نقدی بر مقاله شایستگی زنان برای قضاوت و مناصب رسمی

سید ضیا مرتضوی

نسخه متنی
نمايش فراداده

نقدى بر مقاله شايستگى زنان براى قضاوت و مناصب رسمى

سيد ضيا مرتضوى

اشاره

انقلاب اسلامى فرصت گران‏بهايى را براى طرح بسيارى از مسائل اجتماعى در چهارچوب موازين فقهى پيش آورده است و دانشوران و فرزانگان بى‏شمارى تاكنون اين توفيق را داشته‏اند كه در سطح جامعه به ارائه دست‏آوردهاى علمى و ديدگاه‏هاى خويش بپردازند.

حجم گسترده‏اى از مسائل مختلف اجتماعى از زواياى گوناگون به بحث و كاوش گذاشته شده است. بعضى پرسش‏ها پاسخ گرفته‏اند و برخى هم مانده است كه بايد بدان‏ها پرداخت، چه اين‏كه در پيش‏روى ما همواره پرسش‏هاى نوپيدايى وجود دارد كه بايد از آن‏ها استقبال كرد. اين فرصت‏بزرگ را بايد ارج نهاد و در رشد و گسترش آن تلاش كرد.

سنت‏حسنه استقبال از طرح ديدگاه‏هاى گوناگون در زمينه‏هاى مختلف علوم اسلامى و نقد و بررسى آن‏ها در چهارچوب ملاك‏ها و موازين پذيرفته شده، سرمايه عظيمى است كه همواره دست‏مايه عالمان و فرزانگان حوزه‏هاى علميه بوده است. از اين رهگذر است كه صاحب نظران علوم اسلامى هيچ‏گاه خود را از بررسى و ارزيابى و گزينش ديدگاه‏هاى موجود و مستندات آن‏ها بى‏نياز نمى‏بينند و اجتهاد در حوزه دانش فقه نيز چيزى جز تلاش همه جانبه در استنباط حكم شرعى براساس موازين و مشروح ادله آن نيست. اين است كه فقيه جز اندكى از احكام بديهى را كه نيازى به اجتهاد ندارد، هيچ‏گاه پيش از پرداختن به ادله آن به عنوان يك حكم قطعى تلقى نمى‏كند، حتى اگر همه فقها نظرى يكسان داده باشند و صد البته كه خود اين اتفاق‏نظر نيز مى‏تواند مستند حكم او باشد.

گسترش مسائل مطرح در حوزه‏هاى علوم اسلامى به محافل علمى اجتماعى و نيازها و واقعيت‏هاى موجود و فضاى آماده‏اى كه براى طرح آزادتر مسائل به وجود آمده است، زمينه بازنگرى در بسيارى از مسائل را، كه بخشى از آن‏ها جزء مسائل قطعى تلقى مى‏گشت، پديد آورده است و پرواضح است كه هيچ‏گاه بازشناسى و بازنگرى مسائل دينى و علمى لزوما به معناى ايجاد تحول در ديدگاه‏هاى موجود نيست.

يكى از مسائلى كه به ويژه در سال‏هاى اخير از نظر فقهى مورد توجه قرار گرفته مسئله شايستگى و عدم شايستگى زنان براى تصدى مسئوليت قضاوت از نظر شرعى و فقهى است. شرط ذكورت در قاضى هر چند نظر مشهور فقها است و بسيارى نيز آن را مورد اتفاق همه فقها شمرده‏اند اما موضوعى نيست كه پرونده بازنگرى علمى آن در چهارچوب موازين بررسى مسائل شرعى، بسته باشد.

شايستگى زنان براى قضاوت و مناصب رسمى عنوان مقاله‏اى بود كه در شماره چهارم اين مجله به خامه استاد ارجمند، حضرت آيه الله معرفت، در تاكيد بر شرط ذكورت در قاضى، خوانديم. استاد محترم كه اين ديدگاه را پيش‏تر نيز در يكى از تعليقات مفيد خويش بر كتاب القضاء فقيه فرزانه، مرحوم آقا ضياء عراقى در شرح تبصره المتعلمين، مطرح ساخته‏اند (1) . ايشان در تاكيد بر ممنوعيت تصدى مناصب رسمى دولت اسلامى از جمله منصب قضاوت هم‏چون بسيارى از فقهاى ديگر به ادله چندى استناد جسته‏اند و تلاش قابل ستايشى را در تحكيم ديدگاه مشهور فقها در اين مسئله به كار بسته‏اند.

آن‏چه در پى مى‏آيد بررسى و نقد اين ديدگاه و مستندات آن در مقاله ياد شده است كه مدعاى آن عدم شايستگى زنان براى تصدى اين مسئوليت‏بود، هر چند عنوان گويايى براى آن انتخاب نشده بود. اميدواريم اين تلاش به عنوان گامى در جهت تبيين بيش‏تر مسئله و گزينش دقيق‏تر آن تلقى گردد.

گزارشى از مقاله

1- استاد ارجمند بحث را با اين مقدمه آغاز كرده‏اند كه قضاوت يكى از شئون ولايت عامه است و يك منصب رسمى به شمار مى‏رود و شرط ذكورت نيز از همين‏جا ناشى مى‏شود كه جزء مناصب رسمى دولت اسلامى مى‏باشد. بنابراين دامنه بحث فراتر از مسئله قضاوت است و شامل تمامى مناصب رسمى كه از شئون ولايت عامه محسوب شود، مى‏گردد.

بر اين اساس اگر فقها ذكورت را شرط قضاوت شمرده‏اند به اين علت است كه يك نوع ولايت و منصب مى‏باشد. از اين رو شرط ذكورت به عنوان كبراى كلى، در همه مناصب رسمى دولت اسلامى جارى است و اختصاص به قضاوت ندارد.

2- آن‏چه در مقاله ياد شده در استدلال بر شرط ذكورت به آن استناد شده است‏يكى اجماع و اتفاق نظر فقهاى اماميه در اين خصوص است، و ديگر، رواياتى كه از طريق شيعه و اهل‏سنت وارد شده است. مدعاى مقاله در خصوص اجماع اين است كه:

اولا: اجماع فقهاى اماميه در اين زمينه قطعى است و از صدر اسلام تاكنون كتاب‏هاى فقهى‏اى كه در اين زمينه بحث كرده‏اند، بالاتفاق، شرط ذكورت را يادآور شده‏اند.

ثانيا: نظر مخالفى در اين مسئله از طرف فقهاى اماميه وجود ندارد و آن‏چه ميرزاى قمى و محقق اردبيلى نيز فرموده‏اند مربوط به فصل قضاوت است و نه منصب قضاوت يعنى آن دو فقيه نيز اجماع نسبت‏به شرط ذكورت در منصب قضاوت را پذيرفته‏اند.

ثالثا: اين شبهه كه اجماع ياد شده به اتكاى روايات مسئله مى‏باشد و اصطلاحا اجماع مدركى است و نمى‏تواند كاشف از حجيت قطعى باشد نيز مانعى ايجاد نمى‏كند چرا كه اين اجماع اگر به استناد روايات مسئله باشد به معناى عمل اصحاب به روايات ياد شده است و لذا ضعف سندى آن‏ها را مرتفع مى‏كند و موجب اطمينان به آن‏ها مى‏شود.

رابعا: چون مبناى حجيت‏خبر واحد همان روش و بناى عقلا است، عقلا به چنين خبرهايى كه مورد عنايت اهل‏فن باشد، اطمينان مى‏كنند و به نظر ما عمل مشهور موجب جبران ضعف سند مى‏شود چه رسد به اجماع. و به هرحال اين اجماع به صورت مانعه‏الخلو يا خود مستقلا حجت است و كاشف قطعى از حجت‏خواهد بود و يا ضعف سندى روايات مورد استدلال را جبران مى‏كند و به قول صاحب مفتاح الكرامه در اشاره به يكى از روايات مسئله: وان لم‏يكن اجماع فهذا خبر منجبر بالشهره العظيمه.

3- آن‏گاه مقاله در تاكيد بر اجماع ياد شده نمونه‏هايى از كلمات فقهاى بزرگ شيعه را بر مى‏شمارد كه آنان به صورت قطعى قائل شده‏اند كه زن نمى‏تواند قاضى شود و برخى از آنان نيز ادعاى اجماع نموده‏اند. شيخ طوسى در خلاف، شهيد اول در دروس، محقق در شرايع و علامه حلى در قواعد، از كسانى‏اند كه شرط ياد شده را به صورت قطعى بيان كرده‏اند، و شهيد ثانى در مسالك، سيد جواد عاملى در مفتاح الكرامه، محقق سبزوارى در كفايه الاحكام، فيض كاشانى در مفاتيح‏الشرايع، طباطبايى در رياض المسائل، صاحب جواهر و آقاى خويى از فقهايى‏اند كه ادعاى اجماع و اتفاق‏نظر نموده‏اند. سپس نتيجه مى‏گيرد كه چنين تعابيرى در كلمات اين بزرگان به خوبى نشان مى‏دهد كه اين مسئله از قطعيات فقه اماميه است و مخالفى وجود ندارد.

4- بايد ميان منصب قضاوت كه به معناى ولايت‏بر انجام عمل قضايى است‏با فعل قضاوت كه صرفا انجام عمل قضايى است فرق گذاشت. اين دومى چيزى جز فصل خصومت و حل مشكل مورد نزاع ميان دو نفر نيست و هر كس عالم به احكام شرع باشد مى‏تواند مشكل دو نفرى را كه درباره يك مسئله شرعى به علت ندانستن مسئله اختلاف نموده‏اند حل كند و راه حل اختلاف را به آنان ارائه دهد. آن‏چه ميرزاى قمى و محقق اردبيلى در مخالفت‏با شرط ذكورت گفته‏اند ناظر به قسم دوم است كه صرفا يك عمل قضايى است و نه منصب قضا.

5- استاد محترم، با استشهاد به آيه شريفه اوكمن ينشو فى الحليه وهو فى الخصام غير مبين ساختار روحى زنان را براى تصدى مسئوليت قضاوت نامناسب مى‏دانند به اين بيان كه در اين آيه به دو ويژگى زنان اشاره شده است: يكى اين‏كه زن شخصيت و كمال خود را همواره در زيور و آراستن خود مى‏بيند و اين يك گونه احساس كاستى است كه اين موجود لطيف در خود مى‏پندارد، و ديگر اين‏كه زن پيوسته دست‏خوش احساسات است و در گرداب حوادث به جاى به كارگيرى عقل و تدبير، مغلوب احساسات مى‏شود و متانت و بردبارى را از دست مى‏دهد، و اين نيز نقيصه ديگرى است كه زنان را در گرداب حوادث، ناتوان جلوه مى‏دهد. ولذا از اين آيه به خوبى مى‏توان استفاده كرد كه زن نمى‏تواند بر كرسى قضاوت بنشيند، او موجودى زود رنج و مغلوب عواطف و احساسات است.

6- رواياتى را كه در اين مقاله به آن استناد شده همان‏هاست كه فقهاى ديگر نيز به همه يا بخشى از آن‏ها استشهاد نموده‏اند. مدعاى مقاله در خصوص اين روايات اين‏هاست:

اولا: برخى از اين روايات از نظر سند قابل اعتماد و اعتبار است.

ثانيا: برخى از اين روايات هر چند از نظر سندى قابل استدلال نيستند، اما بر سر هم متظافر بوده و قابل اعتمادند.

ثالثا: فتواى مشهور، جبران ضعف سندى آن‏ها را مى‏كند.

رابعا: ذكر برخى موارد غير الزامى در كنار عدم تصدى مسئوليت قضاوت توسط زنان مانع استدلال نيست، چرا كه بايد به ظاهر منع اخذ كرد و بقيه موارد را با قرينه خارجى تبيين نمود.

خامسا: مفاد حديث "لن يفلح قوم وليتهم امراه" تقريبا تواتر معنوى يافته است و جاى انكار نيست.

سادسا: تعبير رجل در هر دو حديث ابى‏خديجه از روى عنايت و حصر حكم به مردان بوده است.

آن‏چه خوانديد گزارشى خلاصه از مقاله ياد شده است كه البته برخى نكات ريزتر نيز در مقاله باقى مانده است كه به تناسب به آن‏ها اشاره خواهد شد. اينك به بررسى و ارزيابى ميزان قوت استدلال‏هاى ياد شده مى‏پردازيم و خواهيم ديد كه اين‏ها نمى‏تواند مدعاى ايشان را اثبات كند با اين يادآورى كه اين‏ها عمده ادله‏اى است كه در استدلال بر ممنوعيت قضاوت زنان اقامه شده است. البته برخى مستندات ديگر نيز وجود دارد كه چون در اين مقاله نيامده از پرداختن به آن‏ها خوددارى مى‏شود.

منصب قضا

آن‏چه در تفكيك ميان تصدى منصب قضا و عهده‏دارى فعل قضا در اين مقاله آمده و محط سخن محقق اردبيلى و ميرزاى قمى عبارت از قسم دوم شمرده شده را در ادامه بررسى خواهيم كرد، اما ترديدى نيست همان گونه كه در مقدمه اين مقاله آمده است، منصب قضاوت از شئون و مناصب حكومت اسلامى است، و از همين رو است كه متوقف بر اذن و نصب مى‏باشد، چه از سوى امام(ع) و چه از سوى ولى‏فقيه به عنوان حاكم اسلامى، و به هرحال مى‏پذيريم كه قضاوت يك نوع ولايت است اما به صرف اين‏كه كارى از مناصب و شئون حكومت‏باشد لزوما به معناى عدم شايستگى زنان در عهده‏دارى آن نخواهد بود و ما برخلاف آن‏چه در مقاله آمده است‏يك كبراى كلى نداريم كه در تصدى مطلق رسمى دولت اسلامى ذكورت شرط است. روشن است اگر حتى دليلى بر اين شرط در خود حاكم و رهبرى جامعه نيز داشته باشيم اين امر هيچ‏گاه دلالت‏بر اين نمى‏كند كه پس كليه مسئوليت‏ها و مناصبى كه در حوزه اختيارات حاكم است و جزء شئون ولايت عامه به شمار مى‏رود مشروط به ذكورت است و حاكم نمى‏تواند بخشى از اختيارات يا شئون خويش را به زنان واگذار كند. البته در مقاله توضيح داده نشده است كه منظور از مطلق مناصب رسمى دولت اسلامى دقيقاچيست؟

اگر براساس برداشت و تعريفى كه امروزه از چنين تعابيرى وجود دارد، مشى كنيم مستفاد از مقاله اين خواهد بود كه حتى يك بخشدار و دهدار در حكومت اسلامى نيز بايد از مردان باشد چه رسد به استانداران، سفرا و وزرا. البته در ادامه مقاله با قيد حساس، دامنه اين مناصب مقدارى محدود شده است. اين نحو استدلال مقاله، درست‏به اين مى‏ماند كه كسى بگويد چون در قانون اساسى جمهورى اسلامى آمده است كه رئيس جمهور بايد از رجال باشد بنابراين كليه شئون و مناصبى كه در حوزه مسئوليت رئيس جمهور است مربوط به مردهاست و زنان حق ندارند هيچ يك از مسئوليت‏هاى آن را بر عهده گيرند.

