بسم اللّه الرحمن الرحيم
نيايش، زمزمه نهاني و نداي شبانه و روزانه هر نيايشگري است؛ گفت و گوهاي تنهايي و بيان دردهاي طالب براي مطلوب و عاشق براي معشوق.
همواره هر قومي و شخصي به زبان و به اقتضاي حال خود با حضرت رب الارباب به نجوا ميپرداخته است. ماجراي حضرت موسي(ع) و شبان شاهدي بر اين مدعاست.
ادبيات عرفاني ما مملو از نيايشهاي عارفانه و زمزمههاي عاشقانه است. عرفا نيز به اقتضاي حال و مقام خود نيايشي داشتهاند كه گاه برخي از آنها بر روي كاغذ ثبت شده است.2
حضرت امام خميني(ره) نيز به عنوان عارفي وارسته نيايشهايي در قالب نظم و نثر از خود به يادگار گذاشتهاند. در ذيل، به برخي از نيايشهاي آن حضرت كه در قالب نظم ارائه شده است و نيز شرح و تفسير آنها اشاره ميكنيم:
دلدار را سزد كه فقط به دلبر دلبند باشد و دلبر حقيقي جز صاحب و خالق دل، كسي ديگر نيست؛ زيرا او خود، دل را خانه خويش و حرم امن و رصدگاه انوار ربوبي قرار داده است. از اينرو، جز او كسي را نسزد كه حول اين حريم پر بزند:
"القَلبُ حرمُ اللّهِ فلاتُسكنْ في حَرَمِ اللّهِ غيرَ اللّهِ"؛3
دل خانه خداست. در خانه خدا، جز خدا را راه مده.
چون دل خانه اوست، هميشه رو در رصدگاه دل، دادرسي جز او نيست.
آن كه بيمثل و مثال است بيشريك هم هست؛ زيرا هيچ چيز شبيه او نيست.
"ليسَ كمثلهِ شئ"؛6
هيچ چيز همانند او نيست.
از اينرو، معشوق بيمثال است و چون عاشق هواي چنين معشوقي داشته باشد، هوسي جز او نخواهد داشت.
آن جان جهان در نهان همه هست:
"اِنّ اللّهَ يحولُ بينَ المرءِ و قلبه"؛7
خداوند ميان انسان و دلش حايل ميگردد.
از اين رو، هيچ گاه از او جدا نبوده است؛ زيرا او از هر چيز بدو نزديكتر است:
"نحنُ اَقربُ اليهِ مِن حَبلِ الوريدِ"؛8
ما از رگ گردن به او نزديك تريم
اما آنچه موجب ميشود آدمي خود را از خدا جدا ببيند غفلت او از اين تقرّب است:
اين سوال مطرح ميشود كه وقتي او جان جهان است، پس فراق جان از جهان چه معنايي دارد؟
همانگونه كه آدمي در اثر توجه به جسم، از جان غفلت ميورزد گاهي نيز در اثر شدت توجه به جسم جهان، از جان جهان غافل ميماند:
پرده داري و بيحجابي يكي از صفات جامع الاضداد حضرت معشوق است؛ همانگونه كه اوليت و آخريّت، ظاهريّت و باطنيّت، و رحمانيّت و قهّاريّت از صفات متضاد اوست. آشكار و نهان بودن نيز از جمله صفات او ميباشد؛ آشكار است از آن نظر كه همه چيز اثر وجودي او و نشانه اوست، نهان است از آن نظر كه هر موجودي در حدّ خود، موجب اشتغال انسان شده و آدمي را از توجه به منبع انوار و رخ بينقاب او باز ميدارد.
بنابراين، اگر عارف خواستار بركنار زدن "پرده" از روي معشوق است تا به ديدار رُخش نايل آيد، بر او پردههاي نوراني است كه در عين نشانه بودن، نقاب او نيز هست.
