محمد بقايي(ماکان)
سهروردي ميزان خود بودن يا در اصطلاح وي «خوديت» را در همين سلسله مراتب اشراقي مي بيند که برترين آنها بهمن يا نورالاعظم يا نورالاقرب ناميده مي شود. انوار مختلف که همه در اصل از نور اعلي اشراق مي يابند در يک جريان استمراري قرار دارند به اين معنا که افاضه نور بالاتر از نور پائين تر مدام در جريان است و از اينجاست که هستي يا خوديتش از طريق اشراق عيان مي شود. به عقيده اقبال نيز «خود بودن يعني در استمرار محض وجود داشتن... اين ميزان اشراق از خوديت است که منزلت يک شي را در مقياس بودن تعيين مي کند.» سهروردي همان «خوديت» را در سلسله مراتب اشراقي اش امري وابسته به «ذات نخستين، نور مطلق، يعني خدا» مي داند که «پيوسته نور افشاني مي کند و از همين راه متجلي مي شود و همه چيزها را به وجود مي آورد... و هر چيزي در اين جهان منشعب از نور اوست...» اقبال نيز مي گويد «ما هم مي گوئيم من هستم اما خوديت ما وابسته است و از جدائي ميان خود و غير خود بر مي خيزد.»
خوديت نور مطلق از نظر سهروردي غير وابسته است و از نظر اقبال نيز انائيت خود نامتناهي «غير وابسته، مستقل، اصلي و مطلق است» و «آنچه را که ما طبيعت يا غير خود مي ناميم تنها لحظه اي در حيات من نامتناهي است» بنابراين من نامتناهي به خلاف من متناهي وابسته به غير خود نيست. «تنها آن که مي تواند بگويد من هستم حيات واقعي دارد. منزلت و مرتبه هر موجودي بسته به مراتبي است که در اشراق مي پيمايد.» بنابراين اقبال همانند سهروردي که براي نفس مراتبي قائل است، معتقد است که ارزش ها مراتبي دارند و همه آنها را نمي شود تنها در يک فرد فهم کرد.
اقبال عارفي است فيلسوف که عقل و عشق به يکسان در او تجلي يافته، ولي در زواياي پنهان روحش و در خلوت خويش پيوسته نظر به عشق دارد و از همين روست که حس و حال عرفاني اش بر فلسفه گرائي غالب مي آيد:
سهروردي نيز عارف فيلسوف را به فيلسوف عارف ترجيح مي دهد. او پويندگان طريق معرفت را به چهار دسته تقسيم مي کند و نهايتاً گروهي را ارجع مي شمارد که هم به معرفت استدلالي دست يافته، و هم به عالم شهود پاي گذارده باشند، يعني در طريق شناخت و معرفت با دليل راهشان بگويند که:
شيخ، معرفت جوياني از اين دست را حکيمان واقعي يا به گفته خويش در حکيم متأله مي خواند که نمونه شان را در جهان غير اسلامي فيثاغورث و افلاطون مي داند و در جهان اسلام شخص خودش را مثال مي آورد که بهترين تجسم آميزه عقل و عشق يا حکمت استدلالي و اشراقي است. اقبال نيز خود را تجسم چنين آميزه اي مي داند:
پس از سهروردي، از ملوي که بگذريم، انديشمند ديگري را هم آوازه اقبال نمي شناسيم که اولاً عقل و عشق از مضامين محوري تفکر او بوده باشد، ثانياً همچون شيخ اشراق به روشني تمام عنان عقل را به دست عشق داده باشد، ثالثاً برهان عقلي را در صورت تأئيد قلب صحيح دانسته باشد و سرانجام بر اين نظر به کرات تأکيد ورزيده باشد. او در کتاب بازسازي انديشه ديني مي گويد «ما، حقيقت را از طريق مشاهده عقلي و بررسي نشانه هاي آن - بدان گونه که خود را در ادراک حسي مي نماياند - اندک اندک در مي يابيم و به جنبه اين جهاني و ناپايدار آن چشم مي دوزيم. اين وظيفه اي است که به عقل تحليل گر مربوط مي شود. ولي با اشراق يا عشق، يعني ادراک ميتقيم از طريق قلب، همه