استاد محمدتقى مصباح
بحث ما در جلسات گذشته، در اينباره بود كه انسان با چند مسئله اساسى روبهروست: يكى نيازمند بودن اين جهان به آفريدگار و مدبّر؛ ديگر اينكه حيات انسان منحصر به اين حيات مادى نيست و روزى براى حساب و كتاب زنده خواهد شد؛ و سومى هم راه رسيدن به سعادت ابدى اطاعت از دستورات خداست كه به وسيله انبيا ابلاغ شده؛ يعنى توحيد و نبوّت و معاد. عرض كرديم كه اين هر سه اصل با يك نظر دقيق، به «توحيد» برمىگردند. اما انسان نسبت به اينها معمولاً غافل است و توجهى ندارد كه اينها مسائلى هستند كه بايد آنها را حل كند و به آنها پاسخ دهد. اين حالت غفلت و بىتوجهى همان حالت حيوانات است كه حركتشان ناشى از غرايز است؛ تفكر و تعقّلى درباره هستى و سرنوشتشان ندارند. قرآن مىفرمايد: «صمٌّ بكمٌ عمىٌ فهم لا يَعقلونَ»(بقره: 171) منشأ سقوط انسان هم همين «غفلت» است. پس از آنكه از اين غفلت خارج شد و به اين سه مسئله توجه كرد و تلاش نمود تا جواب آنها را پيدا كند و آنها را در ذهن تصديق كرد، باز از دو حال خارج نيست: يا حالت روحى و روانى او طورى است كه آمادگى پذيرش اين سه اصل را دارد [وقتى دانست خدايى هست كه اختيار هستى به دست اوست، آمادگى دارد كه به لوازم آن ملتزم باشد؛ يعنى عبوديت مطلق در مقابل ربوبيت مطلق او.] اين حالت «ايمان» است؛ يا براى پذيرفتن آمادگى ندارد با اينكه آن را شناخته و دانسته، اين است كه التزام به لوازم آن با خواستههايش جور درنمىآيد.
گاهى آدم چيزى را مىداند؛ اگر از او بپرسند از ته دل جواب مىدهد، حتى اگر برايش ضررى نداشته باشد حاضر است براى ديگرى آن را اثبات كند، اما آنجا كه پاى التزام به لوازم و عمل به لوازم آن پيش مىآيد، مىگويد: نه، خبرى نيست. خود ما هم در زندگى روزمرّهمان با اين چيزها مواجه هستيم، ولى توجه نداريم. يك مثال روشن كه قرآن در اين مورد دارد، داستان فرعونيان است كه مىفرمايد: «وَ جَحدوا بها و استَيقَنتها اَنفُسُهُم ظُلما و عُلُوّا.»(نمل: 14) با اينكه يقين كردند، باز عمدا انكار نمودند.
داستان ديگر هم در زمان پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله اتفاق افتاد: عدهاى از مسيحيان بودند كه در نجران زندگى مىكردند و براى خودشان دانشمندانى داشتند، دستگاهى داشتند. خدمت پيامبر آمدند و خواستند با آن حضرت بحث كنند، بگويند حق با ماست و ما بايد از شريعت حضرت عيسى عليهالسلام پيروى كنيم. حضرت ادلّهاى براى آنها آوردند و آنها نتوانستند جواب دهند؛ در بحث مغلوب شدند. اما در عين حال، حاضر نشدند اسلام بياورند و داستان «مباهله» پيش آمد. آيه نازل شد: حال كه قبول نمىكنيد، پس بياييد مباهله كنيم؛ نفرين كنيم بر كسى كه منكر حق و مستوجب عذاب است، تا خدا عذابى بفرستد و او را هلاك كند. اول قبول كردند، ولى وقت انجام مباهله استنكاف كردند؛ گفتند: ما جزيه مىپردازيم و به همين حالت كفر خودمان باقى مىمانيم.