او با اين كه همه جا هست، در هيچ جايي نيست؛ در عين هر جايي بودن هيچ جايي است؛ با همه است و جداي از همه:
از نظر حضرت امام، ارزش آدمي به اين است كه به كمالي رسيده باشد كه دلبرش را در برابر ببينيد، وگرنه به قدر بال مگسي ارزش نخواهد داشت. ولي در بر او بودن يك امر طبيعي است كه سنّت الهي بر آن استوار ميباشد و انسان در اثر رياضت و خودسازي ميتواند به اين درجه از آگاهي برسد كه پيوسته خود را در محضر ربوبي او بدارد و همواره با انوار او مواجه باشد. در اين صورت، حاضر نميشود كه يك جلوه معشوق را با جنّت و حور و قصور عوض كند؛ بلكه هر دو عالم را، كه يك فروغ روي اوست، با يك نظر به روي دوست ميبازد:
جلوه جمال ربّ جميل، كه جمال الكل و كلّ الجمال است، بر در و ديوار و عرش و فرش نمايان است:
"فاَينما تُولّوا فَثَمّ وجهُ اللّهِ؛14
به هر طرف كه رو كنيد آن جا روي اوست
هر ديدهاي كه با اين رخ زيبا رو به روست، به يقين اين ندا را به گوش خود ميشنود كه:
"اِنّي اَنَا اللّه ؛15
من همان خدايم.
و چون او خالق و رازق و داناي راز است، همه دستها به سوي او گشوده است:
"يَسالهُ مَن فيِ السّمواتِ والارضِ كلّ يومٍ هو في شانٍ"؛16
هرچه در زمين و آسمان است او را طلب ميكند و او هر روز دركاري جديد است.
كشف نقاب از جمال رب الارباب و نظر به پرتو حضرت "نورُ السّمواتِ والارضِ"17
عارف را از خرقه و مسند و پرداختن به غير او بيزار ساخته است و از اين رو، چنين ميگويد:
معبود، منظور عارف است و هرجا باشد با اوست؛ به هرچه مينگرد جز جمال يار نميبيند. او پيرو امام العارفين ، علي(ع) است كه ميفرمايد:
"ما راَيتُ شيئاً اِلاّ و راَيتُ اللّه قبلَهُ و مَعهُ و بَعدهُ"؛18
هيچ چيز را نديدم، مگر آن كه خدا را پيش از آن و با آن و پس از آن ديدهام.
بدين روي، اگر عابد سنگ و گل را قبله خود ساخته، عارف خداي دل را قبله قرار داده و سر بر آستانش سوده است، كه:
"اللّهُ في قِبلةِ المُصلّي"؛19
خداوند در قبله نمازگزار قرار دارد.
در نظر عارف، همه جا حريم خداست و حريم خدا حرم او نيز هست. از اين رو، او در حرم خدا مرتكب حرام نميشود؛ همان گونه كه حضرت امام خود نيز بدين اشاره كردند كه عالم محضر خداست و معصيت در محضر او نشايد.
عرفا از اين موضوع گاهي به "معيت با خدا" تعبير كرده و براي آن آدابي كه سزاوار اين معيّت است ذكر كردهاند. آن كه پيوسته خود را در محضرخدا ميبيند بايد ادب حضور نگه دارد.
آن يار هرجايي كه همه جا، جاي اوست ولي هيچجا جايگزين نميشود خداست؛ زيرا منزه از تعلّق به زمان و مكان است:
"هُو الّذي فيِ السّمأِ اِلهٌ و فيِ الارضِ اِلهٌ"؛20
اوست آن كه در آسمان خداست و در زمين، خدا.
با آن كه او در همه جا با انسان است؛
"هُو معكم اَينما كنتم"؛21
هرجا باشيد او با شماست،
با اين حال، چگونه ميتوان او را نديد و جام وصلش را نچشيد؟ مگر آن كه چشم و گوش و دل بسته باشد؛ همانند آنان كه در وصفشان فرمود:
"لَهُم قلوبٌ لايَفقهونَ بِها و لَهُم اَعينّ لايبصرونَ بِها ولَهُم آذان لايَسمعونَ بها"؛22
آنان دلهايي دارند، اما در نمييابند و چشماني دارند، اما نميبينند و گوشهايي دارند، اما نميشنوند.
ولي آنان كه توفيق، يار و حق نگه دارشان بوده چشم دل باز كرده و آن را پرواز داشته و سرود معيّت با او سردادهاند:
سخن گفتن ما درباره معشوقي كه عاشقش با او روبه روست و چشم به خال و خط او دوخته بيهوده است؛ زيرا آنچه را ما ميدانيم او ميبيند و "شنيدن كي بود مانند ديدن؟" راهي كه با علم و خرد قابل شناسايي است، با عشق طي شده است. بدين روي، آنان كه درِ عشق به رويشان گشوده است، نيازي به نگريستن از روزنه علم و خرد ندارند و خود را در محضر معشوق مييابند.