اگر گفته مى‏شود امام يا حاكم اسلامى بايد عادل باشد آيا به اين معناست كه كليه افرادى كه بخشى از شئون حكومت را عهده‏دار مى‏شوند نيز بايد حتما عادل باشند.

روشن است كه چنين لازمه‏اى ندارد. شرط ذكورت نيز همانند شرط عدالت است.

بنابراين فرق است‏بين اين‏كه منصب قضاوت را از شئون ولايت عامه و از مناصب دولت اسلامى بدانيم و اين‏كه به دليل اشتراط ذكورت در امام و حاكم (اگر چنين دليلى باشد) كه اولا و بالذات منصب قضاوت از آن او است، در تصدى ديگران نيز آن را شرط بدانيم. از اين رو "حديث لايفلح قوم وليتهم امراه" حتى اگر حجيت و دلالتى نيز داشته باشد مربوط به اصل تصدى حكومت است و نه منصب قضا كه بخشى از شئون آن به شمار مى‏رود.

در همين جا يادآور مى‏شود كه برداشت مقاله مذكور از عبارت صاحب رياضقده نيز مورد خدشه است. منظور صاحب رياض از عبارت مضافا الى الاصل، بناء على اختصاص منصب القضاء بالامام همانند ديگر فقهايى كه به اين اصل تمسك جسته‏اند اين است كه از آن جا كه منصب قضاوت در اصل مربوط به امام است و تصدى ديگران (چه زن و چه مرد) نيازمند اذن مى‏باشد، قدر متيقن از اذن، مربوط به مردهاست. بنابراين در شك تحقق اذن نسبت‏به زنان بايد به اصل عدم رجوع كرد. درست همانند اين‏كه ترديد داشته باشيم كه آيا چنين اجازه‏اى براى مردها و يا غير عدول صادر شده است‏يا نه؟

كه با فقدان دليل، مجراى اصل عدم خواهد بود. لذا اين برداشت كه صاحب رياض چون منصب قضاوت را از شئون امامت و ولايت عامه دانسته، لذا ذكوريت را شرط نموده صحيح نيست. و به هر حال اين ديدگاه مقاله كه شرط ذكورت را به صورت كبراى كلى در مطلق مناصب رسمى دولت اسلامى بر شمرده است موجب شگفتى است‏به ويژه كه آن را مستفاد از سخنان فقها نيز دانسته است. فقها، از جمله كسانى چون شهيد اول و شيخ انصارى و صاحب رياض كه در مقاله مذكور به سخن آنان استشهاد شده است، اگر تاكيد بر اين كرده‏اند كه قضاوت يك نوع منصب و ولايت است، غرضشان اين مى‏باشد كه نيازمند نصب و اذن است و هر كس مجاز به تصدى آن نيست و بايد دامنه دلالت ادله نصب را ملاحظه كرد نه اين‏كه كلامشان ناظر به اين كبرا باشد كه كليه شئون ولايت و حكومت مشروط به شرط ذكورت است و چون قضاوت از شئون حاكم است پس قاضى نيز بايد مرد باشد. اگر به حديث "لايفلح قوم وليتهم امراه" نيز استدلال شده به عموم يا اطلاق آن است.

ادعاى اجماع

به نظر مى‏رسد از نظر مقاله مورد بحث، مهم‏ترين دليل بر شرط ذكورت عبارت از اجماع مورد ادعاست، و ظاهرا عمده‏ترين دليل در ميان متاخرين از فقها نيز همين است، چنان كه مرحوم شيخ انصارى، تنها دليل در مسئله را اجماع مى‏داند و محقق اردبيلى نيز ديدگاه خويش در جواز قضاوت زن را بر اين اساس استوار كرده است كه اجماع ثابت نيست. ميرزاى قمى نيز تنها مانع را اجماع مى‏دانسته كه آن هم از نظر او اگر ثابت‏باشد مربوط به موضوع ديگرى است.

مدعاى مقاله اين است كه اجماع فقهاى اماميه قطعى است و از صدر اسلام تاكنون كتاب‏هاى فقهى‏اى كه در اين زمينه بحث كرده‏اند، بالاتفاق شرط ذكورت را يادآور شده‏اند. براى بررسى اين مدعا نخست نگاهى داريم به كلمات فقها و آن‏گاه به بررسى اجماع مى‏پردازيم.

در ميان فقهايى كه اساسا نامى از شرايط لازم در قاضى نبرده‏اند مى‏توان به اينان اشاره كرد:

شيخ صدوق (متوفاى 381ه.ق) در مقنع و نيز در"الهدايه بالخير،" شيخ مفيد (متوفاى 413ه.ق) در مقنعه، سيد مرتضى (متوفاى 436ه.ق) در انتصار، و نيز در كتاب ناصريات، سلار (متوفاى 463ه.ق) در المراسم العلويه قاضى ابن براج (متوفاى 481ه.ق) در جواهر الفقه، و قطب‏راوندى (متوفاى 573ه.ق) در فقه القرآن. هم‏چنين در كتاب فقه الرضا(ع) نيز چيزى نيامده است.

از آن دسته از كتاب‏هاى قدماى اصحاب كه درباره شرايط قاضى سخن گفته ولى با اين حال متعرض شرط ذكورت نشده‏اند اين‏ها را بايد نام برد:

كافى از ابى‏الصلاح حلبى (متوفاى 447ه.ق) (2) ، ظاهر نهايه الاحكام از شيخ طوسى (متوفاى 460ه.ق) (3) ، غنيه النزوع از سيدبن زهره (متوفاى 585ه.ق) (4) ،وسيله‏ازابن حمزه (زنده به سال 560ه.ق) (5) و نيز ظاهر سرائر ازابن‏ادريس (متوفاى 598ه.ق) (6)

در ميان متاخرين بى‏فايده نيست اشاره كنيم كه مرحوم ملا حسينقلى همدانى در تقريرات خويش كه مربوط به مباحث‏شيخ انصارى است نامى از شرط مذكور نبرده است، مگر اين‏كه سهو قلم شده باشد و يا در استنساخ سقط شده باشد (7) البته از آن جا كه در استدلال بر شرايط نيز سخنى از اين شرط نياورده، اين احتمال بعيد مى‏نمايد به ويژه كه خود شيخ انصارى نيز در يك جا تنها دليل را اجماع مى‏شمارد.

از ميان فقهايى كه متعرض بحث قضاوت شده و ذكورت را به عنوان يكى از شرايط بر شمرده‏اند بايد اين‏ها را نام برد:

شيخ طوسى در مبسوط (8) وخلاف (9) ابن براج (متوفاى 481ه.ق) در مهذب (10) محقق حلى (متوفاى 676ه.ق) در شرايع (11) و مختصر (12) صهرشتى، معاصر شيخ طوسى و سيد مرتضى، در اصباح‏الشيعه (13) ، ظاهر كلام ابن سعيد (متوفاى 690ه.ق) در الجامع (14) ، علامه حلى (متوفاى 726ه.ق) در قواعد (15) و ارشاد (16) و تبصره (17) و تحرير (18) ، ظاهر فخرالمحققين (متوفاى 771ه.ق) در ايضاح الفوائد (19) ، شهيد اول (شهادت در سال 786ه.ق) در لمعه (20) ودروس (21) شهيد ثانى (شهادت درسال 966ه.ق)درشرح لمعه (22) و مسالك (23) ، سبزوارى (متوفاى 1090ه. ، سيد محمد جواد عاملى (متوفاى 1226ه.ق) در مفتاح‏الكرامه (25) ، سيد على طباطبايى، (متوفاى‏1231ه.ق) در رياض المسائل (26) ، نراقى (متوفاى 1245ه.ق) در مستند الشيعه (27) ، فاضل هندى (متوفاى 1137ه.ق) در كشف‏اللثام (28) ، سيد محمد مجاهد (متوفاى 1242ه.ق) در المناهل (29) ، شيخ محمد حسن نجفى (متوفاى 1262ه.ق) در جواهر (30) ، شيخ انصارى (متوفاى 1281ه.ق)در كتاب القضاء (31) و سيد كاظم طباطبايى (متوفاى 1337ه.ق) در ملحقات عروه (32) .

يادآور مى‏شويم بيش‏تر معاصران نيز در مباحث فقهى خويش ذكورت را شرط دانسته‏اند از جمله حضرت امام خمينى(قده) در تحرير الوسيله.

بررسى و نقد دليل اجماع

بيش‏تر كسانى كه پس از علامه حلى به استدلال بر اين شرط پرداخته‏اند به اجماع به عنوان يك دليل تمسك جسته‏اند. البته تعبيرهاى به كار رفته متفاوت است. برخى نشان دهنده تحصيل اجماع توسط آنان مى‏باشد (33) ، بعضى به نفى خلاف و يا حصول اتفاق اكتفا كرده‏اند (34) عده‏اى نيز ادعاى اجماع ديگران را شاهد گرفته‏اند (35)

چنان كه شهيد(ره) با تعبير اطباق سلف از آن نام برده است. (36)

بررسى و نقد اجماع ياد شده را در چند مرحله پى مى‏گيريم.

اول: استدلال كنندگان به اجماع: آن‏چه در نخستين مرحله بايد پى‏گيرى شود اين است كه چه كسانى به اجماع، به عنوان يك دليل در مسئله تمسك كرده و اساسا ادعاى اجماع يا اتفاق و نفى خلاف از چه زمانى آغاز شده است؟ بايد گفت، از جمله كسانى كه به اجماع تمسك نموده‏اند اين‏ها مى‏باشند: علامه در نهج‏الحق، شهيد در دروس، شهيد ثانى در لمعه و مسالك، سبزوارى در كفايه، فيض كاشانى در مفاتيح، سيد جواد عاملى در مفتاح‏الكرامه، سيد على طباطبايى در رياض المسائل، نراقى در مستند، صاحب جواهر در جواهر، شيخ انصارى در يك مورد از كتاب القضا و ظاهر سيد محمد مجاهد در المناهل و برخى از معاصرين. (37)

بر اين اساس و تا آن جا كه ما بررسى كرده‏ايم پيش ازعلامه حلى، كسى ديگر ادعاى اجماع و اتفاق ننموده است، و اين امرى است قابل توجه به ويژه كه كسى چون شيخ طوسى نه در مبسوط و نه در خلاف، نامى از اجماع نبرده است‏با اين‏كه شيخ در خلاف معمولا در مسائل اختلافى موجود، يكى از ادله را اجماع فرقه مى‏گيرد و در همين كتاب قضا خلاف، در فروع ديگر، در مقابل اهل سنت، هفده بار اجماع را به عنوان دليل قرار داده است اما در اشتراط ذكورت به ادله ديگر تمسك نموده و سخنى از اجماع نياورده است. در ميان يادشدگان نيز برخى ادعاى اجماع و بعضى ادعاى نفى خلاف و ظهور اتفاق نموده و گروهى نيز به ادعاى اجماع توسط ديگران بسنده كرده‏اند.

دوم: تحقق اجماع و عدم آن: هر چند بيش‏تر فقهاى متاخر در استدلال بر شرط ذكورت به اجماع تمسك نموده‏اند ولى ما، نه تنها پيش از علامه حلى اين ادعا را از كسى سراغ نداريم بلكه در بررسى كلمات فقهاى يادآور شديم كه برخى از قدماى اصحاب، اساسا متعرض شرايط لازم در قاضى نشده و يا شرط ذكورت را نياورده‏اند. از دسته اول، يعنى كسانى كه متعرض شروط نشده‏اند، مى‏توان به:

1- شيخ صدوق در مقنع و هدايه،

2- شيخ مفيد در مقنعه،

3- سيد مرتضى در انتصار و ناصريات،

4- سلار در مراسم،

5- ابن براج در جواهر الفقه،

6- قطب راوندى در فقه القرآن،

7- ونيز از كتاب فقه الرضا(ع) نام برد.

از دسته دوم، يعنى آن دسته از فقهايى كه از شرايط قاضى نام برده‏اند ولى نامى از شرط مورد بحث نياورده‏اند، مى‏توان فقهايى چون:

1- ابى‏الصلاح حلبى در كافى،

2- شيخ طوسى در نهايه،

3- ابن زهره در غنيه،

4- ابن حمزه در وسيله، و

5- ابن ادريس در سرائر نام برد.

البته حلبى در كافى چون تصريح مى‏كند كه قضاوت به عنوان نيابت از طرف معصوم(ع)است ممكن است گفته شود كه آن مرحوم ذكورت را شرط مى‏داند و به همين بيان بسنده كرده است ولى متذكر مى‏شويم كه شرط عدالت نيز همين‏گونه است ولى به عنوان شرط، به آن تصريح نموده است.

به هر حال، مى‏بينيد كه جمعى از فقها، پيش ازعلامه حلى، يا اساسا بحثى از شرايط نكرده‏اند و يا ذكورت را در عداد شروط نياورده‏اند. لذا ادعاى اجماع از ناحيه علامه در نهج‏الحق و يا تعبير شهيد(قده) در دروس به اطباق سلف و يا ادعاى شهيد ثانى در مسالك درباره مجموع شرايط هفت‏گانه به اين‏كه هذه الشرايط موضع وفاق عندنا (38) مورد ترديد جدى است. چگونه مى‏توان ادعاى اجماع نمود در حالى كه شيخ در خلاف به برخى روايات گذشته تمسك نموده و نامى از اجماع نبرده است؟ و يا ابن‏زهره كه در غنيه در بسيارى از مسائل مطروحه تمسك به اجماع طائفه مى‏كند و در همين بحث قضا، حدود بيست‏بار به اجماع استشهاد نموده، نامى از اين شرط نبرده است چه رسد به ادعاى اجماع بر آن؟ مگر اين‏كه ادعا كنيم اشتراط ذكورت در نگاه آنان چون امرى قطعى و بسيار روشن و بى‏نياز از بحث و يا اقامه دليل بوده به آوردن همان ضماير مذكر در جملات خويش اكتفا كرده‏اند و هو كما ترى. البته ابن‏زهره لفظ مرء را در بيان مطلب ديگرى آورده و اين نيز نمى‏تواند گوياى نظر وى باشد. (39) لذا اگر محقق اردبيلى عدم جواز قضاوت زن را به شهرت نسبت مى‏دهد و اجماع را ثابت نمى‏داند ناشى از همين‏هاست كه گذشت. چنان كه ميرزاى قمى، اساسا اين احتمال جدى را مطرح مى‏كند كه مقصد اجماع ادعايى و منقول، عبارت از اصل اختيار ولايت و منصب به صورت عمومى است كه شامل ولايت‏بر همه مصالح عامه مى‏شود، چنان كه در تعريف قضاوت آمده است. از جمله شهيد اول اين‏گونه تعريف مى‏كند: هو ولايه شرعيه على الحكم فى المصالح العامه من قبل الامام (40) اما قضاوت به معناى خاص آن از جمله فصل خصومت كه بخشى از اختيارات حاكم است معلوم نيست كه مشمول اجماع ياد شده باشد. بررسى سخن اين دو فقيه بزرگوار و نقد تفسيرى كه در مقاله مورد بحث از آن ارائه شده را در ادامه خواهيم آورد.

