سرشب در دفترچه خاطراتم نوشتم امروز همه چيز تمام شد . و بعد هر چه کردم نتوانستم چيز ديگري بنويسم . همه چيز تمام شده بود . حتي کلمه هايي که چهار ماه و نيم اميدوارانه توي دفترم مي نوشتم . دهانم تلخ بود. همان وقتي که خبر را توي کابين مخابرات شنيدم دهانم تلخ شد . گفته بودند نمي شود . يعني پدرش گفته بود نمي شود . گفته بود نمي تواند دخترش را به کسي بدهد که نه کارش معلوم است ، نه درسش و نه حتي خدمت سربازي اش . نفهميدم چه طور از مخابرات لشگر تا مقر خودمان رفتم . وقتي رسيدم شب شده بود . دو سه تا از بچه ها را راه انداختم . و رفتم سراغ دفترم . تنها چيزي را که مي شد نوشتم و دفتر چه ام را بستم . حال و حوصله هيچ کاري را نداشتم . شامم را با بي ميلي خوردم و رفتم سر جايم که بخوابم ؛ اما خوابم نمي برد و آن قدر غلت زدم که خسته شدم . دلم مي خواست کلمه نه را از زبان خودش بشنوم . دلم مي خواست پيش رويم بايستد و خودش بگويد نمي شود . بگويد وضع کارت معلوم نيست . وضع درست معلوم نيست ؛ نمي شود . مگر از اول همه اين ها را نمي دانست ؟ پس چرا نشاني داد ؟ چرا گفت بيا خانه مان ؟ مي خواست اسم يک نفر ديگر را در فهرست طولاني خواستگارهايش ثبت کند ؟ بازي ام داده بود ؟ کلافه بودم . خوابم نمي برد . بلند شدم و تکيه دادم به رديف جعبه هاي پشت سرم . دفترچه را از کنارم برداشتم و باز کردم . خودکار لاي صفحه آخر بود ( امروز همه چيز تمام شد .) زير نور فانوس بالاي جعبه ها جمله ام رنگ پريده بود . خودکار را برداشتم و بعد از کلمه ( شد ) . يک نقطه گذاشتم و آن را سياه کردم .
از بيرون مثل هر شب صداي انفجار مي آمد . انفجارهايي که گاهي دور و گاهي نزديک بود . نه ميل خوابيدن داشتم و نه حال بيرون رفتن . به چهار ماه و نيمي فکر مي کردم که با يک اميد واهي گذشته بود . به کلمه هايي که روي کاغذ آورده بودم؛ به شعرهايم . چهار ماه و نيم به کسي دل بسته بودم که دل بسته ام نبود . جرأت ورق زدن دفترم را نداشتم . انگار کسي لاي صفحه قبل کمين کرده بود تا به من دهن کجي کند . خودکار را روي نقطه سياه شده گداشتم و پررنگ ترش کردم . بعد به روبه رو نگاه کردم ؛ به در سنگر و پتويي که جلوي آن آويزان بود . پتو با نرمه باد بيرون تکان مي خورد و من با هر تکانش تکه اي ازآسمان را مي ديدم که آن شب پر از ستاره بود . صداي انفجار مي آمد . بدنم کرخت شده بود . پاهايم را دراز کردم و سرم را تکيه دادم به رديف جعبه هاي مقوايي . دفتر همان طور باز روي پاهايم بود . چند لحظه بعد صدايي سکوتم را شکست :
- صاحبخونه !
پلک هايم را باز کردم . يک نفر سرش را از لاي پتو آورده بود تو و صدا ميزد :
- صاحبخونه ! بيداري ؟
محسن بود . با همان صداي زنگ دار و قد ترکه اي که از پشت پتو هم خودش را نشان مي داد بي آن که تکان بخورم ، دهان خشک شده ام را به زحمت باز کردم و گفتم :
- بفرما !
پتو را کنار زد و تو آمد . گردنش را خم کرده بود تا سرش به سقف نخورد.
- اي والله ، بيداري ؟
دفترم را بستم و کنار گذاشتم . سر سنگين جواب دادم :
- تقريبا" ، بفرما!
خنده اي کرد و گفت :
- خوابم بودي بيدارت مي کردم .
بعد جلو آمد . خنده ي شيطنت آميزي روي لب داشت که در آن حال اصلا" از آن خوشم نمي آمد . با همان لحن قبل گفتم :
- فرمايش ؟
نگاهي به سمت جعبه ها انداخت . بعد جلويم چندک زد و خنده کنان گفت :
- کمپوت گيلاس داري ؟
پاهايم را جمع کردم توي سينه ام و گفتم :
- کمپوت گيلاس ؟ اين وقت شب ويار کردي ؟
خنديد و گفت :
- اي همچين .
ابروايم را بالا انداختم و گفتم :
- برو صبح بيا .
دست هايم را گرفت ميان دو دستش . صاف به چشم هايم نگاه کرد و گفت :
- الان هوس کردم .
دست هايم را بيرون کشيدم و گفتم :
- برو جون مادرت . الان حال و حوصله ندارم .
