‏آمد. به گفته مولوى:

منبسط بوديم و يك گوهر همه بى سر و بى‏پا بديم آن سر همه يك گهر بوديم همچون آفتاب بى گره بوديم و صافى همچو آب چون به صورت آمد آن نور سره شد عدد چون سايه‏هاى كنگره به همين جهت است كه در حكمت متعاليه، جنبه نفسانيت نفس -كه به‏معناى تعلق تدبيرى به بدن است- را حادث مى‏دانند و مى‏گويند : نفس، جسمانيه الحدوث و روحانيه البقاء است. يعنى نفس از جهت نفسانيت و تعلق تدبيرى به بدن، حادث وجنبه روحانيت آن، همواره باقى است و به فناى بدن فانى نمى‏شود. اين نظريه، بانظريه كسانى كه نفس را حادث يا قديم مى‏دانند، متفاوت است. اين دو نظريه اخير،به راه افراط يا تفريط، كشانيده شده‏اند. چرا كه يكى كليت نفس را حادث و ديگرى‏كليت نفس را قديم مى‏داند. راه ميانه و اعتدالى اين است كه نه كليت نفس را قديم‏و نه كليت آن را حادث بدانيم.

اين نظريه مى‏گويد: جنبه نفسانيت نفس -يعنى تعلق تدبيرى به بدن- به حدوث بدن‏حادث است. اما جنبه تجردى نفس يا به تعبير دقيق‏تر، جنبه عقلانيت آن كه به عالمى‏برتر مربوط است، حدوث ندارد. چرا كه كون و فساد و حدوث و زوال، به عالم طبيعت‏مربوط است، نه به عالم فوق طبيعت. موجودات عالم فوق طبيعت، يا به اراده ازلى‏خداوندى همواره بوده و هستند، يا هرگز نبوده و نيستند. آنجا نه جاى حدوث و زوال‏و كون و فساد و نه جاى تكامل و ارتقاء است. آنجا عالم ثبات و اينجا عالم تغيراست.

جنبه عقلانى نفس، اگر براى ابد در همان مرحله مى‏ماند، هرگز نمى‏توانست‏به كمالات‏ديگرى -علاوه بر آنچه داشت- نائل آيد. نفس در آن مرحله، عقلانيت داشت، نه نفسانيت‏و به همين جهت تكامل هم نداشت. با يك سير نزولى به اينجا آمد و تعلق تدبيرى به‏بدن پيدا كرد و جنبه نفسانيت او حدوث يافت و بدون اين كه كون و فساد اين عالم‏گريبانش را بگيرد، فرصت تكامل اختيارى پيدا كرد. فرصتى كامل و تمام، بدون هيچ‏عيب و نقص. چرا كه هم چراغ هدايت فطرى و عقلى فراراهش بود و هم چراغ هدايت‏تشريعى. او هم از هدايت درونى برخوردار بود و هم از هدايت‏برونى. در هدايت‏برونى يا تشريعى هم ارائه طريق و راهنمائى بود و هم ايصال به مقصود و مطلوب ورهبرى. نبوت براى ارائه طريق و امامت‏براى ايصال به مقصود. يكى راهنما و ديگرى‏رهبر. گو اينكه احيانا نبوت و امامت در يكى جمع مى‏شود. چنان كه به شهادت قرآن،ابراهيم با داشتن مقام نبوت و رسالت، به مقام امامت رسيد. آن هم با گذراندن‏مراحلى از ابتلاء و امتحان و به ثبوت رسيدن قابليت و لياقت او [1] .

با اين فرصت كامل و تمام، انسان مختار مى‏تواند به كمالاتى برسد كه قبلا برايش‏نبوده و همين سير به سوى كمال است كه زندگى در اين عالم را برايش معنى‏دار مى‏كندو ارزش مى‏بخشد.