اگر همه موجودات جلوهاي از جلوات حق و "يك فروغ رخ ساقي است كه در جام افتاد"، پس چگونه ميتوان با قلم و دفتر، كه خود ذرّهاي بيمقدار از ميان ذراّت بينهايت است، به شرح آن جمال جميل پرداخت؟ چگونه ميتوان عظمت لايتناهي را در قلبهاي محدود حروف 28 گانه درآورد؟
اَلا اِنّ ثوباً خيطَ منِ نسجِ تسعةٍ
و عشرينَ حرفاً عَن مَعاليهِ قاصرٌ24
پس آنچه ميگويند براي تخليه درون و تحليه برون و آرامش خويش است:
زيرا آن حقيقت عظما با ذهن و زبان و قلم و كاغذ قابل وصف و بيان نيست:
آن قبله دل، كه همه دلها به سوي اوست، به مقتضاي جامع الاضداد بودنش، در عين عيان بودن، نهان است و در عين آن كه همه راهها به او ختم ميشود، هيچ راهي به سوي او نيست. سبوحيّت و قدوسيّت و جلالتش وي را از مجالست و مجانست با مخلوقات منزّه كرده است:
"تنّزه عَن مجانسةِ مخلوقاتهِ و جَلّ عن ملائمةِ كيفيّاته و بَعُدَ عَن لحظاتِ العيونِ"27
او از مجانست مخلوقات خود مبّرا و برتر از دسترسي به كيفيات و دور از حسّ ديده ظاهري است از اين روست كه:
"جَلّ جناتُ الحقِ عَن يكونَ شريفةً لِكلِ واردٍ"28
حضرت حق ساحتش برتر از آن است كه آبشخور هر تازه واردي باشد.
بنابراين، ميتوان گفت:
و به قول حافظ:
اما از اين نظر كه او معشوق و معبود همه و آفتابي است كه در دل هر ذرّه نهان ميباشد؛ چنان كه :
و به مقتضاي "فَاينما تُولوّا فَثّم وجهُ اللّهِ"،31 همه جا منزل و محفل اوست و جايي را خالي از او نميتوان يافت. از اين رو، ميتوان گفت:
حاجيان به منا و صفا و مروه وارد آيند تا خدايشان را در آن جا شاهد باشند، اما عارف، كه مرام طاق ابروي يار محراب و مشهود اوست، هميشه و در همه جا حاجي و در هر لحظه در صفاست.
در حيطه هدايت تكويني، همه موجودات تسليم خدايند و او را تقديس ميكنند و فرمان فرمايي جز حضرت معبود ندارند:
"قُل مَنِ بيدهِ ملكوتُ كُلِّ شئٍ"؛32
بگو كيست كه عنان همه چيز در دست اوست؟
اما در حيطه هدايت تشريعي، كه مرحله انتخاب و رّد و قبول است، انسانها، به صالح و طالح و مومن و كافر تقسيم ميشوند. با اين كه در اين جا نيز همه يك چيز ميطلبند، ولي زبانِ طلب در بين انسانها فرق ميكند و راه آنها از همديگر جداست، اما در نهايت يكي بيش نيست:
وصال و فراق، هر دو در جان انسان است؛ مقصود و مطلوبِ همه جان جانان است. از اين رو، هركه او را فراموش كند خود را فراموش كرده است:
"وَلا تَكونُوا كَالّذينَ نَسوا اللّهَ فَاَنسيهم انفسهم"؛34
همانند كساني مباشيد كه خدا را فراموش كردند، پس خويشتن را فراموششان ساخت.
بنابراين، خوديابي و خدايابي و خودفراموشي خدا فراموشي است:
"مَن عَرفَ نفسهَ فقد عرف ربّه"؛36
هركس خود را شناخت، حتماً پروردگار خويش را شناخته است.
پس سير و سلوك عرفاني از خود شروع ميشود و به خود خاتمه مييابد و به قول مرحوم علامه طباطبايي(ره)، آدمي پس از سالها تلاش و زحمت و خودسازي، ميفهمد كه خودش خودش شده است.