سوم: ارزيابى اجماع: با توضيحاتى كه گذشت اينك بهتر مى‏توانيم به ارزيابى اجماع مذكور بپردازيم.

اولا: حصول ادعاى اجماع تا پيش از علامه حلى(قده) ثابت نيست اگر نگوييم خلاف آن ثابت است. حداكثر چيزى كه ممكن است كسى آن را ثابت‏بداند اين خواهد بود كه كسى از فقهاى گذشته تصريح به عدم اشتراط ذكورت نكرده است، ولى روشن است كه عدم ذكر شرط، ظهور در عدم اشتراط دارد نه اين‏كه عدم تصريح به عدم اشتراط، ظهور در شرطيت داشته باشد.

ثانيا: هر چند اينك پرداختن به آن دسته از مباحثى كه به اصل حجيت اجماع و ارزيابى جايگاه اصولى و فقهى آن ميان ادله اربعه مربوط مى‏شود، از جمله اين‏كه خاستگاه حجيت اجماع چيست؟ كدام اجماع حجت است؟ از نظر مصداقى، ادعاى اجماع در كدام دوره‏ها پذيرفته و يا قابل تحقق است؟ و يا اين مبنا كه براساس شهرت قدما مى‏توان فتوا داد ولى اجماع و اتفاق متاخرين اصحاب چيزى بيش از يك مويد نخواهد بود، چگونه ارزيابى مى‏شود؟ و پرسش‏هايى از اين دست، بيرون از حوصله و چهارچوب اين نوشته است، اما ناگفته نمى‏گذاريم كه اجماع و اتفاق نظر يادشده را مى‏توان برخاسته از ادله ديگرى دانست كه در مسئله ذكر شده است از جمله روايات كه بررسى آن به دنبال خواهد آمد، ولذا اجماع ياد شده، اجماعى مدركى است و اين مى‏تواند سطح حجيت و ارزش استدلالى آن را تا حد يك مويد تنزل دهد به ويژه كه اتصال اين اجماع به زمان معصوم(ع) نيز ثابت نيست. چنان كه در كلام شيخ انصارى در يك مورد كه شرط ذكورت را پذيرفته است‏با تعبير عدم خلاف، اجماع ياد شده را ظاهرا در حد جبران كننده ضعف سند روايت نبوى مى‏شمارد:

ويشترط فى القاضى ايضا الذكوره فالمراه لاتولى القضاء كما فى النبوى المطابق للاصل المنجبر بعدم الخلاف فى المساله. (41)

خود شيخ انصارى(قده) در جاى ديگر به صورتى روشن‏تر، تنها دليل موجود را ادعاى نفى خلاف مى‏داند كه چندين نفر از فقها اين ادعا را نموده‏اند. آن مرحوم درباره دو شرط طهارت مولد و ذكورت مى‏نويسد:

واما طهاره المولد و الذكوره فقد ادعى غير واحد عدم الخلاف فى اعتبارهما، ولولاه قوى المصير الى عدم اعتبار الاول مع فرض استجماع سائر الشرائط، بل الى عدم اعتبار الثانى، وان اشتمل بعض الروايات على ذكر الرجل، لامكان حمله على الورود مورد الغالب، فلايخصص به العمومات. (42)

ملاحظه مى‏شود كه شيخ(قده) تنها مانع را نفى خلافى مى‏شمارد كه جمعى از فقها ادعا كرده‏اند و اصلا در اين عبارت اعتنايى به ادله ديگر نمى‏كند جز آن‏چه در مثل مقبوله و يا صحيحه ابن‏خديجه آمده و تعبير به رجل كرده است و در خصوص آن‏ها نيز اين امكان را مطرح مى‏كند كه از باب غلبه است و نه تقييد.

به هر حال، اجماع مذكور خودبه‏خود نمى‏تواند كاشف از قول معصوم(ع) باشد و اگر برخاسته از ساير ادله باشد ديگر دليل مستقلى به شمار نخواهد رفت. البته نه تنها اجماع بلكه شهرت نيز مى‏تواند ضعف سند را اجمالا جبران كند ولى چنان كه خواهيم ديد ادله نقلى حتى با صرف‏نظر از ضعف سند، از نظر دلالت نيز قاصرند.

ثالثا: اجماع ياد شده، اجماع منقولى است كه نمى‏تواند علم به صدور حكم از ناحيه امام(ع) را به دست دهد. علاوه اين‏كه تحصيل اجماع به گونه‏اى كه عادتا نشان‏دهنده قول امام(ع) باشد براى ناقلين اجماع، معمولا ناممكن است و ادعاى اجماع از ناحيه كسانى چون علامه را مى‏توان به يكى از سه وجهى كه شيخ انصارى(قده) نيز آورده است‏حمل كرد و به هر حال بخشى از ارزيابى شيخ انصارى(قده)درباره اجماع‏هايى از اين دست چنين است:

ان الظاهر من الاجماع اتفاق اهل عصر واحد لاجميع الاعصار كما يظهر من تعاريفهم و ساير كلماتهم، ومن المعلوم ان اجماع اهل عصر واحد مع قطع النظر عن موافقه اهالى الاعصار المتقدمه و مخالفتهم لايوجب عن طريق الحدس، العلم الضرورى بصدور الحكم عن الامام(ع) ولذا قد يتخلف لاحتمال مخالفه من تقدم عليهم او اكثرهم، نعم يفيد العلم من باب وجوب اللطف الذى لانقول بجريانه فى المقام كما قرر فى محله مع ان علماء العصر اذا كثروا كما فى الاعصار السابقه يتعذر او يتعسر الاطلاع عليهم حسا بحيث‏يقطع بعدم من سواهم فى العصر الا اذا كان العلماء فى عصر قليلين يمكن الاحاطه برايهم فى المساله فيدعى الاجماع، الا ان مثل هذا الامر المحسوس لايستلزم عاده لموافقه المعصوم(ع) فالمحسوس المستلزم عاده لقول الامام(ع) مستحيل التحقق للناقل والممكن المتحقق له غيرمستلزم عاده وكيف كان فاذا ادعى الناقل الاجماع خصوصا اذا كان ظاهره اتفاق جميع علماء الاعصار او اكثرهم الا من شذ كما هو الغالب فى اجماعات مثل الفاضلين والشهيدين انحصر محمله فى وجوه:

احدها: ان يراد به اتفاق المعروفين بالفتوى دون كل قابل للفتوى من اهل عصره او مطلقا.

الثانى: ان يريد اجماع الكل ويستفيد ذلك من اتفاق المعروفين من اهل عصره وهذه للاستفاده ليست ضروريه.... ..

الثالث: ان يستفيد اتفاق الكل على الفتوى من اتفاقهم على العمل بالاصل عند عدم الدليل، او بعموم دليل عند عدم وجدان المخصص، او بخبر معتبر عند عدم وجدان المعارض، او اتفاقهم على مساله اصوليه، نقليه او عقليه يستلزم القول بها الحكم فى المساله المفروضه، وغير ذلك من الامور المتفق عليها التى يلزم باعتقاد المدعى من القول بها مع فرض عدم المعارض، القول بالحكم المعين فى المساله ومن المعلوم ان نسبه هذا الحكم الى العلماء فى مثل ذلك لاينشا الا من مقدمتين اثبتهما المدعى باجتهاده: احديهما: كون ذلك الامر المتفق عليه مقتضيا ودليلا للحكم لولا المانع، والثانيه: انتفاء المانع والمعارض، ومن العلوم ان الاستناد الى الخبر المستند الى ذلك غيرجايز عند احد من العاملين بخبر الواحد. (43)

بنابراين، اگر براساس مبناى اصولى كسانى چون شيخ به اين اجماع نگريسته شود بايد گفت كه به اين اتفاق نظر يا اجماع به عنوان دليلى مستقل، بايد با ترديدى جدى نگريست.

بررسى ديدگاه محقق اردبيلى و ميرزاى قمى

مدعاى استاد محترم در اين مقاله اين است كه هيچ مخالفى در مسئله وجود ندارد و اگر محقق اردبيلى و ميرزاى قمى سخنى گفته‏اند مربوط به مسئله مورد بحث فقها نيست و تشكيك آنان در اجماع مربوط به مسئله‏اى ديگر است. ايشان در توضيح اين مدعا نوشته‏اند:

بايد بدانيم كه قضاوت مورد بحث‏بر دو گونه است:

1- تصدى منصب قضا، كه به معناى ولايت‏بر انجام عمل قضايى است و با عنوان منصب رسمى در تشكيلات قضائى ادارى كشور، مطرح است 2 فصل قضاوت، كه صرفا انجام عمل قضايى است‏يعنى فصل خصومت و حل مشكل مورد نزاع ميان دو نفر. كه هر كس عالم به احكام شرع باشد، مى‏تواند مشكل دو نفرى را كه درباره يك مسئله شرعى به جهت جهل و ندانستن اختلاف نموده‏اند، حل نمايد و راه حل اختلاف را به آنان ارائه دهد.

آن‏چه مورد اتفاق فقها است، و ذكوريت را قاطعانه شرط كرده‏اند، همان معناى نخست است، كه از شئون ولايت عامه است و اذن صادر از مقام عصمت‏شامل فاقدين شرايط ياد شده نمى‏گردد. و آن‏چه اين دو بزرگوار (ميرزاى قمى و محقق اردبيلى) مورد ترديد قرار داده‏اند، كه آيا اجماع ياد شده شامل آن مى‏گردد يا نه، همان معناى دوم است كه مجردا يك عمل قضايى است و نه منصب قضا. (44)

اين سخن استاد جدا مايه شگفتى است و از مصاديق روشن تفسير بما لايرضى صاحبه است‏به ويژه درباره كلام محقق اردبيلى. مگر جواز رجوع جاهل به عالم و مسئله پرسيدن ولو در مسائل مورد نزاع، مورد ترديد بوده است كه اين دو بزرگوار محط اجماع اصحاب را مربوط به منصب قضا بشمارند؟ پر واضح است كه مرحوم محقق اردبيلى در همان چيزى تشكيك مى‏كند كه ديگران آن را امرى اتفاقى و مورد اجماع شمرده‏اند.

فعل قضاوت به معنايى كه در مقاله آمده است، يعنى حل مشكل دو نفر كه درباره يك مسئله شرعى به جهت جهل و ندانستن آن اختلاف كرده‏اند توسط زنى كه عالم به احكام است (كه طبعا نه نياز به اجازه و نصب امام(ع) دارد و نه اجتهاد و حتى عدالت در آن شرط است و نه ديگر شرايط لازم در قاضى را مى‏طلبد) آيا جواز آن اصلا جاى ترديد است تا چه رسد به اين‏كه محقق اردبيلى شهرت بر حرمت آن را بپذيرد و فقط اجماع بر آن را ثابت نداند؟ عبارت محقق اردبيلى اين است:

و اما اشتراط الذكوره، فذلك ظاهر فيما لم‏يجز للمراه فيه امر، واما فى غير ذلك فلانعلم له دليلا واضحا، نعم ذلك هو المشهور، فلو كان اجماعا، فلابحث والا فالمنع بالكليه محل بحث، اذ لامحذور فى حكمها بشهاده النساء مع سماع شهادتهن، بين المراتين مثلا بشى‏ءمع اتصافها بشرايط الحكم. (45)

روشن است همان چيزى را كه ديگران ادعاى اجماع بر آن كرده‏اند ايشان فقط شهرت درباره آن را مى‏پذيرد و اجماع نسبت‏به آن را ثابت نمى‏داند. ايشان تصريح مى‏كند كه محذورى در حكم زن اگر متصف به شرايط قضاوت باشد وجود ندارد. اگر منظور، صرف مسئله گفتن براى حل اختلاف بود چه نيازى به اتصاف به ساير شرايط است و آيا مسئله گفتن و به اصطلاح كدخدامنشى حل اختلاف كردن نيازمند اقامه بينه و سماع شهادت است؟! فقهاى ديگر نيز از كلام محقق اردبيلى همين را فهميده‏اند و رد كرده‏اند از جمله صاحب مفتاح الكرامه كه اشاره به انكار وجود دليل اشتراط ذكورت در كلام محقق اردبيلى مى‏كند و خود پاسخ مى‏دهد كه بر فرض اجماعى نيز در ميان نباشد، اما خبر جابر كه با عمل مشهورمشكلى نيزازنظرسند ندارد كفايت مى‏كند. (46)

سخن ميرزاى قمى(قده) نيز به روشنى پيداست كه ناظر به همان نوع قضاوتى است كه ديگران ادعاى اجماع بر ممنوعيت تصدى و انجام آن توسط زنان نموده‏اند. و چنان كه تاكيد شد هيچ‏گاه صرف بيان مسئله و حل اختلاف ميان دو نفر به وسيله بيان حكم شرعى توسط كسى كه عالم به احكام شرع باشد چه زن و چه مرد، مورد ترديد نبوده است تا فقيه بزرگوارى چون ميرزاى قمى بخواهد محط اجماع را مربوط به غير آن بداند. سخن ايشان اين است:

وربما يشكل فى اشتراط الذكوره وغلبه الحفظ والنطق مطلقا لان العلل المذكوره لها، من عدم تمكن النسوان من ذلك غالبا للاحتياج الى البروز و تميز الخصوم والشهود، ومن ان التمييز والاتقان لايحصل مع كثره النسيان والخرس، غير مطرده، فلا وجه لعدم الجواز مطلقا الا ان ينعقد الاجماع مطلقا و يمكن ان يكون الاجماع بالنظر الى اصل اختيار الولايه والمنصب عموما واما فى حكومات خاصه فلم‏يعلم ذلك من ناقله وان احتمله بعض العبارات فالاشكال ثابت فى الاشتراط مطلقا (47)

آيا حل اختلافات به صرف بيان مسئله شرعى منوط به حضور شهود و اقامه بينه است؟

روشن است كه چنين نيست. بايد توجه داشت كه اساسا تقسيم قضاوت به گونه‏اى كه در مقاله مورد بحث آمده است و قسم دوم را نيز كه چيزى جز بيان مسئله و ارائه راه‏حل شرعى، نيست از مصاديق قضاوت مورد بحث فقها شمرده است مورد مناقشه مى‏باشد و صحيح به نظر مى‏رسد. قضاوت مورد نظر فقها در هر محدوده‏اى كه باشد بدون ترديد از مقوله اعمال ولايت و تصرف عملى است‏حتى در مثل قاضى حكيم. تقسيم صحيح منصب و ولايت قضا اين است كه گاه اعمال ولايت قضايى در محدوده فصل خصومات و رسيدگى به دعاوى حقوقى است و گاه علاوه بر آن شامل موارد و دعاوى كيفرى نيز مى‏شود و گاه شئون و اختيارات آن بسى فراتر از اين‏هاست و شامل بخش عمده‏اى از اختيارات حاكم اسلامى مى‏گردد و به عبارتى شامل همه آن‏چه كه در فقه به عنوان امور حسبيه آمده است مى‏شود به ويژه در گذشته كه قضات شهرها عهده‏دار بسيارى از شئون حكومت‏بوده‏اند. به نظر مى‏رسد كلام ميرزاى قمى در اشاره به گستردگى اختيارات منصب قضاوت وعدم انحصار آن در فصل خصومات است و اين احتمال را مطرح ساخته كه اجماع موجود در كلمات فقها مربوط به تصدى قضاوت در شكل گسترده و با توجه به همه شئون آن است.