اگر اين سير تكاملى نبود، زندگى در اين جهان بى‏معنى و بى‏ارزش و بى‏اعتبار بودو بنابراين، بايد قدر آن را شناخت.

آنان كه به وظيفه‏شناسى و هدف‏شناسى توجه دارند، در فرصت طلائى زندگى اين جهان‏حداكثر بهره را مى‏گيرند و هرگز به كارهاى عبث و بيهوده روى نمى‏آورند.

اينان بايد الگوهاى كاملى در پيش‏رو داشته باشند كه از آنها تبعيت كنند و ازنور دانش او بهره گيرند و او را مقتداى خود قرار دهند. چنان كه اميرالمومنين(ع)در نامه خود به «عثمان بن حنيف‏» انصارى فرمود:

«الا و ان لكل ماموم اماما يقتدى به و يستضى بنور علمه‏» [2] .

«آگاه باشيد هر مامومى را امامى است كه به او اقتدا مى‏كند و به نور علم اوروشنى مى‏گيرد».

نه تنها آنهائى كه در راه سعادت در تكاپو و تلاش هستند امام دارند، بلكه‏آنهائى كه در سراشيبى سقوط و ضلالت افتاده‏اند نيز، براى خود الگو و امامى دارند.

بهترين مردم، امام حق و امام عدل و بدترين مردم، امام باطل و امام جور است.

هنگامى كه مردم نزد آن بزرگوار اجتماع كردند و از كارهاى «عثمان‏» شكايت‏كردند و از حضرتش خواستند كه با وى گفتگو كند و از او بخواهد كه از كارهائى كه‏موجب عدم رضايت مردم است دست‏بردارد، نزد وى رفت و در ضمن سخنانى به او فرمود:

«فاعلم ان افضل عباد الله عندالله امام عادل هدى و هدى فاقام سنه معلومه‏و امات بدعه مجهوله و ان السنن لنيره لها اعلام و ان البدع لظاهره لها اعلام وان شر الناس عندالله امام جائر ضل و ضل به فامات سنه ماخوذه و احيى بدعه‏متروكه‏» [3] .

«بدان كه برترين بندگان خدا نزد او امامى است عادل كه هدايت‏شده و هدايت كند.

راهبرى كه سنت معلومى را بر پاى دارد و بدعت مجهولى را بميراند. براى سنتها،علائمى روشن و براى بدعتها نشانه‏هائى آشكار است و بدترين مردم نزد خدا امامى است‏ستمكار كه گمراه شده و ديگران به او گمراه شوند. امامى كه سنت پذيرفته رابميراند و بدعت واگذارده را زنده گرداند».

همواره ميان امامت و امت، كشش و كوشش لازم است. از سوى امام كشش و از سوى پيرواو، كوشش بايد. نه امام سبت‏به امت‏خود بى‏تفاوت است و نه امت مى‏تواند بدون‏كوشش و تلاش و تكاپو راه امام خود را دنبال كند و به سنخيت‏با او دست‏يابد.

فرق نبوت و امامت

درست است كه نبوت نيز در هدايت تشريعى انسان نقش دارد. ولى‏ميان نبوت و امامت فرق بارزى است. نقش نبوت، ارائه طريق و نشان دادن راه است;حال آن كه نقش امامت، دستگيرى و رساندن به مقصود است. نبوت، براى راهنمائى وامامت، براى رهبرى است.

به همين جهت است كه بعثت، تعطيل‏پذير، ولى نصب امام و امامت، تعطيل‏ناپذير است.

تا زمانى كه تشريع احكام و ارائه قوانين الهى به مرحله كمال نهائى نرسيده، بعثت انبياء ادامه مى‏يابد. اما همين كه به كمال نهائى رسيد، نيازى به بعثت جديدنخواهد بود. بابعثت و نبوت پيامبر گرامى اسلام(ص) ، بعثت و نبوت، اختتام يافته وبا وجود شريعت كامل و قابل انطباق بر همه شرائط و اوضاع و احوال زندگى بشر،نيازى به بعثت جديد نخواهد بود.