منظورم اين كلمه پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله است كه به حسب نقلى، ايشان به اصحابشان فرمودند: مىدانيد چرا اينها حاضر نشدند اسلام بياورند، با اينكه نتوانستند حقّانيت خود را اثباب كنند و ما برايشان حقّانيت اسلام و بطلان عقيدهشان را ثابت كرديم، بعد هم حاضر به مباهله نشدند و اصرار كردند به همان دين خودشان باقى بمانند؛ مىدانيد چرا؟ عرض كردند: شما بفرماييد. فرمودند: علت اين بود كه اينها عادت كردهاند به شرب خمر و خوردن گوشت خوك. مىگسارى را خيلى دوست دارند و مىدانند اگر مسلمان شوند بايد اين كار را كنار بگذارند، نمىتوانند دست از اين عاداتشان بردارند. به همين دليل، با اينكه مىدانند دين اسلام حق است، زير بار نمىروند. اين اشاره به يك نكته دقيق روانشناختى دارد: علت اينكه گاهى آدم چيزى را فهميده و دانسته است، ولى زير بارش نمىرود اين است كه با خواستههايش جور در نمىآيد؛ به چيزهايى دلبستگى دارد، مىبيند اگر حق را بپذيرد، بايد از آنها دست بردارد، نمىپذيرد.
به هر حال، اين حالت كه آدم حق را بشناسد و آن را انكار كند، حالت «كفر جحود و كفر عمدى» است، نه كفر از روى جهل. اين بدترين حالتى است كه ممكن است براى انسان وجود داشته باشد. همين استحقاق عذاب ابدى را ايجاب مىكند.
پس از اينكه دانستيم بايد ايمان آورد، مىدانيم با اينكه ايمان آوردهايم و به بعضى از لوازم ايمان هم ملتزم هستيم و به آنها عمل مىكنيم، اما همه جا ملتزم نيستيم. اين چيزى است كه همه ما با آنكه ايمان داريم به اينكه احكام اسلام بر حق هستند و مخالفت با آنها موجب عذاب و شقاوت دنيا و آخرت است، ولى باز موقع عمل كه مىشود، مىلنگيم؛ مرتكب گناه مىشويم، احيانا تكليف واجبى را هم ترك مىكنيم. اگر از ما بپرسند كار درستى مىكنيد، مىگوييم: نه. پس چرا اين كار را مىكنيم؟ چون بر خودمان تسلّط نداريم. اين يك واقعيت است. اگر نمىتوانيم به لوازم ايمان عمل كنيم، تفسيرش اين است كه ايمانمان ضعيف است. ايمان قوى، كه بالاترين مرتبهاش در انبيا و حضرات معصوم عليهمالسلام است، مانع ارتكاب گناه مىشود. بين مرحلهاى كه ما هستيم تا مرحلهاى كه اولياى خدا قرار دارند، فاصله بسيار است و اختلاف اينها همان اختلاف درجات ايمان است.
چه كنيم كه ايمانمان قوى شود و از اين حالت ضعف و پستى و زبونى درآييم؟ در قرآن كريم اشاره شده است به مواردى كه برخى افراد ايمانشان زياد مىشود، يا خدا وسايلى فراهم مىكند كه ايمان افراد زياد شود. البته نعمتهاى خدا هميشه موجودند، اما اضافه شدن نعمتها در اثر استحقاق و لياقتى است كه افراد پيدا مىكنند. به هر حال، شرايطى پيش مىآيند كه افراد ايمانشان زياد مىشود. اين راهى است براى آنكه ببينيم شرايط افزايش ايمان چيست تا سعى كنيم ما هم در اين مسير قرار بگيريم. اشارهاى به آيات مىكنم تا بعد بحثى تحليلى ـ عقلى در اين زمينه داشته باشيم كه بايد چه كنيم.