اينك نيز چنين است كه بخشى از مسئوليت‏هاى دستگاه قضايى مستقيما مربوط به دعاوى حقوقى يا رسيدگى‏هاى كيفرى نيست. اين امر در گذشته به گونه‏اى بسيار گسترده‏تر بوده است. چنان كه خبره فن، ماوردى (متوفاى 450ه.ق) قضات هزار سال پيش، در روزگار خودش را از نظر محدوده اختيارات به چهار دسته تقسيم مى‏كند و دسته نخست را كه داراى ولايت عامه‏اند يعنى مسئوليت آنان محدود به زمان و مكان خاصى نمى‏شود داراى اختيارات و مسئوليت‏هايى مى‏شمارد كه خلاصه آن چنين است:

1- فصل المنازعات وقطع المشاجره والخصومات اما صلحا عن تراض فيما يحل شرعا، او بحكم بات ملزم.

2- استيفاء الحقوق ممن مطل بها وايصالها الى مستحقيها بعد ثبوت استحقاقها بالاقرار او البينه ونحوها من طرق الاثبات الشرعيه.

3- ثبوت الولايه على عديم الاهليه بجنون او صغر، والحجر على ناقص الاهليه بسبب السفه (التبذير) والافلاس، حفظا للاموال وتصحيحا للعقود.

4- النظر فى الاوقاف بحفظ اصولها و تنميه فروعها و صرف ريعها لمستحقيها.

5- تنفيذ الوصايا على شروط الموصى فيما اباحه الشرع.

6- تزويج الايامى بالاكفاء اذا عدم الاولياء ودعين الى النكاح، وهذا مقصور عند الحنفيه على تزويج الصغار.

7- اقامه الحدود على مستحقيها فان كان من حقوق الله تعالى تفرد باستيفائه من غير طالب. وان كان من حقوق الآدميين كان موقوفا على طلب مستحققه.

8- النظر فى مصالح عمله من الكف عن التعدى فى الطرقات والافنيه، واخراج مالايستحق من للاجنحه والابنيه، وله ان ينفرد بالنظر فيها، وان لم‏يحضره خصم.

وقال ابوحنيفه: لايجوز له النظر فيها الا بدعوى من الخصم.

9- تصفح شهوده و امنائه واختيار النائبين عنه من خلفائه فى اقرارهم والتعويل عليهم. (48)

ارزيابى استدلال به قرآن كريم

استاد محترم در دومين بخش از استدلال بر عدم شايستگى زنان براى تصدى مناصب رسمى دولت اسلامى از جمله منصب قضا به آيه‏اى تمسك جسته‏اند كه اشاره به ساختار روحى زنان دارد. آيه اين است:

او من ينشو فى الحليه وهو فى الخصام غير مبين (49)

ايشان كه تفصيل اين استدلال را سال‏ها پيش در تعليقه بر شرح تبصره المتعلمين آورده‏اند دونكته را براساس اين آيه به عنوان ويژگى‏هاى ساختار روحى زنان بيان مى‏كنند: يكى اين‏كه زن شخصيت و كمال خود را همواره در زيور و آراستن خود مى‏بيند و اين به عنوان يك نقيصه‏اى براى زنان مطرح شده است، و ديگر اين‏كه زن پيوسته دست‏خوش احساسات است و درحوادث به جاى اعمال عقل و تدبير مغلوب احساسات مى‏شود و خود را ناتوان مى‏بيند و بر اثر غلبه احساسات نمى‏تواند حرف خويش را مدلل و ثابت نمايد. و اين نيز نقيصه ديگرى براى زنان است. بنابراين زن نمى‏تواند عهده‏دار مسئوليت قضاوت شود. او موجودى زود رنج و مغلوب عواطف و احساسات است و متانت و بردبارى لازم را در برخورد با حوادث ناگوار ندارد. در حالى كه يكى از مهم‏ترين شروط قضاوت، صلابت و شدت در برخورد با حوادث است و اين با ظرافت و لطافت طبع زنان سازگار نيست. (50)

مى‏توان به اين استدلال مقاله اضافه كرد گفته كسانى را كه به آياتى استناد جسته‏اند كه آن دسته از كسانى را كه قائلند خداوند براى خود، دختران را برگزيده و آنان پسران را، مورد نكوهش قرار مى‏دهد. از جمله اين آيه شريفه: فاستفتهم الربك البنات و لهم البنون (51) به اين بيان كه اين آيات و يا آيه مورد استدلال مقاله، يا دليل بر اين است كه اساسا زن در سطحى نيست كه بتوان منصب قضاوت را به او سپرد و يا اين‏كه اساسا در چنين فضاى تشريعى، نمى‏توان براى ادله قضا، اطلاقى به دست آورد (52) استشهاد به اين آيات نيز نمى‏تواند از نظر فقهى، ممنوعيت تصدى قضا توسط بانوان را اثبات نمايد. توضيح اين‏كه شكى نيست احكام شرعى براساس مصالح و مفاسد واقعيه جعل شده است و ثبوتا ميان احكام و مصالح جعل رابطه برقرار است. و عدم جواز قضاوت زن نيز اگر يك حكم واقعى باشد، قطعا براساس مصالحى است كه موجب حرمت‏شده است، اما قطعى گرفتن ناتوانى زن در چنين امورى به عنوان يك امر وجدانى و آن‏گاه استنباط عدم جواز شرعى قضاوت توسط او را چيزى بيش از يك اعتبار نمى‏توان شمرد و صغراى آن مورد مناقشه است و از شيوه معمول مباحث فقهى بيرون است ولذا در هيچ يك از كتاب‏هاى قدماى اصحاب و حتى تا زمان مرحوم علامه و پس از آن نيز، نقصان عقل يا ضعف ايمان به عنوان دليل يا مويد عدم جواز ذكر نشده است. آن‏چه در برخى كتاب‏هاى استدلالى هم‏چون مسالك الافهام تصريح شده اين است كه زن صلاحيت اين مسئوليت را ندارد به اين دليل كه مجبور مى‏شود در تماس با مردها باشد و بدون تماس نيز نمى‏تواند قضاوت كند:

واما اشتراط الذكوره فلعدم اهليه المراه لهذا المنصب لانه لايليق بحالها مجالسه الرجال و رفع الصوت بينهم ولابد للقاضى من ذلك. (53)

استمزاج از موارد متعدد شريعت مقدس در خصوص لزوم رعايت‏برخى شئون توسط زنان و در نتيجه به دست آوردن يك ملاك كلى، امرى است كه به صورت كلى مى‏تواند مورد توجه قرار گيرد هر چند در بحث ما اين امر نمى‏تواند دليل بر عدم جواز تلقى شود، زيرا حداقل اين است كه فرض مسئله در جايى خواهد شد كه چنين محظورى وجود نداشته باشد، مثل قضاوت براى مخاصمات مربوط به زنان و به هر حال با حفظ شئون و حدود شرعى، چنان كه شهيد ثانى و برخى ديگر نيز استدلال كرده‏اند اما اين‏كه زنان در مقايسه با مردها به عنوان انسان‏هايى تلقى گردند كه از رشد انسانى كافى برخوردار نيستند و از اين رو شايستگى تصدى قضا را ندارند با ديگر ملاك‏ها و اصول موجود در فقه و شريعت هم‏خوانى ندارد و آن دسته از شواهد نقلى كه منشا يا مويد چنين برداشت‏هايى درباره زنان مى‏باشد نمى‏تواند از نظر ملاك‏هاى پذيرفته شده فقهى از نظر سند يا دلالت و يا هر دو، دليل استوارى براى فتوا به شمار آيد و به هر حال در تعارض با برخى اصول و ملاك‏هاى پذيرفته شده دينى مى‏باشد.

بنابراين، اگر عدم صلاحيت زن براى منصب قضا به خاطر برخى تبعات احتمالى، مثل مراوده با نامحرم است روشن مى‏باشد كه با فرض پذيرش اين امر به عنوان يك دليل براى حرمت، بايد گفت اخص از مدعاست. و اگر به خاطر نقصان ادعايى عقلى و عدم توانايى او در انجام مسئوليت مذكور با توجه به شناختى كه از عنصر زن وجود دارد، مى‏باشد، اين نحو استنباط، موافق با موازين فقهى نيست و اعتباراتى است كه دليل بر اعتبار آن‏ها نداريم. و اگر با توجه به آن دسته از رواياتى است كه در اثبات ناتوانى‏هاى عقلى و ايمانى زنان، به آن‏ها استشهاد مى‏شود بايد گفت آن‏ها در قوت دلالت‏يا سند و يا هر دو، در حدى نيستند كه بتوانند دليلى فقهى براى حكم قرار گيرند.

ما در اين‏كه هر يك از زن و مرد به اعتبار موقعيت‏هاى ويژه‏اى كه هر يك دارند در بسيارى از احكام متفاوت‏اند ترديدى نداريم و اساسا آن را لازمه نقش اجتماعى متفاوت و ويژه هر يك از آن دو مى‏دانيم اما اين‏كه در بعد انسان‏شناسى، به خاطر وجود برخى روايات ضعيف يا قابل توجيه، دست از اصول كلى و عام موجود برداشته شود پذيرش آن را مشكل بلكه ناممكن مى‏دانيم. به هر حال بسيارى از فقها به ويژه قدماى اصحاب، به مواردى اين‏چنين تمسك ننموده‏اند و در كلمات برخى از فقها، چون شيخ انصارى و محقق اردبيلى كه در همه ادله حرمت اجمالا خدشه مى‏كنند اساسا اعتنايى به اين‏گونه استدلال نشده است و حداقل اين است كه بايد در تعميم و كليت اين نحو استدلال نسبت‏به همه زنان خدشه كرد هم‏چنان كه مرحوم ميرزاى قمى با تعبير لان العلل المذكوره لها، من عدم تمكن النسوان من ذلك غالبا للاحتياج الى البروز وتميز الخصوم والمشهود، ومن ان التمييز والاتقان لايحصل مع كثره النسيان والخرس، غير مطرده در آن اشكال نموده است.

ارزيابى و نقد استدلال به روايات

استاد محترم در سومين بخش استدلال بر عدم جواز تصدى منصب قضاوت بلكه مطلق مناصب و پست‏هاى حساس توسط بانوان به روايات مورد مسئله پرداخته‏اند و مجموعا پنج روايت را آورده‏اند كه عمده روايات همين‏هاست و در اين جا به ارزيابى و نقد استدلال به همين روايات بسنده مى‏كنيم هر چند برخى فقها به روايات ديگرى نيز استشهاد نموده‏اند كه از نظر دلالت‏بر مدعاى مورد نظر مقاله استاد محترم، در مرتبه پايين‏ترى قرار دارند.

1- وصيت اميرالمومنين(ع) به امام حسن(ع)

نخستين روايتى كه شاهد بر مدعا گرفته شده است اين فراز از پندنامه معروف اميرالمومنين(ع) به فرزندش امام حسن(ع) (و يا احتمالا محمدبن حنفيه) است كه:

"ولاتملك المراه من امرها ماجاوز نفسها، فان المراه ريحانه وليست‏بقهرمانه،" به اين بيان كه يكى از مهم‏ترين شروط قضاوت به حق، صلابت و شدت و حدت در برخورد با حوادث و پيش‏آمدهاست كه با ظرافت و لطافت طبع زنان سازگار نيست.