پيامبران، راه را به مردم نشان داده و آنچه بايد به مردم بگويند، گفته وناگفته‏اى باقى نگذاشته‏اند. اگر آثار انبياى سلف، به‏طور كامل و تحريف نشده دردسترس نيست، ولى اثر محافظت‏شده و جاودانه پيامبر خاتم(ص) كه محصول 23 سال وحى‏الهى است، باقى و در دسترس همگان است.

امروز تمام مردم دنيا مى‏توانند از قرآن كريم و ترجمه‏هاى مختلف و تفاسيرگوناگون آن، بهره گيرند و به وسيله اين كتاب الهى، راه را از چاه بشناسند.

پيامبر اكرم(ص) در زمان حيات پربركت‏خود، هم نقش تبيين وحى را بر عهده داشته وهم با امامت‏خود -كه قطعا آن بزرگوار جامع امامت و نبوت، بلكه رسالت‏بوده است-الگو و رهبر و مقتداى مردم بوده است.

پس از او رهبرى امت و تبيين وحى بر عهده امامان معصوم: است. همين نقش امامت‏است كه تا قيام قيامت‏بايد استمرار يابد و بدون آن، امت در وادى حيرت و ضلالت،سرگردان مى‏ماند و هرگز راه به جائى نمى‏برد.

نظرى به روايات

زنديقى از امام صادق(ع) مى‏پرسد كه نبوت و رسالت انبياء راچگونه اثبات كرده‏ايد؟

حضرت ، با توجه دادن به حكمت‏خداوندى مى‏فرمايد:

«ثبت ان له سفراء فى خلقه، يعبرون عنه الى خلقه و عباده و يدلونهم على‏مصالحهم و منافعهم و ما به بقائهم و فى تركه فنائهم فثبت الامرون والناهون عن ‏الحكيم العليم فى خلقه...» [4] .

«ثابت‏شد كه براى خداوند سفيرانى در ميان مردم است كه پيام او را به مردم‏مى‏رسانند و مردم را به مصالح و منافع و چيزهائى كه در انجامش بقاى آنها و درتركش هلاك آنهاست، رهنمون مى‏شوند.

بنابراين، ثابت‏شد كه از جانب خداوند حكيم دانا، امر كنندگان و نهى كنندگانى‏در ميان مردم باشند».

سپس فرمود:

«ثم ثبت ذلك فى كل دهر و زمان مما اتت‏به الرسل و الانبياء من الدلائل والبراهين، لكيلا تخلو ارض الله من حجه يكون معه علم يدل على صدق مقالته و جوازعدالته‏» [5] .

«سپس از دلائل و براهين فرستادگان و پيغمبران خدا، اين مطلب در هر دوره‏اى به‏ثبوت رسيد، تا زمين خدا از جت‏خالى نماند. همان كه با او علامتى است كه دلالت‏برصدق گفتار و عدالتش مى‏كند».

قطعا جمله آخر، اشاره به تعطيل‏ناپذيرى امامت تا قيام قيامت دارد.

در روايت ديگرى چنين آمده كه «منصور بن حازم‏» مى‏گويد:

به محضر امام صادق(ع) عرض كردم كه: خداوند برتر از اين است كه به وسيله‏آفريدگانش شناخته شود. بلكه آفريدگان بدو شناخته مى‏شوند.

فرمود: راست گفتى.

عرض كردم: هركس معرفت پيدا كند كه پروردگارى دارد، سزاوار است معرفت پيدا كندكه او را خشنودى و خشمى است. و او خشنودى و خشم پروردگار خود را جز به وسيله‏وحى يا فرستاده‏اى(از جانب خدا) نمى‏شناسد. هركس به وحى الهى دسترسى ندارد، بايدپيامبران خدا را طلب كند. هنگامى كه آنها را ديدار كند، به حجت‏بودن آنها معرفت‏پيدا مى‏كند و مى‏داند كه طاعت آنها واجب است.