يكى از مواردى كه خداى متعال اشاره مىفرمايد به اينكه كسانى ايمانشان زياد مىشود، بازتاب عمل مشركان است؛ دشمنان اسلام عليه مسلمانها توطئه كردند تا دين جديدى را كه آمده بود و جامعه نوپاى اسلامى را از بين ببرند. توطئههاى گوناگونى كردند، اما مهمترين توطئه آنها در جنگ «احزاب» بود. همه آمدند نيروهايشان را روى هم گذاشتند و با منافقان و اهل كتاب نيز همپيمان شدند تا اسلام را ريشهكن كنند. ابتدا در يك جنگ روانى، شايعه كردند كه كل عرب و اهل كتاب و مشركان با هم متحد شدهاند و بناست مسلمانها را از بين ببرند. اينجور شايعات خيلى اثر دارند و روحيهها را تضعيف مىكنند؛ بعد هم كه حمله كنند، زود طرف مقابل را شكست مىدهند. آن وقتها هم اين حربهها را بلد بودند، منتها آن وقت شكلهاى خام آن بود، حالا به شكل علمى در آمده و فرمول پيدا كرده است، دانشگاه دارد و كسانى مىروند درسش را مىخوانند و دكترايش را مىگيرند كه چگونه بايد با جنگ روانى پيروز شد.
شايع كردند ديگر طولى نمىكشد كه اساس اسلام از بين مىرود و پيامبر را مىكشند و ديگران هم شكست مىخورند. افرادى كه ضعيفالايمان بودند، خيلى ناراحت شدند، ترسيدند و متزلزل شدند، ولى اين شايعات در عدهاى از مؤمنان محكم «كالجبل الراسخ» هيچ اثرى نكرد؛ نه تنها منفعل نشدند، اثر نپذيرفتند، بلكه بر ايمانشان افزوده شد، بخصوص بر اين نكته تأكيد مىكنم؛ چون با اتفاقات اين روزهاى ما مناسبت دارد، بايد درس بگيريم: «الّذينَ قالَ لهُم النّاسُ اِنَّ النّاسَ قَد جَمعَوا لَكُم فَاخشوهُم.»(آل عمران: 173) شايع كردند كه تمام مردم قوايشان را جمع كردهاند، همه قوايشان را روى هم گذاشتهاند، با هم ائتلاف كردهاند كه ريشه شما را بكنند. شما ديگر در مقابل اينها چه مقاومتى مىتوانيد بكنيد؟ اينها چه كردند: «فَزادَهُم ايمانا و قالوا حَسبُنا اللّهُ و نِعمَ الوَكيلُ.»اينها نه تنها نترسيدند، بلكه بر ايمانشان افزوده شد. «فَانقلبُوا بِنعمةٍ مِنَ اللّهِ و فَضلٍ لَم يَمْسَسْهُم سوءٌ.» (آل عمران: 174)
اين روزها توطئههاى آمريكا را ملاحظه مىفرماييد: ايران اسلامى را محاصره مىكنند؛ چون تنها دشمنى كه استكبار جهانى پس از كمونيسم براى خودش قايل است همين اسلام است، البته اسلامى كه در جمهورى اسلامى است؛ اسلام ناب محمّدى؛ وگرنه اسلامهايى كه در بعضى از كشورهاى اسلامى ديگر هست، براى آنها ضررى ندارد، احيانا كمكشان هم مىكند. اين اسلام انقلابى است كه نمىتوانند آن را به زانو در بياورند. توطئه كردند كه اطراف كشور ما را محاصره كنند. از يك طرف، همسايه غربى هشت سال با ما جنگيد. از طرف ديگر، قواى آمريكا به جنوب آمدند و در خليج فارس، ما را محاصره كردند. از شمال، تركيه و آذربايجان را با اسرائيل همپيمان كردند. از طرف شرقى هم آمدند افغانستان را به تصرّف نظامى درآوردند تا ايران بين اين چند كشور در محاصره واقع شود، بعد يكباره كلكش كنده شود. اينها خيالهايشان اينگونهاند؛ همان خيالهايى كه احزاب براى مسلمانها در صدر اسلام كردند.
تاريخ است، تكرار مىشود، چيز مهمى نيست. منظور اين است كه در آن وقت، تمام دشمنان اسلام با هم اتحاد و اتفاق كردند تا اسلام را از بين ببرند؛ به مسلمانها گفتند: مردم همه نيروهايشان را گذاشتهاند تا شما را از بين ببرند، «فاخشَوهُم»؛ بترسيد. گفتند: نه، ما ترسى نداريم، ما خدا را داريم: «حسبَنُا اللّهُ وَ نِعمَ الوَكيلُ.»نه تنها نترسيدند و خودشان را نباختند، «فَزادَهُم ايمانا»؛ بر ايمانشان هم افزوده شد. چطور مىشود در چنين شرايطى، انسان اين همه تهديد ببيند، ايمانش هم زياد شود؟ اين را بعد عرض مىكنم. نظير همين موضوع را در سوره «احزاب» هم مىفرمايد. مثل همين توطئه را با جنگ روانى به راه انداختند تا مردم را بترسانند. مثل اين تعبير در آنجا آمده است. اين يكى از مواردى است كه قرآن تصريح مىكند به اينكه مؤمنان پس از شنيدن تهديدات كفّار، بر ايمانشان افزوده شد.