جلوتر آمد ، سينه اش را چسباند به کاسه ي زانوهايم :
- ببين بي معرفت نباش ديگه ! پاشو ، پاشو پسر خوب ، پاشو يکي بده .
ساکت زل زدم به صورتش . موهاي نرمش را صاف به يک طرف شانه کرده بود و چشم هاي ريزش در تاريک روشن سنگر دودو مي زد . وقتي ديد چيزي نمي گويم عقب کشيد و با لحن ترياکي ها گفت :
- داداش غلامتم . يه امشب ما رو بساز ، ببين فاطي دم در منتظره ، نمي خوام منو اين ريختي ببينه .
پوزخندي زدم و گفتم :
- کمپوت گيلاس نداريم ، چهارپنج تا داشتيم ، همين بعدازظهري بچه ها بردن
از جا بلند شد . لحن صدايش را عوض کرد و گفت :
- خالي نبند . اون پشت مشتا داري ؛ پاشو ديگه !
بعد دست هايم را کشيد و بلندم کرد . ول کن نبود . غر غر کنان فانوس را برداشتم و راه افتادم . خواست همراهم بيايد ، نگذاشتم . جعبه هاي کمپوت ته سنگر بود . کمپوت هاي گيلاس را زير جعبه هاي ديگر گذاشته بودم . چند جعبه را جا به جا کردم تا به آنها رسيدم . يکي برداشتم و برگشتم . تکيه داده بود به ديوار سنگر و از لاي پتو به بيرون نگاه مي کرد . قوطي را که توي دستم ديد گل از گلش شکفت :
- اي والله دمت گرم ، کارت خيلي درسته .
قوطي را به طرفش پرت کردم آن را توي هوا گرفت و دو بار بالا و پايين انداخت .
- ديوونه تم .
گفتم : « من يا کمپوت ؟ »
گفت : «هر دووانه . »
گفتم : «خب ديگه ، برو بذار تو حال خودم باشم . »
گفت : «اي به چشم ! »
اما نرفت . سر جايش ماند و با گردن خميده اش به صورتم نگاه کرد و گفت :
- ببين يه چاقويي ، دروازکني . چيزي نداري ؟
دلخور گفتم : لا اله الا الله ! مگه خودت نداري ؟
گفت : تو اين تاريکي کي مي تونه دروازکن پيدا کنه . ناصر حشمتي رو که مي شناسي ، اگه خواب باشه و پا رو دومش بذاري ، وامصيبتا !
گفتم : پس فقط زورت به من رسيده ؟
کمپوت را يک بار ديگر بالا و پايين انداخت . گفت :
- تو که خواب نبودي نازنين !
از روي يکي از جعبه ها در بازکن را برداشتم و به طرفش انداختم . با همان دست که قوطي کمپوت را گرفته بود ، در بازکن را هم توي هوا گرفت .
بابا کارت خيلي درسته ، همه چيزت دم دسته .
گفتم : تو رو به سر جدت ديگه برو .
با پررويي سر جايش نشست و گفت :
- آخه تو که فهم و کمالات داري بگو خدا رو خوش مي آد که من توي اين ظلمات برم بيرون کمپوت بخورم . ناصر حشمتي رو که برات گفتم . جاي ديگه هم نمي تونم برم ، آقايي که خودت باشي همين جا بازش مي کنم و دوتايي با هم مي زنيم تو رگ باشه ؟ کمپوت دوستي !
با حرص گفتم :
- مرد حسابي وقت گير آوردي ؟ برو يه جا ديگه .
خونسرد گفت :
- جون تو ايکي ثانيه تمومش مي کنم . بعد من مي رم تو بشين نوار خالي گوش کن .
و مشغول باز کردن قوطي شد .همان طور سر پا تکيه دادم به جعبه ها و نگاهش کردم . شست پاي راستش از پارگي جوراب بيرون زده بود . عين خيالش نبود که مزاحم شده است . از سر لج گفتم :
- حالا اگه امشب کمپوت نمي خوردي بچه ات مي افتاد ؟
همان طور که سرگرم کار خودش بود گفت :
- تقريبا" همين طوره که مي گي .
تا بخواهم چيز ديگري بگويم در قوطي را باز کرد و گفت :
- به به ، چه گيلاسايي !
و من همان طور سرپا نگاهش مي کردم . سرش را بالا آورد و رو به من گفت :
- بيا بزن !
گفتم : نوش جان ، زودتر زحمتو کم کن .
قوطي کمپوت را به طرف دهانش برد و کمي از آن را مزمزه کرد و بعد از آن ملچ ملچ کنان گفت :
- جانم ، عجب چيزيه ، نخوري از دستت مي ره .
با حرص گفتم :
- پسر مگه تو از اتيوپي اومدي ، مگه کمپوت نديده اي !
گفت : جون تو تا به حال چيزي به اين خوشمزگي نخورده بودم .
گفتم : بخور تا جونت درآد . فقط زودتر .
