جای خالی آفتابگردانها

مرضیه تجار

نسخه متنی
نمايش فراداده

جاي خالي آفتاب گردان ها

غروب که انگشت خوني اش را روي سينه ي رودخانه مي کشيد و پل را که سال ها ، با پشت خميده آن بالا نشسته بود به دو قسمت مساوي تقسيم مي کرد ، عطر مريم گلي ها در هوا مي پيچيد ، او دو دستش را از قاب پنجره برمي داشت و مي آمد تا غذاي پيرمرد را بدهد .

پيرمرد که پوست استخوان بود .

365 روز سال را سوپ مي خورد .

سوپ جو ، سوپ پياز ، سوپ کرفس .

او که در آن اتاق لخت دو تخته با پيرمرد زندگي مي کرد ، اتاقي که آشپزخانه نداشت و فقط يک توالت و حمام داشت کنار هم ، نمي توانست چيزي بپزد ، نه برنج و نه خورش و حتي سوپ ، به ناچار از پله ها پايين مي رفت .

پله ها که مارپيچ بود .

به کافه چي که گارسون و آشپز کافه بين راه هم بود ، کاسه ي مسي پيرمرد را مي داد .

او چشم هايش هر بار بعد از گرفتن کاسه برق مي زد .

به آشپزخانه مي رفت و چون برمي گشت دو ظرف غذا به طرفش دراز مي کرد و با انگشت سبابه ، و ضربه به پشت دستش مي زد و او شالش را روي صورت مي کشيد و يادش مي ماند که شب بند در اتاق را حتما ببندد .

غذاي پيرمرد را که مي خواست بدهد ، دست زير کتف هايش مي برد و استخوان هايي را که به ضرب چند مهره روي هم قرار گرفته بودند ، به سمت بالا مي کشيد و به دو متکا که رويه اي از مخمل عنابي رنگ و رو رفته داشت تکيه اش مي داد .

پيرمردکه دشداشه تنش بود و روي سرش چفيه عقالي با چهار خانه ريز سفيد و خاکستري ، پيش سينه لباسش پر بود از لکه هايي که هنگام خوردن سوپ درست شده بود .

لکه هايي که هيچ وقت پاک پاک نمي شد هر چند که توي تشت چنگ مي زد ، چنگ مي زد و حباب هاي صابون را که پر از قوس و قزح بود مي شکست وباز .

اما آنها مي ماندند هر چند کمرنگ تر .

غذا که دهان پيرمرد مي گذاشت او هورت مي کشيد و ملچ ملچ مي کرد و آرواره ها را به هم مي ساييد و به پيش سينه اش که خيس شده بود زل مي زد ، تا پيراهنش را درآورد .

پيراهن را در مي آورد و ملحفه اي مي انداخت دور شانه اش و مي ديد که تيک تيک مي لرزد .

مهم نبود هوا سرد باشد يا گرم .

مي لرزيد پيرمرد .

هميشه و پيوسته و انگار چيزي مي گفت جويده جويده ن ... ي ... ا ....

م .

.

د و او دشداشه ي ديگري تنش مي کرد که آن هم پر از لکه هاي کم رنگ بود و بوي صابون و آفتاب مي داد .

با پوشيدن پيراهن پيرمرد آرام مي شد و پشتش را مي داد به دو متکايي که رويه ي مخمل رنگ و رفته اي داشت وزل مي زد به پنجره .

اين بار دستمالي دور گردن او مي انداخت و قاشقي ديگر سوپ به دهانش مي گذاشت و فتيله ي چراغ را بالا مي کشيد تا چشمان پيرمرد برق بزند از ديدن سبزي هاي داخل سوپ .

سبزي هايي که ريز ريز بودند اما زير نور چراغ مي درخشيدند.

پيرمرد ملچ ملچ کنان غذا مي خورد و خورده هاي ريز قلمي را که زير دندان نگه داشته بود کف دست او تف مي کرد و او لب هايش را روي هم مي فشرد .

دلش مي خواست داد بزند « عباد » اما چيزي نمي گفت و مي گذاشت که پيرمرد دراز بکشد .

يکي از متکاها را که گود افتاده بود بر مي داشت ، فتيله ي چرا غ گرد سوز را پايين مي کشيد ، روانداز او را مي انداخت و چهارپايه را برمي داشت و به بهار خواب مي رفت .

مي رفت و به رودخانه نگاه مي کرد که گل آلود و خروشان پيش مي رفت و به پل که مثل يک خط سياه خميده در فضا معلق مانده بود و تنها در اين لحظه بود که صداي دندان قروچه ي پيرمرد را فراموش مي کرد و بوي توالت را که ديوار به ديوار اتاق بود .