بررسى و نقد:

اين وصيت‏با توجه به مصادر متعددى كه دارد و در مقاله نيز به اجمال به آن‏ها اشاره شده قابل اعتماد است. توضيح اين‏كه اين جمله را اجمالا اصبغ‏بن نباته، ابن‏ابى‏المقدام و ابن‏كثير نقل كرده‏اند. ابن‏نباته آن را در نامه حضرت(ع) به محمدبن حنفيه آورده و امام باقر(ع) در نقل عمروبن ابى‏المقدام، و امام صادق(ع)در نقل عبدالرحمن‏بن كثير، بيان فرموده‏اند كه در نامه حضرت(ع) به امام حسن(ع)آمده است، و مرحوم شريف رضى در نهج‏البلاغه كه متن كامل را آورده، آن را خطاب به امام حسن(ع) شمرده است. (54)

هرسه نقل نخست را مرحوم كلينى ذكر كرده با اين تفاوت كه روايت ابن‏ابى‏المقدام وابن‏كثير هر دو مرسله‏اند و سند به اين دو نفر متصل نيست‏برخلاف سومى كه با سندى متصل است (55) مرحوم شيخ صدوق نيز آن را وصيت‏حضرت(ع) به محمدبن حنفيه مى‏داند و به صورت مرسل، همه يا بخش‏هايى از آن را آورده است، از جمله فراز مورد بحث را البته با كمى حذف و تفاوت. ديگر اين‏كه هر چند مرحوم كلينى در دو جا و تنها بخش كوتاهى از اين نامه را آورده است، (56) ولى همان‏گونه كه سيدبن طاوس در پايان كشف‏المحجه به طرق مختلف نقل كرده، مرحوم كلينى متن كامل نامه را در كتاب الرسائل خود كه شامل متن نامه‏هاى حضرات معصومين(ع) بوده، آورده بوده و نسخه‏اى از آن كتاب، نزد ابن‏طاوس موجود بوده است هر چند اينك نسخه‏اى از آن در دسترس نيست و متاسفانه مفقود شده است. (57)

نكته ديگر اين‏كه در نقل متن نامه و نيز مخاطب آن هر چند اختلاف زيادى وجود دارد، ولى برخى اين احتمال را بى‏وجه ندانسته‏اند كه دو نامه مجزا است و حضرت(ع)براى محمدبن حنفيه نيز بخشى از همان مضامين را نوشته است. (58)

ما اينك در سند اين وصيت‏شريف مناقشه‏اى نداريم چرا كه طرق نقل آن اجمالا به اندازه‏اى زياد است كه موجب اعتماد به متن آن شود، تا جايى كه حتى برخى از محدثان اهل‏سنت نيز آن را آورده‏اند. (59) و مرحوم شيخ صدوق نيز ظاهرا به صدور آن اطمينان داشته است كه مستقيما به حضرت(ع) نسبت داده است و بايد آن را از مراسيل مرحوم صدوق شمرد. چنان كه مرحوم سيد رضى نيز ظاهرا به آن اطمينان نموده است. اما روشن است كه جمله مذكور دلالتى بر حرمت قضاوت توسط زنان و يا حرمت‏سپردن مقام قضا به آن ندارد، زيرا:

اولا: اين توصيه مربوط به روابط خانوادگى و در چهارچوب روابط زن و شوهر است و نه بيان كننده يك حكم الزامى اجتماعى و شامل روابط و مناسبات اجتماعى به ويژه كه در نقل خطاب به محمدبن حنفيه تعبير حضرت(ع) اين است كه اگر توانستى. و اين مى‏تواند رهنمودى براى بهبود روابط زندگى و نيز رفتار شخصى زن باشد.

ثانيا: تعليلى كه براى توصيه مذكور آمده نشان مى‏دهد كه نهى يا امر مذكور يك دعوت الزامى نيست.

ثالثا: حضرت(ع) تاكيد مى‏فرمايد كه اجازه داده نشود كه زن از حد خويش تجاوز كند اما اين‏كه اين حد چيست، معين نشده است و خود عدم تعيين، نشان دهنده اين است كه خطاب به شوهر از آن جهت كه شوهر است و درباره زن از آن جهت كه همسر او است مى‏باشد اما اين‏كه در چهارچوبى خاص و براساس احكام و مقرراتى معين و با حصول ساير شرايط، آيا در حد زن مى‏باشد كه عهده‏دار امر قضا شود يا نه، نسبت‏به آن ساكت است. البته در چهارچوب روابط زن و شوهر اين فراز از سخن حضرت(ع) نيز همانند روايات متعدد ديگر به اين نكته ارشاد مى‏كند كه در سپردن مديريت كامل زندگى و اختيارات و مسئوليت‏هاى آن به زن، بايد به واقعيات، توانايى‏ها و مصالح توجه كرد تا احيانا زندگى و آسايش آن دچار اختلال نگردد و زمينه انحرافات و اختلافات به وجود نيايد والا پر واضح است كه مديريت مذكور از حقوق مرد است نه يك حكم تعبدى، ولذا گذشت از حق مزبور و سپردن امور به دست زن، خودبه‏خود منعى ندارد بلكه در پاره‏اى موارد مى‏تواند مصلحت‏بيش‏ترى دربرداشته باشد. به هر روى متن بخش مورد نظر براساس نقل مرحوم كلينى، خطاب به امام حسن(ع) چنين است:

عن عمروبن ابى المقدام، عن ابى جعفر(ع) وعن عبدالرحمن بن‏كثير، عن ابى عبدالله(ع)قال فى رساله اميرالمومنين(ع) الى الحسن(ع): لاتملك المراه من الامر مايجاوز نفسها فان ذلك انعم لحالها و ارخى لبالها و ادوم لجمالها، فان المراه ريحانه و ليست‏بقهرمانه ولاتعد بكرامتها نفسها و اغضض بصرها بسترك واكففها بحجابك ولاتطمعها ان تشفع لغيرها فيميل من شفعت له عليك معها واستبق من نفسك بقيه فان امساكك عنهن وهن يرين انك ذو اقتدار خيرمن‏ان يرين حالك على انكسار. (60)

و در نقل مرحوم صدوق خطاب به محمدبن حنفيه چنين آمده است:

وان استطعت ان لاتملك المراه من امرها ماجاوز نفسها فافعل فانه ادوم لجمالها وارخى لبالها و احسن لحالها، فان المراه ريحانه وليست‏بقهرمانه فدارها على كل حال واحسن الصحبه لها فيصفو عيشك. (61)

روشن است كه اين ها ارشاداتى در جهت‏سالم‏سازى روابط زناشويى و تقويت پيوندهاى همسرى و مصالح كلى زندگى زن و شوهر است ولسان روايت نيز لسان حكم الزامى نيست.

2- وصيت پيامبر(ص) به على(ع):

در وصيت مشروح پيامبر اكرم(ص) خطاب به على(ع) از جمله درباره زنان آمده است كه: ولاتولى القضاء. مدعاى مقاله اين است كه در كنار اين عبارت هر چند مطالب ديگرى نيز آمده است كه جنبه ترجيحى دارد نه الزامى، ولى شيوه فقها بر آن است كه در اين‏گونه موارد، اخذ به ظاهر منع كرده، وجملات ديگر را كه با دليل خاص تبيين شده، شاهد برجملات هم رديف نمى‏گيرند.

بررسى و نقد

مرحوم شيخ صدوق، در آخرين باب از ابواب كتاب شريف من‏لايحضره الفقيه، با عنوان باب النوادر اقدام به ذكر يك حديث‏بسيار طولانى از پيامبر اكرم(ص) نموده است كه بسيارى از مسائل اجتماعى، اخلاقى و فقهى را دربردارد و فراز ياد شده از جمله آن‏هاست. مضامين موجود در آن، هر چند در ساير روايات نيز اجمالا آمده است، اما خود حديث چنان كه ديگران نيز تصريح كرده‏اند، از نظر سند ضعيف است. از جمله مرحوم استاد شهيد آيه الله مطهرى بعد از تصريح به اين‏كه روايت از نظر سند قابل اعتماد نيست. اضافه مى‏كند:

ما تا آن حدى كه مطالعه كرديم و به دست آورديم، به اين نتيجه رسيديم كه صدوق، در يكى از مسافرت‏هايى كه تا بلخ، بخارا و ماوراءالنهر كرده است، در آن جا با يك مردى يعنى محمدبن على‏الشاه برخورد كرده و از او يك حديث‏بسيار مفصلى نقل كرده است. آن حديث هم، جزءها و تكه‏هايش در احاديث اهل تسنن هست و در حاديث‏شيعه نيست. كسانى كه صدوق در سند خودش آن‏ها را نام برده است، افرادى هستند كه علماى شيعه مى‏گويند ما آن‏ها را نمى‏شناسيم، مردودند، مردودند. يك حديثى است كه يك محدث نقل كرده آن هم در يك مسافرتى به يك مردى برخورد كرده و آن مرد هم از افرادى نقل كرده كه اسم آن‏ها را در كتابش آورده و ديگران نمى‏توانند، بشناسند اين افراد چه كسانى هستند؟ صدوق لابد به آن شخص اعتماد پيدا كرده است اما اين‏كه يك مولف به روات حديث‏خويش اعتماد پيدا بكند كافى نيست كه ما هم اعتماد پيدا بكنيم. (62)

ايشان در جاى ديگرى از همين بحث اضافه مى‏كند: على الظاهر از روايات اهل‏تسنن است و از روايات شيعه نيست و اين‏كه در سندش افراد مجهولى هستند به اين علت است كه از روات شيعه نقل نشده است. (63)

به هر حال بخش مورد نظر در اين روايت طولانى چنين است:

يا على! ليس على النساء جمعه ولاجماعه، ولا اذان ولا اقامه، ولاعياده مريض ولا اتباع جنازه، ولا هروله بين الصفا و المروه، ولا استلام الحجر، ولاحلق، ولاتولى القضاء، ولا تستشار، ولاتذبح الا عند الضروره، ولا تجهر بالتلبيه، ولاتقيم عند قبر، ولاتسمع الخطبه، ولاتتولى التزويج‏بنفسها، ولاتخرج من بيت زوجها الا باذنه فان خرجت‏بغير اذنه لعنها الله وجبرئيل و ميكائيل، ولاتعطى من بيت زوجها شيئا الا باذنه، ولاتبيت وزوجها عليها ساخط وان كان ظالما لها. (64)

گفتنى است كه اين بخش از حديث را مرحوم صدوق با همين سند در كتاب شريف خصال نيز به صورت جداگانه آورده است. (65)

نگاه به مجموعه جملات اين بخش نشان مى‏دهد كه از نظر دلالت نيز كاملا قابل خدشه است، زيرا اولا بخشى از موارد ياد شده قطعا حرام نيست‏بلكه نفى وجوب است و حتى نفى استحباب نيز نشده است، مثل مورد نماز جمعه و روشن است كه نفى موجود در جمله ولاتولى القضا حتى اگر به معناى نهى باشد، از آن جا كه در سياق جملاتى قرارگرفته كه برخى قطعا حرمت ندارند لذا نمى‏توان آن را ظاهر در حرمت و عدم جواز دانست و جمله مذكور با حكم كراهت نيز سازگار خواهد بود، چنان كه مى‏تواند براى نفى وجود باشد.

و اما اين‏كه درمقاله مورد بحث آمده است كه شيوه فقها اين است كه در اين‏گونه موارد اخذ به ظاهر منع مى‏كنند و سياق جملات ديگر را دخالت نمى‏دهند، بر فرض پذيرش وجود چنين شيوه‏اى و با فرض قبول آن در اين مورد نمى‏توانيم چنين شيوه‏اى را اعمال كنيم. اگر در بين چند جمله، يك يا دو جمله آن را به قراين خارجى ديگر لازم باشد از ظاهر آن صرف نظر كنيم و شيوه فقها نيز همين باشد. اما آيا عرف محاوره مى‏پذيرد كه گوينده‏اى حدود بيست جمله را پشت‏سرهم ادا كند كه به جز چند جمله آن، بايد ظاهر اكثريت قاطع جملات ديگر را به خاطر قراين خارجى، ناديده گرفت و حمل بر غير ظاهر آن نمود؟! بنابراين، حتى اگر بپذيريم كه در يك روايت هر جمله از نظر دلالت و ظهور، مستقل است اما با كثرت رفع يد از ظاهر در اين جملات، براى نفى در جمله ولاتولى القضاء ظهورى در نهى و عدم جواز باقى نمى‏ماند.

ثانيا: اين احتمال را نيز مى‏توان داد كه نفى مذكور، در واقع يك ارفاق درباره بانوان است‏يعنى رفع تكليف است و نه تحريم چنان كه در نماز جمعه چنين است، به ويژه كه با تعبير على آمده است و نه لام. چون جمله با توجه به عطف، در واقع چنين است: ليس على المراه تولى القضاء، تصدى امر قضا بر عهده زن نيست همان‏گونه كه نماز جمعه بر بانوان واجب نيست.

توجه به جملات ياد شده در روايت‏شريف مى‏فهماند كه طبق آن، شارع مقدس با عنايت‏به وضعيت جسمى، خانوادگى و اجتماعى زن به عنوان ارفاق، نخواسته است مسائل دشوارى چون بخشى از اعمال حج‏يا قضاوت بر دوش او به عنوان يك وظيفه سنگينى كند، چنان كه مواردى چون اذان و اقامه گفتن كه نوعا با صداى بلند است، يا هروله و استلام حجر با آن وضعيت دشوار، نوعا چهره ناخوش‏آيندى را از نظر لزوم رعايت‏شئون اخلاقى و شرعى پديد مى‏آورد. اما نه اين است كه اين ها خودبه‏خود براى او حرمت‏يا حتى (برخى موارد آن) كراهت داشته باشد. و به بيان مرحوم خوانسارى، تعبير ليس على النساء منافاتى با جواز ندارد زيرا الا ترى ان المراه تصلى جماعه مع النساء. (66) شايد دعوت به تاملى كه مرحوم صاحب رياض، پس از استدلال به اين روايت مى‏كند نيز اجمالا ناظر به مسائل ياد شده باشد. (67) به هر حال جمله مذكور هم از نظر سند و هم در دلالت، براى حرمت تصدى مقام قضاوت توسط زنان حجيتى ندارد.

3- روايت امام باقر(ع)

مرحوم صدوق سخنى از امام باقر(ع) نقل كرده است‏با اين عبارت: ولاتولى المراه القضاء لاتولى الاماره. مدعاى استاد محترم اين است كه اين حديث، هرگونه پست و منصبى را در نظام اسلامى، براى زن منع كرده است.