پس ممكن است در شرايطى كه دشمنان پشت به پشت هم مىدهند و براى نابود كردن مسلمانها توطئه مىكنند، انسان نه تنها خودش را نبازد، بلكه محكمتر هم بشود، بر ايمانش افزوده گردد. شرطش اين است كه از اول پايه ايمانش محكم باشد، پايش روى پوست خربزه نباشد.
در مورد ديگرى خداوند مىفرمايد: «هُو الّذى اَنزَل السَكينةَ في قلوبِ المؤمنين لِيَزدادوا ايمانا مَع ايمانِهم.» (فتح: 4) كسانى كه ايمان راستين داشته باشند، خدا حالت آرامش و طمأنينه و وقار روحى و سنگينى و وزانتى به آنها مىدهد كه در اثر اين لطف خدا، بر ايمانشان افزوده مىشود. قرآن اسم اين حالت را «سكينه» گذاشته است.
يادم هست چند سال پيش در يكى از سخنرانىها، مقام معظّم رهبرى راجع به همين «سكينه» بحث جالبى داشتند. «سكينه» از سكون است؛ يعنى حالتى كه آرامش براى انسان پيدا مىشود، در موقعى كه جاى اضطرار است. در مواردى ذكر شده است: از جمله الطافى كه خداوند به مؤمنان مىكند، اين است كه در دلهايشان آرامش ايجاد مىكند و به تعبير قرآن، سكينه بر آنها نازل مىنمايد، و اين يك واقعيت است. همه چيز مادى نيست، همه چيز وزن ندارد، همه چيزها از بالاى سر پايين نمىآيند؛ بعضى چيزها حقيقت دارند، اما وجودشان مادى نيست، معنوىاند، بر روح انسان وارد مىشوند، بر دل انسان وارد مىشوند. ورود و نزولشان هم از ستارگان و كرات آسمانى نيست. از طرف عرش خداست؛ مثل سكينه كه خدا آن را بر دلهاى مؤمنان نازل مىكند. اما چيست و چگونه آن را نازل مىكند، خودش مىداند و كسانى كه دريافت كردهاند.
اين باعث مىشود كه مؤمنان علاوه بر ايمان قبلى خودشان، بر ايمانشان افزوده شود. ولى خوب مىدانيم كه خدا هيچ كارش گزافى نيست، اينجور نيست كه بىخود به كسى نعمتى بدهد، يا از كسى بگيرد؛ همه اينها حساب دارد، فرمول دارد. كار خدا اين است كه كسانى كه به طرف او مىروند، راه حق را انتخاب مىكنند، كمكشان كند. يك قدم كه به طرف او مىروند، دو قدم به طرف آنها مىآيد؛ در حديث قدسى است: «مَن تقرّبَ اِلىَّ شِبرا تَقرَبت اِليه ذراعا.»(1) در قرآن هم مىفرمايد: «والّذينَ اهتَدوا زَادهم هدىً.»(محمّد: 17)؛ آنها كه قبول هدايت كنند، خدا بر هدايتشان مىافزايد.
عكس آن هم هست؛ در مقابل مؤمنانى كه بر ايمانشان افزوده شد، درباره كفّار مىفرمايد: «و امّا الّذينَ فى قلوبِهِم مرضٌ فَزادتهم رجسا الىَ رجسِهِم.» (توبه: 125) كسانى كه راه باطل را انتخاب كنند، به سرازيرى مىروند، كارى مىكند تندتر بروند. «فَلَمّا زَاغُوا اَزاغَ اللّهُ قلُوبِهِم.» (صف: 5)؛ وقتى بنا را بر انحراف گذاشتند، خدا هم دلهايشان را منحرف كرد. حال كه مىخواهيد كج برويد، اصلاً كج هم مىفهميد. اضلال خدايى اينجور است؛ «يُضِلُّ اللّهُ مَن يَشاءُ»(مدّثر: 31)؛ «وَ مَن يُضللِ اللّهُ فَما له مِن هادٍ.» (رعد: 23) پناه بر خدا!.