عرفاي عظام بهشت حقيقي را ادراك قرب جانان و جهنم حقيقي را فراق او ميدانند.
همه موجودات جهان مظهر تجلّي اسمأ الهي اند. بنابراين، هر موجودي در حدّ سعه وجودي خود، شاني از شوون الهي و جلوهاي از جلوات ربّاني است. در اين جا، رابطه مزبور به رابطه موج و دريا تشبيه شده است. موج دريا را نميتوان "دريا" ناميد، اما از آن جدا هم نيست. به همين صورت هيچ موجودي خدا نيست، در حالي كه از خدا جدا هم نيست.
همه هستي جلوههاي جمال حضرت ذوالجلال است، به گونهاي كه هيچ چيز بدون تجلّي او به وجود نميآيد.
به عبارت ديگر، عالم همه نور است:
"اللّهُ نور السّمواتِ والارضِ"؛40
خداوند نور آسمانها و زمين است.
با وجود اين، آن يار پردهنشين با صد هزار جلوه در صد هزار نقاب است. ظاهريّت او اقتضاي ظهور و تجلّي دارد و باطنيّتش اقتضاي پردهنشيني و نقاب داري. هريك از عوالم امكاني پرده عالم مافوق است؛ عالم ناسوت پرده عالم ملكوت و عالم ملكوت پرده عالم لاهوت.
با اين كه همه عالم نور است، در عين حال، حجاب هم هست. همانگونه كه شعاع خورشيد حجاب آن است و به همين سبب، آدمي نميتواند بدان بنگرد، تجليّات الهي نيز حجاب اوست:
"اِنّ للّهِ سبعينٍ الفَ حجابٍ مِن نورٍ"؛41
براي خداوند هفتاد هزار حجاب از نور است.
از اين رو، در "مناجات شعبانيه" ميخوانيم:
"اَنِرْ اَبصارَ قلوبِنا بضيأِ نظرِها اِليكَ حتّي تَخرقَ اَبصارُ القلوب حُجبَ النورِ"؛42
(پروردگارا) چشمان دل ما را به پرتو نظرش به تو نوراني گردان، چنان كه چشمان دل، حجابهاي نور را بدرد.
از اين جاست كه نه تنها اشياي نوراني، بلكه حتي خود نور هم سايه و حجاب ربّالنور ميشود:
آن معشوق كل نه تنها مطلوب خاكيان، بلكه مطلوب افلاكيان و قدسيان نيز هست و همان گونه كه ناريان از فراق او ميسوزند، نوريان و حوريان نيز در فرقش ميگدازند:
جلوه جمال او جمال آراي جهان شده و خود در وراي اين همه زيبايي نهان گرديده است، تمام خوبي خوب رويان از يك فروغ روي اوست كه از او به عاريت گرفتهاند:
ناز معشوق و نياز عاشق رمز و راز عشق و عاشقي و مايه حركت است. همه دادها و فريادها و اشكها و سوزها و سازها از ناز و نياز برميخيزد. طبيعت خوب رويي و غنا ناز است و طبيعت جمالجويي و كمال طلبي نياز و خواهش؛ دل بردگي از آن سو و سرسپردگي از اين سو.
بانگ جرسي كه از غلغل اجزاي عالم برخاسته زمزمه وصال عرشيان و فرشيان و نوريان و ناريان است. اما از اين ميان، عدهاي زبان قالشان برحالشان چيره است و عدهاي به عكس اين:
اينان چون زبان ظاهري ندارند، ندا و صداي ظاهري هم ندارند؛ نداهايشان همه دروني و حالي است.
اما از بين اين عده، عارف دل سوخته زبان سَر بازبان سِرّ به صدا درميآورد؛ در درون ميسوزد و در برون، فريادش به آسمان ميرود:
و به قول خواجه عبداللّه انصاري:
"خال" نقطه تعيين و نمود است، مركز ظهور كثرت از وحدت، و مايه بود و ثبوت.