بررسى و نقد

لازم به توضيح است كه اين فرازى از روايتى مبسوط است كه مرحوم صدوق در كتاب خصال با سند متصل از جابر جعفى و او از امام باقر(ع) در بابى ويژه احكام بانوان نقل مى‏كند. آن‏چه در اولين بخش اين حديث آمده است مشابه آن مضمونى است كه در وصيت پيامبر اكرم(ص) به على(ع) آمده بود. فراز ياد شده كه جملات آن سياقى يكسان دارد، چنين نقل شده است:

حدثنا احمدبن الحسن القطان، قال: حدثنا الحسن بن على العسكرى، قال: حدثنا ابوعبدالله محمد بن زكريا البصرى، قال: حدثنا جعفر بن محمد بن عماره، عن ابيه عن جابر بن يزيد الجعفى، قال: سمعت ابا جعفر محمد بن على الباقر عليهما السلام يقول: ليس على النساء اذان، ولا اقامه، ولاجمعه، ولاجماعه، ولاعياده المريض، ولااتباع الجنائز، ولا اجهار بالتلبيه، ولا الهروله بين الصفا والمروه، ولا استلام الحجر الاسود، ولا دخول الكعبه، ولا الحلق انما يقصرن من شعورهن، ولاتولى المراه القضاء، ولاتولى الاماره، ولا تستشار، ولاتذبح الا من اضطرار، وتبدء فى الوضو بباطن الذراع والرجل بظاهره. الحديث. (68)

اين روايت نيز هر چند سندى متصل دارد و برخى از راويان آن توثيق شده‏اند، همانند احمدبن الحسن القطان كه از مشايخ صدوق است و محمد1بن زكرياى بصرى، معروف به جوهرى كه شخصيت عمده شيعى در بصره بوده و كتاب‏هاى چندى داشته است، اما برخى ديگر چون جعفربن محمد، قضاوت مثبتى درباره آنان صورت نگرفته بلكه درباره وى حتى اين احتمال رفته است كه از رجال عامه باشد. (69) به هر روى اين روايت هر چند در نگاه ما در مقايسه با روايت قبلى ممكن است از نظر اعتبار وضعيت‏بهترى داشته باشد ولى از عدم ذكر آن در فقيه مى‏توان اين گمان را برد كه مرحوم صدوق به آن روايت قبلى اعتماد بيش‏ترى داشته است. چنان كه از نظر دلالت نيز اين روايت از ضعف كم‏ترى برخوردار است، چرا كه ظاهرا بايد جمله ولاتولى المراه القضاء را جمله‏اى مستانفه بدانيم، و در اين صورت اين احتمال گذشته كه نفى مذكور به جهت رفع تكليف و الزام است جايى نخواهد داشت مگر اين‏كه حذف بيش‏ترى را در تقدير بگيريم ولفظ النساء را مبدل به المراه بشماريم يعنى در واقع، جملات چنين باشد:

وليس على المراه ان تولى القضاء وليس عليها ان تولى الاماره. ضمنا جمله مذكور مى‏تواند از باب تفصل باشد كه به معناى به عهده نگرفتن و متصدى نشدن است، چنان كه در برخى كتاب‏هاى فقهى با تعبير لاتتولى آمده، و مى‏تواند فعل مجهول از باب تفعيل باشد كه به معناى به عهده او نگذاشتن و او را متصدى نكردن است.

به هر حال روشن است كه جمله مذكور در اين بخش از روايت نيزهمانند روايت پيشين نمى‏تواند براى ممنوعيت تصدى امر قضاوت توسط زنان باشد. نفى مواردى چون جمعه و جماعت، عيادت مريض، تشييع جنازه و ورود به خانه كعبه، نفى درباره تصدى قضا را در سياق جملاتى قرار مى‏دهد كه صرف احتمال قرينه بودن آن‏ها بر نفى الزام در عدم استدلال بر حرمت كفايت مى‏كند، و ديگر تاب دلالت‏بر تحريم را نخواهد داشت.

4- روايت نبوى(ص)

روايت ديگرى كه مورد استناد مقاله ياد شده قرار گرفته است‏حديث معروف لن‏يفلح قوم وليتهم امراه است كه از پيامبر اكرم(ص) با تعابير متعددى نقل شده است‏به اين بيان كه فقها عموما به آن استناد جسته‏اند و حضرت(ص) آن را در خصوص تكيه زدن پوران‏دخت‏بر اريكه سلطنت‏خسروى فرموده‏اند و تقريبا تواتر معنوى يافته و جاى انكار نيست. مانند ساير حوادث تاريخى و گفتارهايى كه در زمينه‏هاى مختلف از پيغمبر اكرم(ص) ياعلى(ع) نقل شده است و مورد استشهاد نيز قرار مى‏گيرد. (70)

بررسى و نقد

اين روايت نبوى كه با تعابيرگوناگونى وارد شده است هر چند مورد استدلال برخى از فقهاى ما نيز قرار گرفته است، روايتى عامى است كه راوى آن شخصى به نام ابى‏بكره است و كتاب‏هاى حديثى عامه، همگى از او نقل كرده‏اند و ظاهرا نخستين بار شيخ طوسى دركتاب خلاف در مقابل برخى از فقهاى عامه به آن استشهاد نموده است.

ابى‏بكره كه مدعى است استماع اين حديث از پيامبر(ص) كه تنها راوى آن نيز خود او است موجب مصونيت او از افتادن در دام اصحاب جمل شده است، به همراه نقل حديث، فضاى صدور آن را نيز بازگو كرده است. او در سنن نسائى به اجمال اشاره مى‏كند كه اين سخن پيامبر(ص) موجب مصون ماندن من گشت. چنان كه از منابع ديگر استفاده مى‏شود اشاره ابى‏بكره به جريان جنگ جمل و خروج عائشه است توضيح اين‏كه: ابى‏بكره كه ظاهرا از هواداران عائشه بوده و اين علاقه و پشتيبانى را در اين جا و آن‏جا، نزد افراد بازگو مى‏كرده است، هنگام خروج عائشه و دعوت مردم به مخالفت و طغيان عليه اميرالمومنين على(ع)، ابى‏بكره نيز از جمله از طرف برخى دوستانش مواجه با اين درخواست مى‏شود و از او مى‏خواهند كه در اين تجاوز آشكار به حاكميت و خلافت اميرالمومنين(ع) شركت كند و او براى رهايى از همراهى عائشه،به اين سخن پيامبر(ص)كه تنها راوى آن نيز خود اوست استناد مى‏كند و همان‏طور كه از منابع حديثى بر مى‏آيد بارها آن را بازگو كرده است. چنان كه در نقلى ديگر به جاى اين جمله مورد بحث، سخن ديگرى را از پيامبر(ص) درباره ملكه سبا نقل مى‏كند. در حالى كه به خوبى از بازگويى جريان ملكه سبا در قرآن استفاده مى‏شود كه او زنى كاردان و انديشمند و همراه با حسن‏تدبير بوده است و از همين روى توانست‏خود و قوم خويش را به سرانجامى خويش رهبرى كند. اين نكات خود مى‏تواند قرائنى باشد كه ما را نسبت‏به اصل صدور جمله مذكور از جانب پيامبر اكرم(ص) دچار ترديد جدى كند و به تامل بيش‏تر وادارد.

از طرف ديگر توجه به شان صدور آن مى‏تواند در فهم مراد پيامبر اكرم(ص) (با فرض صدور آن از ناحيه حضرت(ص‏» نقش داشته باشد. توضيح اين‏كه: بعد از كشته شدن خسرو پرويز به دست فرزند خود شيرويه و به دنبال ضعف حكومت ايران و ظهور پادشاهان متعدد در فاصله كوتاه، از جمله كسانى كه به سلطنت دست‏يافت، پوران‏دخت دختر خسروپرويز بود. چنان كه پس از او نيز خواهرش آذرميدخت‏به سلطنت رسيد. پيامبر اكرم(ص) كه ظاهرا رويدادهاى سلطنت ايران را پى مى‏گرفت، پس از كشته شدن خسروپرويز يعنى همان كسى كه نسبت‏به نامه پيامبر(ص) جسارت كرده و آن را پاره كرده بود، درباره جانشين او پرسش فرمود. پاسخ دادند: دختر كسرى (71) در اين جا بود كه مضمون ياد شده را ايراد فرمود. جريان ابى‏بكره و فضاى صدور روايت‏به نقل سنن نسائى چنين است:

عن ابى‏بكره، قال: عصمنى الله بشئسمعته عن رسول الله(ص) لما هلك كسرى قال: من استخلفوا؟ قالوا: بنته. قال: و بعد جمله پيامبر(ص) را نقل مى‏كند. (72)

درجاى ديگر چنين آمده است:

عبدالله بن المجنع، قال: لما قدمت عائشه زوج النبى(ص) اتينا ابابكره فقلنا:

هذه عائشه، كنت تقول: عائشه عائشه! هى ذى عائشه! قد جاءت فاخرج معنا. فقال:

انى ذكرت حديثا سمعته من رسول الله(ص). سمعت النبى(ص) و ذكر بلقيس صاحبه سبا فقال: لايقدس الله امه قادتهم امراه. (73)

و در جاى ديگر مى‏خوانيم:

لقد نفعنى الله بكلمه سمعتها من رسول الله(ص) ايام الجمل بعد ما كدت ان الحق باصحاب الجمل فاقاتل معهم. قال: لما بلغ رسول الله ان اهل فارس قد ملكوا عليهم بنت كسرى قال: لن يفلح قوم ولوا امرهم امراه. (74)

مضمون سخن منسوب به پيامبر(ص) بيش از ده‏گونه نقل شده است، از جمله:

لايفلح قوم تملكهم امراه. (75)

لايفلح قوم وليتهم امراه. (76)

لن يفلح قوم ولوا امرهم امراه. (77)

لن يفلح قوم يملك رايهم امراه. (78)

لن يفلح قوم اسندوا امرهم الى امراه. (79)

ما افلح قوم ولوا امرهم امراه. (80)

لايصلح قوم وليتهم امراه. (81)

ما افلح قوم يلى امرهم امراه. (82)

لايفلح قوم اسندوا امرهم الى امراه. (83)

اين حديث كه در كتاب‏هاى روايى شيعه فقط درتحف‏العقول آمده است، بر اساس ملاك‏هاى موجود در حديث‏شناسى، ضعيف به شمار مى‏رود. نقل شيخ طوسى در خلاف نيز روشن است كه در مقابل كسانى مثل ابن جرير طبرى و ابن‏حنيفه است ولذا به روايات خاصه اشاره نكرده است. البته اگر از نظر دلالت مشكلى نداشته باشد موافق با عمل مشهور خواهد بود. چنان كه جمعى از فقها نيز به تبع شيخ طوسى به آن استناد جسته‏اند و اين‏ها اجمالا مى‏تواند جبران كننده ضعف سندى آن باشد ولى اين احتمال جدى را نبايد از نظر دور داشت كه فتواى مشهور با توجه به وجود برخى روايات ديگر از طريق خاصه، براساس اعتماد به اين روايت و حداقل براساس اكتفاى به آن نبوده است. از نظر دلالت روايت نيز نكاتى به نظر مى‏رسد كه مانع استدلال به آن است.

خدشه در دلالت روايت نبوى

در استدلال به مضمون اين روايت در اثبات عدم جواز تصدى منصب قضا توسط بانوان نكات قابل توجهى وجود دارد كه حتى با فرض صدور آن، باعث مى‏شود نتوان آن را دليل مدعاى مقاله قرارداد. از جمله اين‏كه:

1- فضاى صدور حديث، اين احتمال را قوت مى‏بخشد كه اين سخن تنها در خصوص وضعيت‏سياسى و اجتماعى ايران آن روز و دستگاه سلطنت‏ساسانيان وارد شده است‏يعنى مردم و دستگاهى كه وضعيت اجتماعى و سياسى آنان به اين جا رسيده است كه از وجود مردان كارآزموده و انسان‏هاى لايق تهى شده‏اند و براى حفظ سلسله ساسانيان و حفظ رسوم سياسى موجود، تا اين حد اصرار مى‏ورزند كه زمام كشورخويش را در آن شرايط حساس به دختران خسروپرويز بسپارند، اين‏ها به سعادت و رستگارى نخواهند رسيد. و چنان كه در تاريخ آمده ست‏بزرگان دستگاه سلطنت ايران، پس از كشتارهايى كه صورت گرفته بود و تنها توسط شيرويه فرزند خسروپرويز، هفده‏نفر از برادرانش كشته شده بودند چاره‏اى جز انتخاب يكى از دختران خسروپرويز نديدند. ولذا با اين‏كه در تاريخ در خصوص پوراندخت، پس از آن‏كه به سلطنت رسيد، آمده است: فاحسنت السيره، و بسطت العدل والاحسان، وكتبت الى آفاقها كتابا تعد فيه بالعدل والاحسان وتامرهم بجميل المذهب والقصد والسداد، و وادعت ملك الروم (84) اما سلطنت او يك سال و چهار ماه بيش‏تر طول نكشيد و پس از او خواهرش به سلطنت رسيد و پس از او نيز در مدت كوتاهى، سه نفر ديگر از مردها به سلطنت گمارده شدند تا نوبت‏به يزگرد سوم رسيد و او نيز با اين‏كه مدتى نسبتا طولانى زمام امور را اجمالا به دست داشت اما در نبرد با مسلمانان، عاقبت‏شكست‏نهايى را متحمل شد و با كشته شدن او، طومار سلطنت‏ساسانيان درهم پيچيد. بنابراين صدور اين سخن پيامبر(ص) بر فرض صحت نقل در چنين موقعيتى نمى‏تواند به صورت اطمينان‏بخش گوياى يك حكم عمومى و كلى باشد.

2- اگر بتوان از اين حديث، حرمت را استنباط كرد تنها در محدوده رهبرى و امامت جامعه است اما اين‏كه قضاوت نيز براى زنان جايز نيست روايت، دلالتى بر آن نخواهد داشت چنان كه مرحوم خوانسارى نيز همين مناقشه را نموده است: فان التوليه ظاهره فى الرئاسه. (85)

ابن‏حزم صاحب كتاب المحلى كه خود در بين فقهاى اهل‏سنت احتمالا بلكه ظاهرا يكى از قائلين به جواز قضاوت زن است و گويا اين روايت را از نظر سند قابل استدلال مى‏داند، مى‏گويد: فان قيل: قد قال النبى(ص): لن يفلح قوم اسندوا امرهم الى امراه، قلنا: انما قال ذلك رسول الله(ص) فى الامر العام الذى هو الخلافه، ولم‏يات نص فى منعها ان تلى بعض الامور. (86)

3- كسانى كه به اين روايت استدلال كرده‏اند طبعا نه از اين باب است كه پيامبر(ص)يك خبر غيبى را اعلام داشته است والا دليلى بر مدعاى آنان نخواهد بود بلكه اين گفته را نشانه عدم توانايى زنان در پذيرش مسئوليت قضاوت و در نتيجه به سرانجام نرسيدن امور جامعه و مملكت مى‏دانند يعنى از يك بيان خارجى و تكوينى، برداشتى تشريعى مى‏كنند. و البته كه عدم فلاح نمى‏تواند مستقيما مربوط به امر آخرت باشد تا نشان از معصيت آنان در ارتكاب نفس اين كار باشد به عبارت ديگر، اين حديث مى‏گويد: زنان توان پذيرش اين مسئوليت را ندارند، و استدلال كنندگان مى‏گويند: بنابراين نبايد بر عهده بگيرند. هر چند نبايد اين نحو استدلال را پذيرفت ولى ما اكنون به اين استدلال اشكالى نداريم لكن مى‏توان جريان ملكه سبا را كه باعث رستگارى خود و مردم خود شد به عنوان نمونه‏اى معارض ذكر كرد. (87)

4- عدم فلاح، منافاتى با جواز ندارد و اين مناقشه دومى است كه مرحوم خوانسارى نموده است: والتعبير به لايفلح لاينافى الجواز. (88)

5- در مسئله حكومت و رهبرى نيز چنان كه استاد شهيد آيه الله مطهرى اشاره كرده است‏بايد توجه كرد كه وضعيت اين زمان با روزگاران گذشته تفاوت زياد دارد:

وضع حكومت امروز باحكومت‏هاى گذشته فرق دارد. شايستگى‏هايى كه امروز است‏با شايستگى‏هايى كه در گذشته بوده فرق دارد. در گذشته حكومت‏ها استبدادى بود.