حقيقت را بدون واسطه، آن گونه که خود را در پرتو اشراق به ما مي نماياند ادراک مي کنيم و با آن پيوند مي يابيم.» و باز در جاي ديگري از اين کتاب مي گويد، عقل و اشراق «هر دو از يک ريشه سر بر مي کنند و مکمل يکديگرند، آن يک حقيقت را به تدريج در مي يابد و اين يکباره، يکي چشم بر جاودانگي حقيقت مي دوزد... و ديگري لذت حضور همه حقيقت را در مي يابد.» سهروردي نيز در حکمت الاشراق «من» آدمي را سرچشمه معرفت شهودي مي داند. اقبال همين موضوع را در آثار منظوم خود نيز به صورت هاي مختلف بيان مي دارد و ارزش هر يک از دو عنصر عقل و عشق را که گاه از آنها به عنوان «خبر» و «نگاه» نام مي برد در جاي خود محترم مي شمارد. در غزلي مي گويد:
و سهروردي هم در مقدمه حکمت الاشراق پس از بحث در باب روش هاي کسب حقيقت مي گويد از طريق شناخت مستقيم مي توان به همان معرفتي دست يافت که با استدلال منطقي. در واقع سهروردي و اقبال هر دو از اين حيث در باب روش هاي کسب حقيقت مي گويد از طريق شناخت مستقيم مي توان به همان معرفتي دست يافت که با استدلال منطقي. در واقع سهروردي و اقبال هر دو از اين حيث تفکرمند سقراطي دارند، يعني معتقد نيستند که عقل به تنهايي مي تواند هستي را فهم کند.
اقبال در کتاب بازسازي انديشه همانند سهروردي در مقدمه حکمت الاشراق مي گويد که «تلاش عقلي سبب مي شود تا به موانع عالم غلبه کنيم، به علاوه زندگي را وسعت و غنا مي بخشد، بصيرتي دقيق به ما مي دهد و به اين ترتيب آماده مان مي سازد تا به جنبه هاي دقيق تر تجربه هاي بشري وارد شده بر آن تفوق يابيم.» او حتي از اين پيشتر رفته مي گويد که تسخير طبيعت از طريق شناخت عقلي اهميت بيشتري دارد، زيرا در واقع هر تلاشي براي کسب اين نوع معرفت، عملي عبادي به شمار مي آيد. کسي که طبيعت را عالمانه يعني با ديد علمي مي نگرد و از اين طريق به شناخت آن نايل مي آيد «عارفي است که به نيايش و سير و سلوک مي پردازد.» اين دو عارف عالم، عقلي را که اشراق ياورش نباشد چاره ساز مي داننند. به عقيده اقبال علم بي عشق چيزي جز نمايشگاه انديشه هاي بي حس و حال نيست:
او در سير فلسفه در ايران حکمت اشراق سهروردي را از همين منظر تفسير کرده، مي گويد «به نظر شيخ اشراق کسي که مي خواهد به فلسفه متعالي او راه يابد، بايد با فلسفه ارسطوئي و علم منطق و رياضيات و تصوف به خوبي آشنا باشد و ذهن خود را از آلودگي، تعصب و گناه بيالايد و با اين شيوه رفته رفته بر ذوق يا حسي دروني دست يابد که يافته هاي نظري عقل را مي سنجد و تصحيح مي کند. عقل بي ياور در خور اعتماد نيست. پس بايد از ذوق يعني ادراکي مرموز ياري گيرد که به کند امور پي مي برد، روح بي آرام را مي شناسد و آرامش مي بخشد و شک را از نيرو مي اندازد. سهروردي جنبه هاي گوناگون آزمايش هاي ذوقي را شرح داده است.» و سپس در باب معرفت شهودي از منظر شيخ اشراق مي گويد «در روانشناسي سهروردي، شناخت گذشته از حس و عقل، مبدأ ديگري هم دارد و آن ذوق يا ادراک دروني است که عوالم بي مکان و بي زمان وجود را در مي يابد. براي پرورش اين عامل مرموز که نتايچ کار عقل را تصحيح و همنوا مي کند، از سويي بايد به مطالعه فلسفه يا تدقيق در مفاهيم مجرد پرداخت و از سوي ديگر با فضيلت سلوک کرد.» به عقيده سهروردي براي رسيدن به منزل عشق بايد مراحلي را طي کرد که عبارتند از:
معرفت و محبت. در مجموعه مصنفات مي گويد کسي «به عالم عشق که بالاي همه [عوالم] است نتواند رسيد تا از معرفت و محبت دو پايه نردبان نسازد.» يعني عشقي که اساس آن بر معرفت نباشد خام و کمال نيافته است. اقبال نيز دقيقاً همين نظر را در ارتباط ميان عقل و عشق دارد:
حاصل چنين عشقي شود و شوق براي تقرب به حقيقت برتر است که آدمي را به پويائي و تحرک وا مي دارد. سهروردي در رساله الطير اشاراتي دارد به اين که آدمي پيوسته بايد در تب و تاب دستيابي به حقيقت برتر باشد. در قطعه اي از اين رساله مي گويد «اي برادران حقيقت!... پيوسته مي پريد و هيچ آشيانه معين مي گيريد که همه مرغان را از آشيان ها گيرند.» اقبال نيز به انسان آرماني خود توصيه مي کند که پيوسته در تلاش يافتن چيزهاي بهتر و نو باشد، خود را مقيم يک آشيانه نسازد و به شرايط موجود اکتفاء نکند. در غزالي مي گويد:
در پيام مشرق مي گويد:
در جاويدنامه مي گويد:
اقبال اين انديشه بر آمده از سهروردي را در رساله الطير، آنجا که مرغان پس از تحمل سختي ها به مقامي مي رسند که مي پندارند زمان آرميدن است و لاجرم از جستجوي شاهد مقصود باز مي مانند به صورت هاي زير بازتاب مي دهد:
در غزلي مي گويد:
و در غزلي ديگر:
او بر اساس اين عقيده حتي بهشت به مفهوم «جاي آرميدن» را هم نفي مي کند:
اقبال همين مضمون مطرح در رساله الطير را به صورتي ديگر نيز بيان داشته است:
در غزلي از مجموعه «افکار» مي گويد:
اقبا و سهروردي پويائي و تحرک و تلاش را به عنوان يکي از ارکان مهم زندگي مي ستايند و اين نکته در آثارشان بسيار مشهود است. بي جهت نيست که شاهين و باز از پرندگان مورد علاقه اين دو هستند و از آنها به عنوان نماد بلند پروازي، تلاش و مبارزه بي وقفه ياد مي کنند؛ يعني ويژگي هايي که در مجموع موجب پرورش فرديتي استوار مي شوند. شيخ اشراق در عقل سرخ که يکي از نمادي ترين نوشته هاي اوست خود يا انسان آرماني خويش را به شاهباز تشبيه مي کند:
اين تشبيه در ميان برخي از ديگر شاعران عارف نظير مولوي و حافظ نيز تا حد يک اشاره ديده مي شود. مولوي مي گويد:
و حافظ مي گويد:
ولي اقبال در اين خصوص به کرات و به روشني سخن گفته است. انسان مورد نظر وي کسي است که صفات شاهين را داشته باشد. او در يکي از مکتوباتش مي نويسد «شاهين از نظر من نمادي است از کساني که تمامي خصوصيات فقر (به مفهوم مورد نظر اقبال) در او مجسم مي شود. اولاً مناعت طبع دارد و بسيار با متانت است و از صيد حيوان ديگري ارتزاق نمي کند، ثانياً زندگي آزادي دارد و از همين رو آشيانه نمي سازد، ثالثاً بسيار بلند پرواز است، ديگر اين تنهايي ار دوست دارد و سرانجام اين که نگاه نافذي دارد.« در آثار منظوم اقبال به کلمات شاهين، باز و شاهباز بسيار بر مي خوريم که در همه موارد، آنها را الگويي براي پويائي، تحرک، مناعت طبع و زندگي متعالي غرور آميز قرار داده. در غزالي مي گويد:
و در غزلي ديگر:
سهروردي نيز در رساله الطير به انسان آرماني خود متذکر مي شود که مفتون لحظه هاي فريبنده حيات نشود و از حرکت باز نايستد، زيرا بي تحرکي «عقل را از تن جدا» مي سازد و لاجرم سالک طريق حقيقت را از خود مي ربايد و او را از تحري حقيقت باز مي دارد. اقبال در اسرار خودي همين نظر شيخ را در بيتي چنين بيان مي دارد:
باشگاه انديشه 29/1/1384