به هر حال، سنّت خدا اين است كه آدم وقتى راه خوبى انتخاب كرد، كمكش مىكند؛ آنها هم كه راه بد بروند، كمكشان مىكند. اما اين كمكها با هم فرق مىكنند. اينجا چند برابر است: «مَن كانَ يُريدُ العاجلةَ عجَّلنا له فيها مانَشاءُ لِمَن نُريدُ ثُمَّ جَعلنا لَه يَصليها مَذموما مدحورا وَ مَن اَراد الآخرةَ وَ سَعى لَها سعيَها و هو مؤمنٌ فاولئكَ كانَ سَعيهُم مشكورا.» (اسراء: 18 و 19) در يك قاعده كلى مىفرمايد: «كُلاً نُمِدَّ هؤلاءِ و هؤلاءِ مِن عطاءِ ربِّكَ وَ ما كانَ عطاءُ ربِّكَ محظورا.» (اسراء: 20) ما هر دو دسته را كمك مىكنيم؛ چه دنياپرستان را، چه خداپرستان را؛ هم اين دسته را و هم آن دسته را. كار خدا حساب دارد. بى سبب كسى را گمراه نمىكند. آنها كه دلشان گمراهى را مىخواهد، خدا هم آنها را در آن راه كمك مىكند. آنها هم كه دلشان حق را مىخواهد، دستشان را مىگيرد، كمكشان مىكند؛ منتها به اينها دو برابر كمك مىكند، گاهى هم چند برابر. ولى به آنها در همان اندازهاى كه استحقاقش را دارند، كمك مىكند؛ «سَبقَت رحمتُه غَضبَه.»(2)
به هر حال، نزول سكينه بر دلهاى مؤمنان بى حساب نيست. آنها كه صادقانه ايمان آوردند، تصميم گرفتند دستورات خدا را عمل كنند، دين را جدّى گرفتند، خدا هم كمكشان مىكند. وقتى عوامل ظاهرى اقتضاى اضطراب، نگرانى، ترديد، دودلى و ترس دارند، آنها آرامش دارند؛ نه ترسى، نه واهمهاى؛ تصميم قطعى دارند براى اينكه تا آخرين نفس و آخرين قطره خونشان پايدارى كنند. خودشان اينجورى تصميم گرفتند و اينجور عمل كردند، ولى بدون كمك خدا نمىتوانند؛ اينها كمكهاى خدايى هستند.
در آيه ديگرى هم اشاره كرده است به كسانى كه ايمانشان زياد مىشود؛ آيه دوم سوره «انفال» مىفرمايد: «اِنَّما المؤمنونَ الَّذينَ اِذا ذُكِرَ اللّهُ وَجِلت قُلوبهُم و اِذا تُليت عليهِم آياتُه زادتهم ايمانا.» ابتدا مؤمنان واقعى را تعريف مىكند، مىفرمايد: «مؤمن ـ واقعى ـ كسى است كه وقتى ياد خدا مىشود، دلش مىلرزد.» علت لرزش دل چيست؟ آنها كه گناهكارند از گناه خودشان مىترسند، اما آنها كه معرفت بالا دارند، عظمت خدا را كه به ياد مىآورند، چنين حالى برايشان دست مىدهد. گاهى در مقابل يك شخصيت بزرگى كه واقع مىشويم، دست و پايمان را گم مىكنيم، دستمان مىلرزد، زبانمان بند مىآيد؛ كارى هم با ما ندارد، ترسى هم نداشتهايم، ولى در برابر احساس عظمت او خودمان را مىبازيم. اين به دليل درك عظمت آن شخصيت عظيم است كه چنين احساسى در آدم پديد مىآيد. كسانى كه ايمان واقعى دارند، مىدانند خدا چه عظمتى دارد. همين كه ياد خدا شود، توجهشان به طرف عظمت الهى جلب مىشود، دلشان مىلرزد: «وَجِلت قُلوبهُم.» اين نشانه اصلى مؤمنان است. مىفرمايد: «اِنَّما المؤمنونَ»؛ جز اين نيست كه مؤمنان چنين كسانى هستند.