باد ، گرم ملس مي آمد يا سرد و پر سوز و با خود بوي مريم گلي ها را مي آورد که گله به گله اينجا و آنجا در شيب ها يا سربالايي ها روييده بودند و طرح خشک بوته هاي خار فواصل شان .

ماه بالا مي آمد و بالاتر و روي آب گل آلود رودخانه رنگ سرب مي پاشيد و ناگاه صداي قطار مي آمد .

اول از دو رو بعد تند و نفس زنان مي آمد .

مي آمد و از روي کمر خميده ي پل رد مي شد .

پنجره هاي قطار نيمه روشن بود اما از اين پنجره هاي نيمه روشن سربازاني که دست هاي شان را بيرون آورده بودند .

به بيرون خم شده بودند و فرياد مي زدند .

توي فريادشان کلماتي بو که باد تکه پاره شان مي کرد و او نمي توانست بفهمد که چه مي گويند .

براي شان دست تکان مي داد « آهاي ....

آهاي » با شما هستم .

اما صداي چرخ ها بود و باد که لوله مي کرد فرياد او را و صداي رودخانه که تند و پرشتاب مي گذشت .

به زير که نگاه مي کرد کافه چي را مي ديد که جلوي در کافه روي صندلي حصيري نشسته و به رو به رو نگاه مي کند و او باز نگاه مي کرد به رود و به جاي خالي قطار و کمي دورتر کشتزاري که بعد از شيب تپه اي که پر بود از مريم گلي ها ، آغاز مي شد .

از آنانجا صداي محزون زني مي آمد در باد انگار که مي گفت عباد ... عباد ... عباد .

اما عباد جز در قاب نبود .

عباد که لباس خاکي به تن داشت و کلاهي به سر .

با تفنگي بر دوش و چکمه هاي ساقه بلند سياه و او کف دست هايش را که زخم شده بود _ بس که پشت پيرمرد را ماليده بود تا زخم نشود _ به هم مي ماليد .

اگر عباد از قاب بيرون مي آمد .

چند تار سپيد مويش مي شد و دو خط موربي که کنار لب هايش افتاده بود ، پاک و لبخندي به رنگ هلال ماه مي نشست روي لب هايش و او دست هايش را دراز مي کرد و خون کشيده مي شد تا نوک انگشتانش ونفسش زير نفس هاي عباد گل مي داد ، از بس که مي گفت عباد ... عباد و ديگر از کافه چي نمي ترسيد و هر شب شب بند در را نمي انداخت واز بوي توالت ناراحت نمي شد واز ناله هاي پيرمرد هم و مي گذاشت تا عباد شالش را از روي سرش بردارد ونفس داغش را از لا به لاي موهايش گذر دهد وبگويد که ديگر مي ماند .

که ديگر با هيچ قطاري نخواهد ماند .

آن وقت او نفس زنان برايش مي گفت منتظرش بوده که در تمام اين سال ها منتظر بوده و شب ها از ترس توي تختخواب مچاله مي شده و جز ناله هاي پيرمرد به صداي ديگري دل نمي بسته و بار ديگر کنار پنجره مي رفت و به پل که خميده مانده بود نگاه مي کرد و به زخمي که در کف دست هايش بود به شکل يک ستاره ، از بس که پشت پيرمرد را ماليده بود وقتي که مي گفت ع ....

ب ....

ا ....

دم و به ژس خودش چشم مي دوخت که در قابي بود روي طاقچه اي که در گودي ديوار نشسته بود ژسي که با عباد بود و پشت سرشان تا چشم کار مي کرد آفتابگردان و قطاري که از روي پل مي گذشت .

قطاري که انتهايش پيدا نبود و معلوم نبود دست هايي که از پنجره هاينيمه بازش به بيرون دراز شده براي چيدن آفتاب گردان هاست يا کمک گرفتن .

از دورها صداي انفجار مي آمد .

انفجار خمپاره .

صداي تيربار و مسلسل و با هر صدا عباد تکه تکه مي شد و باز به هم مي پيوست و او دست ها را دور دهان حلقه مي کرد .

کنار پنجره مي ماند تا قطار برسد .

قطار که نفس نفس زنان از جايي که انتهايش پيدا نبود مي آمد و روي پل مي رسيد و از پنجره هاي نيمه روشنش دست ها يي بيرون مي آمد و بعد نسيم تند سربازاني که همه شبيه عباد بودند و او فرياد مي زد آ... ها ... ي ....

و آنها فرياد مي زدند آهاي ... و باد خاکستر صداي شان را که معلوم نبود چه مي گويند پشت مريم گلي ها مي پاشيد و او تکيه به چهار چوب پنجره مي داد و به جاي خالي آفتابگردان هانگاه مي کرد و رود که پرخروش و گل آلود پيش مي رفت .