"عاقل" آن است كه واله و ديوانه مظهر جمال و كمال گردد. آن كه ميفهمد و مييابد ديوانه ميشود. ديوانه اين وادي جز به سلسله زلف يار قرار نمييابد:
اين گونه ديوانگي يا از وصال و ادراك است و يا از مستي جام ساقي. مستاني كه از دست ساقي، مي هستي چشيدهاند به حيات جاويد رسيدهاند و عمر حقيقي خود را در اين حال سپري كردهاند. در اينجا، باده عين ساقي و ساقي همان مي باقي و مستي، غنودن در هستي است و هركه از آن بخورد چراغ خوديّتش بميرد و جان به جان آفرين سپرد. بعضي از عرفا از اين مستي به "لذت تخصيص" تعبير كرده و گفتهاند:
قرآن مجيد از اين مي مستي به "شراب طهور" تعبير كرده و ساقي آن را حضرت باري تعالي دانسته، ميفرمايد:
"سقاهم ربّهم شراباً طهوراً"؛51
خدايشان به آنان شرابي پاك مينوشاند.
ميل به اين باده عاشق را به اين باديه افكنده كه ساحلي ندارد و هستي بدون مستي حاصلي ندارد.
قافله هستي از صبح ازل با "اِنّا للّهِ" به راه افتاده و تا شام ابد، كه هنگام "اِليهِ راجعونَ" است، به حركت خود ادامه ميدهد. موج عشق گوهر مستي را از ژرفاي درياي امكان به ساحل وجود افكنده و بساط عدم را برچيده و سفره قدم چيده است. همه ممكنات در ساحل وجود، در عشق رسيدن به درياي وجوب در تب و تابند.
َّآن پرده نشين، كه صد هزار پرده به رخ كشيده و احدي رخش را نديده و گل از باغ رويش نچيده است، با هرپرده كه كنار ميزند هزاران جان به نار ميكشد.
نگراني دل باختگان دو سويه است: از يك سو نگرانند كه آيا پرده كنار خواهد رفت و جمال يار را خواهند ديد و از سوي ديگر نگرانند كه آيا آنچه را ديده ميشود ميتوان فهميد و از حولش نرميد.
مستي مستان به ياد اوست و بتپرستي بتپرستان به عشق همو. تب هر بت پرستي در نظرش مثال روي اوست و راهنماي كوي دوست؛ چنان كه قرآن كريم از قول آنان حكايت ميكند كه ميگفتند:
"ما يَعْبُدْهُم اِلا ليُقرّبونا اِليَ اللّهِ زُلفي؛53
ما آنها را پرستش نميكنيم، مگر براي آن كه ما را به خدا نزديك كنيد.
اما اين صورتگري و بتتراشي زماني است كه پرده از رخ يار كنار نزدهاند؛ هنگام كشف جمال جميل او، همه صورتها به نار خجلت سوخته يا سر به جيب ندامت دوخته است.
درد آن كيفيت نفساني يا جسماني است كه قرار و آرام را از انسان ميگيرد و تا برطرف شدنش او را رها نميسازد. درد عشق نا آرامي رواني در راه رسيدن به معشوق است. اين درد مايه حركت و شور و اشتياق ميگردد. دواي اين درد عنايت حضرت معشوق است كه مرام خواهان اين درد است.
طبيب عشق، همواره دردمندان وادي وصال خود را مينوازد و زخمهايشان را به عنايت خود بهبود ميبخشد. اما از آنجا كه اين نوازش پس از آن سوزش و سازش است، دردمندان او به بهبودي ميلي ندارند و بهروزي را در غير بهبودي ميدانند:
عاشق پيش از آنكه دوا بخواهد، درد ميخواهد و پيش از آنكه طالب نوا باشد، طالب غصّه است.
طبيب درد همچون مسيح(ع) بر بالين بيمار خويش حاضر ميشود و تا زماني كه انسان گرفتار چنين دردي نگردد، نوازش دست اين مسيح را در نخواهد يافت:
همان گونه كه آب به پستي برود و از بلندي برمد، رحمت حق نيز از افلاك برخاك رسيد:
پس درمان، مولود درد است؛ تا درد نباشد درمان نخواهد بود و تا زماني كه درد هست طبيب شفيق بر بالين بيمار حاضر است.
جفا و وفا همچون درد و درمان است؛ تا جفا نباشد وفا نيايد:
"اِنّ مَعَ العُسرِ يُسِراً"؛60
با هر سختي گشايشي است.