نشانه دوم آنها اين است: «وَ اِذا تُليت عَليهِم آياتُه زادتهُم ايمانا.»وقتى آيات قرآن برايشان تلاوت مىشود، بر ايمانشان افزوده مىگردد. اين هم علامت دومشان است.
سوم اينكه: «وَ عَلى رَبِّهِم يتوكَّلون.»
پس يكى از چيزهايى كه موجب زيادتى ايمان مىشود «گوش دادن به آيات قرآن» است. كسانى كه آمادگى دارند، ايمان واقعى دارند، ايمانشان سرسرى نيست، اينها وقتى آيات قرآن را مىشنوند بر ايمانشان افزوده مىشود، پس يكى از راههايى كه ممكن است ايمان آدم افزوده شود، توجه به آيات قرآن و طبعا معانى و حقايق آنهاست.
خوب اينها چه ربطى با هم دارند؟ چطور خبرهاى وحشتناك و تهديدهاى دشمنان از يك سو موجب زيادتى ايمان مىشود و شنيدن آيات و نزول سكينه از طرف خدا از سوى ديگر موجب زيادى ايمان مىگردند؟ اينها چه رابطهاى با هم دارند؟ اگر برگرديم و درست ايمان را تحليل كنيم كه اصلاً ايمان چيست، مىبينيم ايمان چه جور رشد مىكند. گفتيم: پس از اينكه آدم خدا را شناخت، بنا را گذاشت بر اينكه به لوازم اين شناخت عمل كند؛ اگر آنطور كه فطرت انسان اقتضا مىكند، با هر واقعيتى كه مواجه مىشود به مقتضاى آن واقعيت عمل كند، موضوع روشن است. جايى كه تاريك است، آدم چراغ روشن مىكند. وقتى هوا سرد مىشود، لباس گرم مىپوشد. ولى وقتى هوا گرم باشد، از وسايل تبريد استفاده مىكند؛ يعنى به واقعياتى كه مىفهمد، ترتيب اثر مىدهد. آيا اين چيز عجيبى است كه آدم واقعيتى را كه مىفهمد، به لوازمش عمل كند؟ اين مقتضاى فطرت انسان است. اما بعضى پس از اينكه فهميدند خدا همه جا هست، حيا نمىكنند. مىفهمند همه قدرتها از اوست، باز هم مىروند در مقابل اين و آن تملّق مىگويند! مىدانند كه آنچه خدا دستور داده براى خير خود انسان است و او از آن نفعى نمىبرد، ولى باز هم در عمل كوتاهى مىكنند. مىدانند كه آنچه را نهى كرده به خاطر اين است كه به ضرر خود آدميزاد است، باز هم هوس نمىگذارد از گناه اجتناب كنند. مقتضاى ايمان اين است كه وقتى آدم ايمان آورد، به لوازمش عمل كند. هر چه بيشتر به اين مقتضا توجه كند، لازمه ايمان اين است كه آثارش بيشتر گل كند. بعضى مثالها موجب تقريب به ذهن مىشوند:
فرض كنيد گاهى انسانى كه دندانش يا سرش درد گرفته، شب تا صبح نمىخوابد، اما روز گاهى همان درد را يكباره فراموش مىكند؛ جورى كه اصلاً گاهى يادش هم مىرود چنين ناراحتى دارد. مىدانيد چرا؟ براى اينكه روزها توجه آدم معطوف به امور گوناگون است؛ به همين دليل، توجه به درد كم مىشود، اثرش هم ضعيف مىشود. ولى وقتى تمركز پيدا مىكند، بيشتر درد را درك مىكند. اين درد است، در شادى هم همينگونه است. آنچه موجب شادى مىشود، هر قدر آدم بيشتر به آن توجه كند شادتر مىشود. وقتى از آن شادىآفرين غفلت مىكند، حالتش عادى مىشود. هر قدر فكر كند، كه چه چيز جالبى است، چه نعمت بزرگى است، بيشتر شاد مىشود. در مورد محبت نسبت به دوست، هر قدر انسان بيشتر به محبوب خود توجه كند، تمركز پيدا كند، دوستىاش افزوده مىشود، هر قدر وسايلى پيدا شوند كه موجب غفلت او شوند، دوستى او كمرنگ مىشود. پس هرچه تمركز در آنچه با روح انسان سر و كار دارد بيشتر گردد، توجه به آن قوىتر مىشود؛ مثلاً اگر خوف باشد، هر چه آدم به آنچه ترسناك است بيشتر توجه كند، بيشتر مىترسد. وقتى كسى زياد مىترسد، براى معالجهاش چه مىكنند؟ سعى مىكنند توجه او را به چيزهاى ديگر معطوف كنند. عامل تقويت توجه خود انسان است. اگر پس از اينكه دانستيم خدا هست، چه صفاتى دارد، رحمت و خيرخواهىاش نسبت به مردم چگونه است، ديگر صفات جلاليه و جماليهاش چسان هستند، هر قدر به اينها بيشتر توجه كنيم، بر ايمانمان افزوده مىشود.