همين‏قدر است كه حكومت را به دست‏يك كسى مى‏دادند معنايش اين بود كه تمام مقدرات در اختيار اين است. مثل اين بود كه همه افراد در يك كشتى نشسته باشند. يك كشتيبان هم داشته باشد. تمام مقررات هم دست او باشد. از اين طرف ببرد، از آن طرف ببرد، افرادى كه سوار اين كشتى بودند از خودشان رايى نداشتند. در اين جور كارها بود كه هرگونه مردى صلاحيت رهبرى نداشت. اگر احيانا يك مردى هم صلاحيت مى‏داشت، يك مردى است كه مى‏بايست‏خيلى خيلى نبوغ داشته باشد. اين يك چيزى است كه دنياى امروز (حالا عملا اگر وجود ندارد كار ندارم ولى علما) همچو حق حكومتى، كسى نه براى مرد قائل است، نه براى زن، كه تمام اختيارات يك كشور را از اول تا به آخر، به قانون هم نگذارند، به اداره يك فرد بسپارند. (89)

6- نكته ديگرى كه بايد در احاديثى اين چنين مورد توجه قرار داد و استاد شهيد مطهرى نيز به آن توجه داده (90) اين است كه مفاد اين روايات، بر فرض صحت، يك امر عقلى و ارشادى است و نه حكم شرعى الزامى، و اين مى‏تواند بيان ديگرى از اشكال سوم باشد يعنى سخن از عدم توانايى تكوينى و نوعى زنان نسبت‏به پذيرش مسئوليت‏هايى چنين دشوار و بازماندن از مسئوليت‏هاى ديگر است.

به هر حال، با توجه به نكات ياد شده و با عنايت‏به توضيحاتى كه در خصوص سند روايت آمد، اين روايت نيز نه از نظر سند مورد اعتماد كامل است و نه از نظر دلالت مى‏تواند حرمت قضاوت توسط زنان را اثبات كند.

5- صحيحه ابى خديجه

پنجمين روايتى كه استاد محترم در مقاله مورد بحث‏بدان استناد جسته‏اند اين فراز از صحيحه ابى‏خديجه است كه:

ولكن انظروا الى رجل منكم يعلم شيئا من قضايانا فاجعلوه بينكم، فانى قد جعلته قاضيا. (91)

و در حديث ديگر ابى‏خديجه نيز آمده است:

اجعلوا بينكم رجلا قد عرف حلالنا و حرامنا فانى قد جعلته عليكم قاضيا. (92)

استدلال مقاله اين است كه تعبير رجل در اين روايت چنان كه برخى فقها نيز استظهار كرده‏اند، از روى نايت‏بوده است ولذا دليل نصب، اختصاص به رجل دارد.

بررسى و نقد

هر چند برخى فقها از تعبير رجل استظهار قيديت نموده و آن را دليل بر اشتراط ذكورت گرفته‏اند، از جمله صاحب جواهر (93) و صاحب مستند (94) و صاحب عروه (95) و برخى ديگر (96) ولى اين يك احتمال، بيش نيست و احتمال ديگر آن است كه از باب غلبه و مثال باشد مثل رجل شك بين الثلاث والاربع كه شك رجل، خصوصيتى ندارد. لذا حكم مقيد به آن نيست تا ساير اطلاقات و عمومات را مقيد سازد يا تخصيص بزند. و اين همان احتمالى است كه برخى فقهاى ديگر، از جمله مرحوم شيخ انصارى مطرح ساخته‏اند عبارت مرحوم شيخ اين است:

واما طهاره المولد و الذكوره فقد ادعى غير واحد عدم الخلاف فى اعتبارهما، ولولاه قوى المصير الى عدم اعتبار الاول مع فرض استجماع سائر الشرائط، بل الى عدم اعتبار الثانى، وان اشتمل بعض الروايات على ذكر الرجل، لامكان حمله على الورود مورد الغالب، فلايخصص به العمومات. (97)

ظاهرا وجه عدم استدلال بسيارى از فقهاى ديگر به خبر ابى‏خديجه نيز وجود همين احتمال است.

حجيت و دلالت مجموع

على رغم اين‏كه بيش‏تر اين روايات از نظر سند حجيت ندارد و قابل استناد نيست ولى مدعاى مقاله مورد نقد اين است كه مجموعا حالت استفاضه را يافته وقابل اعتمادند، علاوه اين‏كه فتواى مشهور، موجب جبران ضعف سندى آن‏ها خواهد بود.

ولى چنان كه به تفصيل گذشت‏حتى با فرض عدم خدشه در اسناد آن‏ها، دلالتى بر عدم جواز قضاوت توسط زنان به گونه‏اى كه بتوان به استناد آن‏ها فتوا داد، ندارند و ظاهرا يك علت اين‏كه برخى فقها به اين روايات يا برخى از آن‏ها استدلال كرده‏اند همين ضعف دلالت مى‏باشد، از جمله: شهيد اول كه فقط به اتفاق فقها استدلال كرده است و يا شيخ انصارى كه در يك جا جز اجماع، به هيچ كدام از روايات مسئله اعتنا نكرده است (98) و در يك مورد نيز فقط به روايت نبوى عامى بسنده كرده و ضعف سندى آن را با نفى خلاف قابل جبران دانسته است. (99)

ادعاى استفاضه نيز مخدوش است چرا كه با دو يا سه و حداكثر چهار روايت آن‏هم به شرحى كه گذشت نمى‏توان عنوان استفاضه را بر آن‏ها صادق دانست‏به گونه‏اى كه موجب اطمينان خاطر شود. علاوه بر اين‏كه وقتى مفاد روايت دلالتى بر مدعا نداشته باشد و يا اساسا بيرون از موضوع مورد بحث‏باشد چگونه مى‏تواند مقوم عنوان استفاضه يا تواتر باشد. روايت نبوى اگر دلالتى نيز داشته باشد مربوط به اصل امامت و رهبرى است.

جمع‏بندى

اينك با توجه به ارزيابى مستندات مقاله مورد بحث، مى‏توانيم بر اين ديدگاه تاكيد كنيم كه اگر بدون پيش داورى منفى نسبت‏به خاستگاه انسانى و جايگاه اجتماعى زنان، و بدون منظور ساختن برداشتى ظنى و گاه سليقه‏اى به نام مذاق شرع، هم‏چون ديگر مسايل اجتهادى و تنها در چهارچوب ادله مورد استناد، به بررسى شرط ذكورت در تصدى كار قضا نگريسته شود اذعان خواهيم كرد كه دليلى قابل اعتماد كه بتواند عمومات و اطلاقات جواز قضاوت را محدود كند در دست نداريم و ادله ياد شده براى ممنوعيت تصدى قضاوت توسط زنان كافى نيست. اين صحيح است كه قضاوت، امرى بس مهم و خطير است اما رها نمودن منازعات و فصل خصومات و عدم جلوگيرى از گسترش فساد و تنبيه مجرمين و ترك نهى از منكر و رها ساختن يك واجب كفايى، خود مى‏تواند امرى خلاف احتياط باشد، و از اين نظر چه فرقى است ميان لزوم فصل خصومات و جلوگيرى از ظلم و حق كشى و مثلا بين لزوم طبابت‏براى حفظ جان يا سلامت مردم؟ علاوه اين‏كه منع مطلق قضاوت زن، مخالفت‏با امرى عقلايى به شمار مى‏رود، زيرا با اين فرض كه مثلا در جايى هيچ مردى وجود ندارد كه همه شرايط لازم در تصدى مقام قضا را دارا باشد ولى برخى زنان، همه شرايط را دارند، آيا عقلا مى‏پذيرند كه اين مهم بر زمين بماند و يا حداكثر، برخى از مردهايى كه شرايط لازم را ندارند عهده‏دار شوند؟ حكم عقل چه خواهد بود؟ تاكيد محقق اردبيلى اين بود كه وقتى مثلا دعوا و منازعه مربوط به دو زن است، شهود نيز از زنانند و زن نيز شرايط قضاوت را داراست، قضاوت او محظورى ندارد و ادله نقلى نيز دلالتى بر منع ندارد و اجماع نيز ثابت نيست.

اجتهاد قاضى از جمله شروطى است كه همه فقها آن را پذيرفته‏اند و صاحب مفتاح‏الكرامه، هر دو اجماع محصل و منقول را شاهد بر آن مى‏گيرد و تصريح مى‏كند كه از اين نظر حتى فرقى ميان حالت اختيار و اضطرار نيز وجود ندارد. (100) ولى با اين حال، شرطى با اين قوت و پشتوانه فتوايى، شاهديم كه با توجه به نياز جامعه و فقدان قاضى مجتهد به اندازه كافى، حضرت امام خمينى آن فقيه فرزانه، به حق اجازه مى‏دهند كه فاقدين شرط اجتهاد، يعنى آنان كه خود مقلدند نيز عهده‏دار امر قضا شوند، و اين امرى كاملا عقلايى و شرعى است.

آن وقت چگونه است كه ذكورت به عنوان شرطى قطعى و اساسى در هر حال بايد حاصل باشد، با اين‏كه از نظر قوت ادله و اقوال، حتى براساس ديدگاه كسانى كه آن را شرط مى‏دانند، در رتبه پايين‏ترى قراردارد؟ در مقايسه ميان شرط اجتهاد و شرط ذكورت بايد روشن شود كه چرا مرد مقلد مى‏تواند قاضى باشد ولى يك زن مجتهد جامع‏الشرايط نمى‏تواند؟ گزاف نيست اگر كسى اين احتمال را بدهد كه اين نگرش ناش

از گرايشى عمومى درباره زنان است كه بخشى از آن، برخاسته از برداشتى مى‏باشد كه در جاهاى مختلف فقه و غير فقه صورت گرفته و به عنوان مذاق شرع و شريعت، ذهنيتى فراگير را از جمله در باب قضا فراهم نموده است.

تكمله سخن

پرهيز از گسترش بحث‏به بيش از آن‏چه گذشت، ما را از پرداختن به محورهاى مهم و قابل توجهى كه در جواز تصدى منصب قضاوت توسط بانوان، مى‏تواند راه‏گشا باشد باز مى‏دارد، ولى اشاره‏اى فهرست گونه مى‏تواند زمينه‏اى براى محققان وعلاقه‏مندان اين دست مباحث‏باشد، از جمله اين‏كه:

1- ارزيابى مسئله بر مبناى آن دسته از فقهايى كه موضوع نصب فقها توسط ائمه(ع)براى منصب قضا را ثابت نمى‏دانند و فقط رضايت‏شارع به عدم اختلال نظام جامعه را دليل درجواز قضاوت مى‏شمارند.

2- بررسى مسئله بر مبناى لزوم رسيدگى به امور حسبيه و تصدى آن‏ها.

3- بررسى مسئله از باب نصب قاضى زن توسط مجتهدان ديگر، همانند قاضى مقلد كه منصوب مى‏شود.

4- ارزيابى مسئله از باب، توكيل در قضا بر مبناى كسانى كه دليل توكيل را عام مى‏دانند چنان كه صاحب جواهر، جواز آن را تقويت كرده است. (101)

5- بررسى مسئله در اين چهارچوب كه اگر مصلحت اقتضا كند كه زنان عهده‏دار قضاوت شوند چنان كه در كلام علامه حلى به صورت مطلق اشاره شده است:

ولواقتضت المصلحه‏توليه‏من لم‏يستكمل‏الشرايط ففى‏الجواز مراعاه للمصلحه، نظر (102)

فرزند بزرگوارش فخر المحققين، در ذيل اين عبارت، علت ترديد علامه را اين‏گونه بيان مى‏كند:

ينشا من فقد الشرط المستلزم لفقد المشروط، ومن ثبوت المصلحه الكليه التى هى اصل فى شرع الاحكام، والاصح انه لايجوز، لقول النبى(ص): القضاه ثلاثه، اثنان فى النار و واحده فى الجنه، رجل علم بالحق فقضى به فهو فى الجنه ورجل قضى بالناس و هو على جهل فهو فى النار ورجل جار فى الحكم فهو فى النار. (103) ولانه لايجوز فى المفتى ففى الحاكم اولى. لايقال: وقع فى زمن على(ع)، لانا نقول:

وقوعه فى زمانه ليس بحجه وانما يكون حجه لو كان منه او باختياره وليس. (104)

هر چند مرحوم علامه، خود درجاى ديگر عدم جواز را تقويت كرده است ولى به هر حال اين مى‏تواند يكى از مباحث مورد توجه در قضاوت زنان قرار گيرد. وى مى‏نويسد:

لايجوز توليه من لايصلح للقضاء وان اقتضت المصلحه توليته ففى انعقاد ولايته نظر، اقربه المنع. وتوليه على(ع) لمن لايرتضيه ليس بحجه لانه كان يشاركه فيما ينفذه فيكون هو الحاكم فى تلك الواقعه بالحقيقه. (105)

روشن است كه هر يك از محورهاى ياد شده نيازمند مباحث تفصيلى است كه از حوصله اين نوشته بيرون است.

نكته پايانى

آن‏چه تاكنون آمد تنها در فضاى بررسى ادله و مستنداتى است كه در مقاله استاد محترم مطرح شده است هم‏چون ديگر مسائل و مباحث فقهى، و اين امرى كاملا طبيعى و منطقى است. ولى لازم مى‏دانيم بر يك نكته اساسى به عنوان ره‏يافتى ره‏گشا تاكيد كنيم كه ما نه تنها توصيه‏اى يا تاكيدى بر حضور گسترده بانوان در محاكم و منصب قضا نداريم بلكه با عنايت‏به حساسيت قضاوت از يك سو، وظايف و مسئوليت‏هاى مهم و ارزنده‏اى كه بانوان به تناسب موقعيت ويژه خويش، در مسائل مختلف تربيتى، آموزشى، فرهنگى، اجتماعى، سياسى و خانوادگى دارند و در بسيارى از موارد ياد شده، ديگران نمى‏توانند مسئوليت آنان را بر عهده گيرند، تاكيد داريم كه حتى با عدم محدوديت در به عهده گرفتن مسئوليت‏هايى چون قضاوت، همواره بايد توجه شود كه مسئوليت‏هاى اصلى‏تر و نزديك‏تر چيست؟ بسيارى حرفه‏ها و شغل‏ها و مناصب اجتماعى بلكه قريب به اتفاق آن‏ها از نظر شرعى ممنوعيتى براى زن يا مرد ندارد مگر اين‏كه مستلزم حرامى ديگر باشد ولى با اين حال زنان با مردان به صورت طبيعى و خودخواسته و براساس خواست عرف و جامعه آن را بر عهده نمى‏گيرند و جزء شئون اجتماعى و شغلى خويش نمى‏شمارند، و اين معلول عوامل مختلفى از جمله تناسب طبيعى، است. مسئوليت قضاوت در معناى وسيع آن يا در خصوص فصل منازعات نيز همين گونه است.