من به مردم گفتم: آيا مى‏دانيد كه پيامبر خدا(ص) حجت‏خدا بر خلق است؟ گفتند:

آرى.

گفتم: هنگامى كه پيامبر خدا از دنيا رفت، چه كسى حجت‏خدا بر خلق است؟

گفتند: قرآن.

من در قرآن نگريستم، ديدم مرجئى [6] و قدرى [7] و زنديق [8] به آن، استدلال مى‏كنند،تا بر رقباى خود غالب گردند. دانستم كه قرآن به تنهائى و بدون قيم [9] ، حجت نيست.

هرچه آن قيم درباره قرآن بگويد، حق است.

به آنها گفتم: چه كسى قيم قرآن است؟گفتند: ابن مسعود و عمر و حذيفه كه عالم‏به قرآن بودند.

گفتم: همه قرآن را مى‏دانستند؟

گفتند: نه.

هيچ كس نيافتم كه گفته شود: همه قرآن را مى‏داند، جز على(ع). هرگاه چيزى مطرح‏مى‏شد. اولى و دومى و سومى مى‏گفتند: نمى‏دانيم. ولى اين يكى مى‏گفت: مى‏دانم.

من شهادت مى‏دهم كه على(ع) قيم قرآن و طاعتش واجب و بعد از پيامبر خدا(ص) حجت‏خدا بر مردم است و آن چه در باره قرآن فرموده، حق است.

حضرت صادق(ع) فرمود: خدايت رحمت كند [10] .

[1] - «و اذ ابتلى ابرهيم ربه بكلمات فاتمهن قال انى جاعلك للناس‏اماما»(البقره: 124).

[2] - نهج‏البلاغه، نامه 45، چاپ رايزنى فرهنگى ايران در دمشق، ص 358.

[3] - نهج‏البلاغه، (پيشين) خطبه 163، ص 192 و 193.

[4] - الكافى، ج‏1، ص 168، كتاب الحجه، باب الاضطرار الى الحجه، حديث‏1.

[5] - همان مدرك.

[6] - مرجئى يكى از فرق اسلامى است كه به اصالت ايمان معتقد است و به عمل، وقعى‏نمى‏نهد. اين فرقه معتقد است كه با وجود ايمان هيچ معصيتى ضرر نمى‏زند و با وجودكفر، هيچ طاعتى مفيد نيست. مرجئه از ارجاء به معناى تاخير است. وجه تسميه آنهابه اين نام اين است كه معتقدند خداوند كيفر معاصى را به تاخير انداخته يا اين‏كه عمل را از نيت، به حسب رتبه موخر مى‏دارند يا به خاطر موخر داشتن مقام‏اميرالمومنين است.

[7] - قدرى گاهى به جبرى و گاهى به تفويضى گفته مى‏شود. پيروان جبر و پيروان‏تفويض يكديگر را به قدرى بودن متهم مى‏كردند. چرا كه پيامبر اكرم(ص) فرموده‏بود:«القدرى مجوسى هذه الامه‏».

[8] - زنديق به معناى كسى كه نفى وجود خداوند مى‏كند يا به معناى ثنوى.

[9] - قيم القوم من يسوس امرهم و يقومهم (كتاب العين از خليل بن احمد فراهيدى:قوم). قيم قوم، يعنى كسى كه به سياست و تدبير امور آنها مى‏پردازد و آنها را برسر پا نگاه مى‏دارد. در اينجا منظور از قيم قرآن كسى است كه قيام به امر قرآن‏كند و ظاهر و باطن و مجمل و موول و محكم و متشابه و ناسخ و منسوخ آن را به وحى‏يا الهام يا تعليم پيامبر بداند.

[10] - الكافى، ج‏1، ص 169(پيشين) حديث‏2.