پس ايمان يك امر قلبى است، با روح انسان سر و كار دارد. هر قدر توجه به متعلَّق ايمان و عوامل ايمان بيشتر شود، ايمان افزودهتر مىگردد. به طور طبيعى، با خواندن قرآن، كلام خدا، بر ايمان آدم افزوده مىشود؛ چون توجه انسان را به خدا جلب مىكند. اين از جمله اسبابى است كه موجب جلب توجه انسان به خدا مىشود؛ چون بيش از هر چيز، كلام يك گوينده انسان را متوجه او مىكند.
پس اينكه فرمود: «اِذا تُليت عَليهم آياتُه زادَتهُم ايمانا»، به شرط آن است كه زمينهاش در آنها باشد؛ از اول بنا را نگذاشته باشند بر اعراض و روى گرداندن. «اِنَّكَ لا تُسمِعُ المُوتى و لا تُسمعُ الصُّمَّ الدُعاءِ اذَا وَلَّوْا مُدبرينَ.»(نمل: 80) وقتى كسى گوشش كر است، به طرف گوينده هم پشت مىكند، هرقدر او را صدا كند فايدهاى ندارد. روبهرو هم باشد، نمىشنود، چه رسد به اينكه رويش را هم برگرداند. آن كسانى كه بنا را گذاشتهاند بر اينكه زير بار حرف خدا نروند، هوس خود را به عنوان خدا بر خود حاكم كردهاند، هرقدر بر سر آنها داد بزنى تأثيرى ندارد؛ آنها به فكر هوس خود هستند. نه تنها حرف حق بر آنها اثر نمىكند، بلكه بر آنها زيان هم دارد: «وَلا يَزيدُ الظّالِمينَ الاّ خسارا»(اسراء: 82)؛ «وَ مَا زادَهُم الاّ نُفورا.»(فاطر: 42) هرچه آنها را بيشتر صدا مىزنى بيشتر رم مىكنند. قرآن برايشان مىخوانى، آيات رحمت، آيات وعد و وعيد، نه تنها پيش نمىآيند و استقبال نمىكنند، بلكه به تعبير قرآن، «ما زادهم الاّ نفورا.» «نفور» يعنى رميدن. حيوانى كه رم مىكند چگونه است؟ آنها هم هر چه حرف بزنى، به جاى اينكه استقبال كنند، دلشان بيشتر رم مىكند.