جفاي معشوق نسبت به عاشق از وفاي او برخاسته است؛ همانگونه كه دردش به سبب درمانش بوده است. از اين رو، عرفاي عاشق جفاي دوست را از خود دوست عزيزتر داشته و درخت اميد نسبت به جفاي يار را از قديم در دل كاشتهاند:
در ديار عشق ناب، مهمان عزيز را به روزه روزي دهند و با دست خويش كارد بر حلقوم پسر نهند و به تازيانه فراق بنوازند و به آتش محبت مرحم گذارند تا سره از ناسره جدا شود و "تاسيهروي شود هركه در او غش باشد". آن گاه كه از امتحان سر بلند بيرون آيند، به خلقت خُلتّ نواخته شوند:
"و اذا اِبتَلي ابراهيمَ ربّه بكلماتٍ فاَتّمهُنّ قالَ اِنّي جاعلكَ للنّاسِ اماماً"؛62
آنگاه كه ابراهيم را پروردگارش به كلماتي بياموزد و آنها را به اتمام رسانيد، به وي فرمود: من تو را براي مردم امام قرار دادم.
"اَلّذينَ يَذكرونَ اللّهَ قياماً و قعوداً و علي جُنوبهم و يَتَفكروّنَ في خَلقِ السّمواتِ والارضِ رَبّنا ما خَلقَت هذا باطلاً سبحانكَ فقنا عذابَ النار"؛63
آنان كسانياند كه خداي را در حال ايستاده نشسته و خوابيده ياد ميكنند و در خلقت آسمانها و زمين انديشه كرده، ميگويند: پروردگارا، تو اينها را به باطل نيافريدهاي. پس ما را از عذاب آتش حفظ گردان.
ذكر و فكر عاشق، ياد معشوق است، بلكه ذاكر و مذكور، هر دو يكي است:
اوست كه خود را به ياد معشوق انداخته و عاشق را با ياد خود آشنا كرده و گفته است:
"اُذكروني اَذكركُم"؛65
مرا ياد كنيد تا شما را ياد كنم.
وقتي محبوب، خود دعا و ذكر باشد، بلكه داعي و ذاكره باشد، ديگر چه جاي خواهش و ذكر و فكر است؟ وقتي او، خود قبله باشد، ديگر به قبل نما چه حاجت؟
همه جا كوي اوست؛ زيرا او در همه جا هست (هو مَعكم اَينما كُنتم) و تنها خاك در دوست است كه توتياي چشم ناظران است. در سويداي هيچ عاشقي جز سوداي سواد چشم بيمار يار نيست. از اين رو، در ميكده و بتكده و مسجد و دير، سجده به سواد چشم كنند تا غمزهاي از او به غارت برند:
مشكل حال به قيل و قال مدرسه و درس و بحث شيخ قابل حل نيست، بلكه غمزه مشكلگشا لازم است تا به يك نگاه و بيقيل و قال، همه را حل كند:
همه ردّ و قبولها و اقامه برهان فرع بر اثبات انانيّت است. هر قدر اوضاع بر وفق مراد باشد پردههاي انانيّت بيشتر ميگردد. عاشق دل باخته و خودساخته را به من و ما كاري نيست. آن كه ادعاي تصوف و درويشي ميكند و مدام در پي اثبات مدعاي خويش است و بر خصم ميخروشد غير از كسي است كه پرده عفاف بر فضايل خود ميپوشد، بيبانگ و فرياد از جام وصل مينوشد و ميگويد:
نيستي فقر كمال و هستي كمال نيستي است. هرجا انانيّت مطرح ميگردد، كمال و معرفت طرد ميشود؛ زيرا خودستايي با خداستايي قابل جمع نيست؛ همانگونه كه شرك يا توحيد. اوج عرفان در از بين بردن تعيّنها و خودبينيها و خودخواهيها و خودستاييها و در بي تعيّني و بي خودي است كه محصول خدابيني و خداخواهي و خداجويي است؛ تحقق كامل "لا اِله الاّ هوَ وحده وحده وحده"؛
هيچ خدايي جز او نيست، تنهاي تنهاي تنها.
اين همان توحيد محض (ذاتي و صفاتي و افعالي) است. همه هستي در اين گونه نيستي نهفته و آن كه چشم دلش خفته و دُرِ حقيقت نسفته از معرفت طرفي نبسته، در كوي غفلت نشسته و دل به غير حق نبسته و بند بندگي گسسته و به خيل خودخواهان پيوسته است. چنين كسي هيچ گاه به كمال عرفان نايل نيايد؛ زيرا هستي جويي با اين پندار كه "هستم" حاصل نخواهد شد؛ تحصيل حاصل است و محال.