همه سخن ما در بررسى ادله اين است كه دليل استوارى كه بتوان براساس آن تصدى اين مسئوليت توسط بانوان واحد شرايط را مطلقا ممنوع شمرد سراغ نداريم نه اين‏كه اين كار را به عنوان حقى از حقوق آنان بدانيم و تاكيد براستيفاى آن داشته باشيم.

1. شرح تبصره‏المتعلمين، تحقيق و تعليق محمد هادى معرفت، ص‏306 311.

2. الكافى، (چاپ كتاب‏خانه اميرالمومنين(ع) اصفهان) ص‏421 423. مگر اين‏كه بگوييم چون ايشان آن را به نيابت از امام(ع) مى‏داند لذا تصريح به شرط مذكور نكرده است. فتامل.

3. ر.ك: النهايه ونكتها، ج‏2، ص‏68. گفتنى است كه مرحوم شيخ طوسى در ابتداى كتاب القضايا والاحكام با اشاره به اين‏كه در كتاب الجهاد درباره كسانى كه حق قضاوت دارند سخن گفته به آن جا ارجاع داده است. در بحث امربه معروف و نهى‏ازمنكر كتاب الجهاد به اين بسنده كرده كه تنها كسانى كه از طرف امام(ع)

ماذون باشند حق قضاوت دارند و اين حق از طرف ائمه(ع) به فقهاى شيعه واگذار شده است. ممكن است گفته شود كه شيخ(قده) به همين قرينه و با توجه به اين‏كه در برخى روايات نصب، تعبير رجل آمده است ذكورت را شرط مى‏داند. البته اين احتمال هر چند خالى از وجه نيست و قابل توجه است، ولى به هر حال آن مرحوم چيزى را به عنوان شرط ذكورت در تصدى مقام قضا نياورده است.

4. غنيه النزوع الى علمى الاصول والفروع، مجموعه الجوامع الفقهيه، ص‏512

سلسله الينابيع الفقهيه (چاپ اول) ج‏11، ص‏189.

5. الوسيله الى نيل الفضيله، (چاپ كتاب‏خانه آيه الله نجفى) ص‏208 209.

6. السرائر الحاوى لتحرير الفتاوى، ج‏2، ص‏154. گفتنى است كه ابن ادريس نيز همانند شيخ طوسى (البته با اين تفاوت كه در خود قضا اجمالا بحث از شرايط نيز نموده است) با اشاره به كتاب الجهاد، بيان كسانى راكه‏حق قضاوت دارند به آن‏جا ارجاع داده و نزديك به عبارت شيخ را آورده كه توضيح درباره كلام شيخ،در اين مورد نيز جارى است.

7. ملاحسينقلى همدانى، القضاء الاسلامى، ص‏23.

8. المبسوط، ج‏8، ص‏101.

9. الخلاف، ج‏3، ص‏311.

10. سلسله الينابيع‏الفقهيه، ج‏11، ص‏131.

11. شرايع الاسلام، ج‏4، ص‏68.

12. المختصر النافع (چاپ مصر) ص‏79.

13. سلسله الينابيع الفقهيه، ج‏11، ص‏223.

14. الجامع للشرايع، ص‏522.

15. ايضاح الفوائد فى شرح القواعد (متن)، ج‏4، ص‏298.

16. ارشاد الاذهان، ج‏2، ص‏138.

17. لازم به يادآورى است كه در نسخه‏اى از تبصره المتعلمين كه چاپ شده است نامى از شرط ذكورت نرفته است ولى مرحوم سيد محمد مجاهد در المناهل اشتراط ذكورت را به تبصره نيز نسبت داده است.

18. تحرير الاحكام (طبع سنگى)، ص‏180.

19. ايضاح الفوائد فى شرح القواعد، ج‏4، ص‏298.

20. الروضه البهيه فى شرح اللمعه الدمشقيه، ج‏1، ص‏280 سلسله الينابيع الفقهيه، ج‏11، ص‏467.

21. الدروس الشرعيه فى فقه الاماميه، ج‏2، ص‏65 70.

22. الروضه البهيه فى شرح اللمعه الدمشقيه، ج‏1، ص‏280.

23. مسالك الافهام (ط سنگى)، ج‏2، ص‏351.

24. كفايه الاحكام (ط سنگى)، ص‏261.

25. مفتاح الكرامه، ج‏10، ص‏9.

26. رياض المسائل فى بيان الاحكام بالدلائل (طسنگى)، ج‏2، ص‏385.

27. مستند الشيعه فى احكام الشريعه (طسنگى)، ج‏2، ص‏519.

28. كشف اللثام فى شرح قواعد الاحكام (ط سنگى)، ج‏2، ص‏322.

29. المناهل (ط سنگى)، ص‏694.

30. جواهر الكلام فى شرح شرايع الاسلام، ج‏40، ص‏12 14.

31. كتاب القضاء والشهادات (طمجمع‏الفكر الاسلامى)، ص‏40 و 229.

32. ملحقات العروه الوثقى، ج‏3، ص‏5.

33. از جمله: علامه در نهج‏الحق چنان كه گفته‏اند و نيز سيد جواد عاملى در مفتاح الكرامه، ج‏1، ص‏9.

34. از جمله: شهيد ثانى در مسالك، ج‏2، ص‏351، سبزوارى دركفايه‏الاحكام، ص‏261، سيد على طباطبايى در رياض المسائل، ج‏2، ص‏385، فاضل هندى در كشف‏اللثام، ج‏2، ص‏322، سيد محمد مجاهد در مناهل، ص‏694 و شيخ انصارى در القضاء و الشهادات، ص‏40.

35. از جمله مفتاح الكرامه، رياض المسائل، مستند الشيعه، ج‏2، ص‏519، و جواهر، ج‏40، ص‏12 و 14.

36. الدروس الشرعيه (دفتر انتشارات اسلامى)، ج‏2، ص‏70.

37. از جمله: مرحوم خوانسارى درجامع المدارك، ج‏6، ص‏7، سيد عبدالكريم موسوى اردبيلى، فقه القضاء ص‏82، هر چند در پايان بحث همه ادله را جز اصل قابل خدشه شمرده است.

38. مسالك الافهام (طسنگى) ج‏2، ص‏351.

39. غنيه النزوع، درمجموعه الجوامع الفقهيه، ص‏562 سلسله الينابيع الفقهيه، ج‏1، ص‏189: يجب فى متولى القضاء ان يكون عالما بالحق فى الحكم المردود اليه بدليل اجماع الطائفه وايضا فتوليه المرء مالايعرفه قبيحه عقلا ولايجوز فعلها، وايضا

40. الدروس الشرعيه فى فقه الاماميه، ج‏2، ص‏65.

41. القضاء والشهادات (طمجمع‏الفكر الاسلامى) شماره‏22، ص‏40.

42. همان، ص‏229.

43. رسائل (فرائد الاصول) (طسنگى)، ص‏55.

44. مجله حكومت اسلامى، شماره 4، ص‏46.

45. مجمع الفائده والبرهان فى شرح ارشاد الاذهان، ج‏12، ص‏15.

46. مفتاح الكرامه، ج‏10، ص‏9.

47. غنائم الايام (طسنگى)، ص‏672.

48. الفقه الاسلامى وادلته، ج‏6، ص‏749، و نيز ص‏487 الاحكام السلطانيه، ماوردى ، ص‏70 71، و نيز ر.ك: الاحكام السلطانيه، ابى يعلى الفراء، ص‏65.

49. زخرف (43) آيه 18.

50. مجله حكومت اسلامى، شماره 4، ص‏49 50.

51. صافات (27) آيه 149.

52. القضاء فى الفقه الاسلامى، سيد كاظم حائرى، ص‏68. و نيز ر.ك: تعليقات شرح تبصره المتعلمين، محمد هادى معرفت، ص‏308.

53. مسالك الافهام، ج‏2، ص‏351.

54. نهج‏البلاغه، صبحى صالح، نامه 31، ص‏361 فيض الاسلام، ص‏906.

55. كافى، ج‏5، ص‏510 وسائل الشيعه، ج‏14، ص‏120.

56. همان، ص‏337 و 510.

57. كشف المحجه (طنجف) فصل 154، ص‏170.

58. نهج‏السعاده فى مستدرك نهج‏البلاغه، ج‏5، ص‏6.

59. از جمله: كنزالعمال، ج‏8، ص‏210.

60. كافى، ج‏5، ص‏510.

61. من لايحضره الفقيه، ج‏4، ص‏392 وسائل الشيعه، ج‏14، ص‏120.

62. مجله پيام زن، سال اول، شماره 5، ص‏23، مرداد 1371.

63. همان، شماره 10، ص‏11، دى 1371.

64. من لايحضره الفقيه، ج‏4، ص‏364.

65. خصال، ص‏51، و بحارالانوار، ج‏103، ص‏257.

66. جامع المدارك، ج‏6، ص‏7، و نيز ر.ك:1مجله زنان، سال اول، ش‏4، ص‏23 و 24.

67. رياض المسائل، ج‏2، ص‏385.

68. خصال، ص‏585، باب الثلاث وسبعين خصله.

69. قاموس الرجال (طدفتر انتشارات اسلامى)، ج‏2، ص‏677.

70. مجله حكومت اسلامى، شماره 4، ص‏51.

71. هر چند كسرى، لقب پادشاهان ايران پيش از اسلام بوده، ولى در اين جا مراد، خسرو پرويز شاه ساسانى است.

72. سنن نسائى، ج‏8، ص‏227.

73. مجمع‏الزوائد، ج‏5، ص‏209.

74. صحيح بخارى (طمصر) ج‏6، ص‏10، باب كتاب النبى الى كسرى و قيصر.

75. مسند احمد، ج‏5، ص‏47.

76. خلاف، ج‏3، ص‏311.

77. صحيح بخارى، ج‏6، ص‏10.

78. مجمع‏الزوائد، ج‏5، ص‏209.

79. مسند احمد، ج‏5، ص‏38 و 47 تحف‏العقول، مواعظ النبى(ص)، ص‏34، تحقيق على اكبر غفارى المحلى، ج‏9، ص‏429.

80. مغنى ابن قدامه، ج‏9، ص‏39.

81. مستند الشيعه، ج‏2، ص‏519 رياض المسائل، ج‏2، ص‏385.

82. مسند احمد، ج‏5، ص‏50.

83. همان، ص‏47.

84. تاريخ يعقوبى، ج، ص‏173، و نيز ر.ك: تاريخ طبرى، ج‏1، ص‏630 (ط‏استقامت مصر) و نيز ر.ك: مجله زنان، سال اول، ش‏4، ص‏26.

85. جامع المدارك، ج‏6، ص‏7.

86. المحلى، ج‏9، ص‏429 430 و نيز ر.ك: المفصل فى احكام المراه والبيت المسلم فى الشريعه الاسلاميه، دكتر عبدالكريم زيران، ج‏4، ص‏301.

87. نمل (37) آيات 20 الى 44، و نيز ر.ك: مجله زنان، سال اول، ش‏4، ص‏26 .

گفتنى است كه آيات ياد شده نشان مى‏دهد كه هر چند ملكه سبا بلافاصله ايمان نياورد ولى توانست قوم خويش را نجات دهد و در پايان نيز با جمله رب انى ظلمت نفس و اسلمت مع سليمان لله رب العالمين ايمان آورد، در حالى كه موارد چندى در قرآن آمده است كه مردانى چون فرعون و نمرود در برابر انبيا(ع) ايستادگى كردند.

ولى در برخى نقل‏ها از جمله روايتى كه از ابى‏بكره گذشت و نيز نفرينى كه به امام حسين(ع) در روز عاشورا عليه آن مردم ستم پيشه، نسبت داده شده، ملكه سبا مورد نكوهش قرار گرفته است. ولى به هر حال آن چه از ظاهر خود قرآن كريم استفاده مى‏كنيم سرانجام قابل ستايشى است كه ملكه سبا با كاردانى و تدبير خويش و در نهايت‏با خدا ترسى خود، براى خود و قوم خود به ارمغان آورد.

88. جامع المدارك، ج‏6، ص‏7.

89.مجله پيام زن، سال اول، شماره 4، ص‏17، تير 1371.

90. همان، شماره 5، ص‏24، مرداد 1371.

91. وسائل الشيعه، ج‏18، ابواب صفحات القاضى، باب 1، ح‏5.

92. همان، باب 11، ح‏6.

93. جواهر الكلام، ج‏40، ص‏14.

94. مستند الشيعه (ط سنگى)، ج‏2، ص‏519.

95. ملحقات العروه الوثقى، ج‏3، ص‏5.

96. مانند: القضاء فى الفقه الاسلام، سيد كاظم حائرى، ص‏68 اسس القضا والشهاده، شيخ جواد تبريزى، ص‏14.

97. القضاء والشهادات (طمجمع‏الفكر الاسلامى)، شماره 22 ، ص‏229.

98. همان.

99. همان، ص‏40.

100. لازم به يادآورى است كه صاحب جواهر درشرط اجتهاد خدشه نموده و قضاى مقلد را جايز شمرده است (جواهر الكلام، ج‏40 ص‏16 17). چنان كه ميرزاى قمى نيز در صورت اضطرار وعدم دسترسى به مجتهد جايز شمرده است. (جامع الشتات ص‏347، 649،661، 662 و 667).

101. جواهر الكلام، ج‏40، ص‏49 50.

102. ايضاح الفوائد فى شرح اشكالات القواعد (متن)، ج‏4، ص‏300.

103. نزديك به اين مضمون، وسائل الشيعه، ج‏18، ص‏11، ابواب صفات القاضى، باب 4، ح‏6.

104. ايضاح الفوائد، ج‏4، ص‏300.

105. تحرير الاحكام (ط سنگى)، ص‏181.

فصلنامه حكومت اسلامى - شماره 6