پس اگر در انسان زمينه فراهم باشد، حالت پذيرش باشد، بنا گذاشته باشد كه وقتى چيزى را تشخيص داد و فهميد حق است به لوازم آن ملتزم باشد، در اين صورت، وقتى آياتش خوانده شود بر ايمانش افزوده مىگردد؛ اگر وعدهاى داد و به آن عمل كرد، بر ايمانش افزوده مىشود. در سوره «مدّثّر» مىخوانيم: «وَ مَا جَعلنا اصحابَ النّار الاّ ملائكةً و مَا جَعلنا عِدّتَهم الاّ فِتنَةً للّذين كفروا لِيستَيقِنَ الَّذينَ اوتُوا الكِتابَ و يَزدادَ الّذينَ آمنوا ايمانا...» (مدّثّر: 31) مىفرمايد: ما گفتيم كه صاحبان جهنم، كسانى كه اختيار جهنم در دستشان است، يك عده از فرشتگان ـ كه تعدادشان هم نوزدهتاست ـ باشند. در آيه قبل فرموده بود مشركان، آنها كه دنبال خردهگيرى هستند، مىگويند: نمىشد بيست تا باشند، نوزده چه خصوصيتى داشت؟ در اين آيه مىفرمايد: اين براى آن است كه مؤمنان بر ايمانشان افزوده شود و بر كفر كافران كه مسخره مىكنند، بيفزايد. كسانى كه اين موضوع در كتابهاى قبلى آسمانى به آنها گفته شده بود، وقتى مىبينند اين كتاب هم همان حرف را مىزند، يقين پيدا مىكنند كه اين همان كتابى است كه وعده داده شده و حق است. مؤمنان هم بر ايمانشان افزوده مىشود. همين كه خداى متعال مىفرمايد: جهنم داراى مالكان و صاحبانى است، اينها فرشتگان هستند، عدهشان چندتاست، اوصافى دارند، اين همه چيزهايى هستند كه مربوط به دستگاه الهىاند، توجه آنها به طرف خدا به روز قيامت و عالم ابدى جلب مىشود. همين كه توجهشان معطوف شد، بر ايمانشان افزده مىشود.
گفتيم: در امور روحى و معنوى، هرقدر آدم توجه بيشتر كند، بر ايمانش افزوده مىشود. اما اين چه ربطى دارد به وعدهاى كه مؤمنان گفتند: «هذا مَا وَعدَنا اللّهُ و رسولهُ و صَدَقَ اللّهُ و رسَولُهُ»(احزاب: 22) يا آنكه مىفرمايد: «اِذا تُليت عليهم آياتُه زادتهم ايمانا»؟ جامع همه اينها اين است كه وسايل متعددى براى جلب توجه وجود دارند و فوق همه اينها، ابزارهاى معنوى هستند كه خدا براى دوستانش دارد؛ چيزهاى ديگرى كه از اينها بالاترند، جذبههايى هستند كه خدا دلهاى دوستانش را با آنها مىگيرد و به طرف خودش مىكشد؛ مانند اينكه «هُو الّذى اَنزَلَ السّكينةَ في قلوبِ المؤمنينَ.» در دلشان آرامش ايجاد مىكند. آنها كه لياقت داشته باشند، آمادگى داشته باشند، علاوه بر اين آرامش، جذبشان هم مىكند، آنها را به طرف خودش مىكشاند.
به هر حال، كسى كه با خدا معامله كند، ضرر نمىكند؛ هر كس صادقتر باشد، بيشتر سود مىبرد. پس بنا بگذاريم كه راجع به اين مسائل مربوط به ايمانمان، آنچه مربوط به خداست، قدرى جدّىتر برخورد كنيم، اينها را شوخى نينگاريم. اينها بازى نيستند؛ حقايقى هستند. هزاران بار حقيقتتر از آنچه در عالم درك مىكنيم. اگر تصميم بگيريم به اين لوازم ملتزم شويم و در عملمان تأثير دهيم، يك قدم كه جلو رفتيم، مىبينيم خدا دو قدم ما را جلو مىبرد. او از مقام خودش تنزّل نمىكند، بلكه منظور از اينكه دو قدم به سمت شما مىآيد اين است كه دو برابر آنچه نيرو صرف كردهايد، از عملتان نتيجه مىگيريد و اثر آن را دو برابر مىكند، گاهى هم اثر آن را دهبرابر مىكند: «مَن جَاءَ بِالحسنةِ فَلَهُ عَشرُ امثالِها.» (انعام: 160)
1ـ محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، ج 3، ص 313، روايت 6، باب 14. 2ـ همان، ج 90، ص 158 / شيخ عباس قمى، مفاتيحالجنان، دعاى «جوشن كبير».