اما آن كه خود را معدوم و معبود را موجود انگارد و طالب وجود و كمال گردد، منظورِ حضرت معشوق ميگردد، از وادي فراق ميرهد، به جنّت وصل ميرود و در بستر لطف ميآرمد.
عنايت با انانيّت سازگار نيست و "اَنا" جز بار "اِنا" ندهد، مگر از كساني كه از دام همه قيود رسته، از شراب وحدت چشيده و به حق پيوستهاند كه اينان اگر گويند: "لب"، مراد لب درياست و اگر گويند: "لا"، مراد"الاّ". منظور اين دسته از "اَنا" ، "انتَ" است و "اَناالحقِ" آنان همان "هوالحق"؛ زيرا "اَنا" را پس از فنا ميگويند، نه پيش از فنا و ميان اين فرق بسيار است.
1. امام خميني(ره)، ديوان امام خميني(ره)، ص41، غزل3.
2. بخشي از اين نيايشها در كتابي مستقل تحت عنوان زمزمه عشاق در نيايشهاي جاودان به قلم نگارنده جمعآوري شده كه در مرحله چاپ است.
3.محمدباقر مجلسي، بحارالانوار، ج67، ص25.
4. صائبي تبريزي، شاعر معاصر
05. مثنوي كلاله خاور، دفتر پنجم، ص210.
5. نام شاعر در ذهنم نيست(!!)
6. شوري،11.
7. انفال، 25.
8.ق، 16.
9. حافظ شيرازي
10. فريدالدين عطار نيشابوري، منطق الطير.
11. شهريار، ديوان.
12. اسرارالتوحيد، ابوسعيد ابي الخير
13.امام خميني، پيشين، ص42، غزل 4.
14. بقره، 115.
15. قصص، 30.
16. الرحمن، 29.
20. زخرف، 84.
23. باباطاهر عريان، ديوان اشعار
24.آگاه باشيد لباسي كه از 29 حرف دوخته شده باشد از پوشاندن به اندام بلند يار كوتاه است.
25. مثنوي مولوي.
26. همان منبع.
27. شيخ عباس قمي، مفاتيح الجنان، دعاي صباح منقول از حضرت علي(ع).
28. ابن سينا، الاشارات و التنبيهات، نمط 9.
29. حافظ شيبرازي، پيشين.
35. ديوان اقبال لاهوري.
36. غرر و درر آمدي ، ج7.
37. جلال الدين محمد مولوي، مثنوي معنوي، دفتر پنجم، ص348، سطر 21.
38. همان، دفتر سوم، ص196، سطر 29.
39. امام خميني، پيشين، ص47، غزل 9.
41. امام خميني، تفسير سوره حمد، ص؟
42. همان، بخش حجاب.
43. ابن فارض، ديوان تائيه.
44. امام خميني، ديوان اشعار، ص53، غزل 15.
45. مثنوي مولوي.
46. جلال الدين محمد مولوي، كليات شمس تبريزي، ص542.
47. خواجه عبداللّه انصاري.
48. امام خميني، پيشين، ص67، غزل 29.
49.مثنوي.
51.انسان، 21.
52. امام خميني، پيشين، ص102، غزل 64.
53. زمر، 3.
54. حافظ شيرازي، پيشين.
55. جلال الدين محمد مولوي، كليات شمس تبريزي.
56. امام خميني، پيشين، ص160، غزل 122.
57.سعدي شيرازي، كليات.
59 جلال الدين محمد مولوي، كليات شمس تبريزي، ص543.
60. شرح،5
61. جلال الدين محمد مولوي،
62. بقره، 125.
63. آل عمران، 191.
64. مثنوي جلال الدين محمد مولوي.
65. بقره، 152.
66. جلال الدين محمد مولوي،؟
67. امام خميني، پيشين، ص54، غزل 16.
68. همان، ص186، غزل 148.
69. مثنوي، دفتر اول، جلال الدين محمد مولوي،
70. جلال الدين محمد مولوي، مثنوي معنوي، دفتر پنجم، ص348 ـ 349.