قوطي را دوباره نزديک دهانش برد ، اما انگار چيزي به خاطرش رسيده باشد ، آن را دوباره پايين آورد و گفت :
- ببين اين گيلاسارو حيفه که آدم همين جوري تو قوطي بخوره اينارو بايد تو ليوان بلور خورد . يه ليوان نداري ؟
جلوش چندک زدم و گفتم :
- تو امشب زده به سرت ؟
گفت : اوووه ، بابا يه ليوان خواستيم ها ! حرف ديگه نداري بارمون کني ؟
شيشه مرباي کنار دستم را برداشتم و گذاشتم جلوي رويش .
- بفرما يين ! چيز ديگه احتياج ندارين ؟ رقص عربي اي ، چيزي ؟
نگاه عاقل اندر سفيهي به من انداخت و گفت :
- آخه مرد حسابي ، کمپوت گيلاس نازنينو تو اين مي خورن ؟ بابا يه ليوان درست و حسابي بده !
با لحن محکمي گفتم :
- ليوان نداريم !
گفت : داري ، خوبش هم داري ، وردار بيار اذيت نکن .
بچه شري بود . همه لشگر مي شناختندش . ميان بچه هاي تخريب از همه تيزتر بود . يک تنه از پس يک ميدان بر مي آمد . هر بار که جلو مي رفت با کمتر از چهار تا اسير بر نمي گشت و اگر سماجت مي کرد ، هيچ کس حريفش نبود . حريفش نبودم . از جا بلند شدم که براش ليوان بياورم . وقتي ديد به حرفش رسيده با خوشحالي از جا بلند شد . گفت :
- خيلي با حالي ، تا تو ليوان بياري من هم مي رم يخ بيارم .
گفتم : يخ ؟ يخ واسه چي ؟
گفت : خب معلومه پسر خوب ، کمپوت گيلاس با يخ . جور ديگه هم نگوکه جوابتو مي دم ها !
بعد با دو قدم از سنگر بيرون رفت . از ميان ظرف ها يک ليوان برداشتم و آمدم نشستم سرجايم . دفتر چه ام را برداشتم و ورق زدم « مهر خوبان دل و دين از همه بي پروا برد » قوطي کمپوت باز کنار ديوار مانده بود . هنوز از دور صداي انفجار مي آمد « از سمک تا به سهايش کشش ليلا برد » کاش چيزي مي خوردم که مزه دهانم را عوض کند . تلخي بيخ گلويم را مي سوزاند . دوباره دفترم را ورق زدم : « اي خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست » صداي محسن بلند شد .
- ما اومديم .
و بلافاصله به قوطي اش نگاه کرد.
- ببينم تک نزدي که ؟
- برو بابا حالت خوشه !
يک تکه يخ توي مشتش گرفته بود :
- فقط همين يه تيکه ته منبع مونده بود .
فوري نشست و يخ را توي ليوان انداخت .
- دستم کثيف نيست ها ، همين الان دستشويي بودم .
و بعد قوطي را توي ليوان سرازير کرد . اول شربت کمپوت ريخت و بعد دانه هاي درشت و سياه گيلاس . ليوان که پر شد ، آن را بلند کرد و جلوي چشمهايش گرفت ؛ چشم هاي ريزي که از هميشه براق تر بود .
- به به ، جانم ، بيا اول تو بزن .
عنق جواب دادم :
- من نمي خورم ، تو زودتر بخور برو !
کمي به ليوان نگاه کرد و بعد چشم هايش را به من دوخت . قبل از آن که چيزي بگويد قاشقم را از کنار دستم برداشتم و به طرفش انداختم . قاشق را روي هوا گرفت و گفت :
- تو چقدر کمالات داري !
و بعد مشغول شد . گيلاس ها را يکي يکي به دقت و با نوک قاشق توي دهانش مي گذاشت و هسته ها را آرام بيرون ميداد . رفتارش شبيه آنهايي بود که در رستوران هاي لوکس بعد از خوردن غذا دسرشان را مزمزه
مي کنند. به ازاي هر دو سه گيلاس کمي از شربت مي خورد و ملچ ملچ مي کرد . سنگيني نگاهم را انگار اصلا" حس نمي کرد . گيلاس هاي توي ليوان که تمام شد بقيه شربت را سرکشيد . گفت :
- شکرت خدا ، هر کي گرسنه ست سيرش کن !
و بعد از جابلند شد و گفت :
- دستت درست ! به قول بالا شهري ها مرسي ، هر چي هم ته قوطي مونده مال تو .
من هم از جا بلند شدم . آن وقت او يک قدم جلو آمد و با لب هاي چسبنده اش پيشاني ام را بوسيد و گفت :
- ما خيلي مخلصيم .
خند ه اي زورکي کردم و گفتم :
- خوش اومدي !
به طرف در سنگر راه افتاد . من هم دنبالش رفتم . پتو را کنا ر زد و بيرون رفت . آن جا يک بار ديگر دستم را گرفت و گفت :
- ما رفتيم !
باد خنکي مي آمد . آسمان صاف تر از هميشه بود . نفس عميقي کشيدم و وقتي که راه افتاد از پشت سر نگاهش کردم . در تاريکي شب قدش بلندتر به نظر مي رسيد . شلوار گشاد و پيراهن تنگش اصلا" به هم
نمي آمد . نگاهش کردم تا آن که در خم يک خاکريز گم شد . بعد صداي يک سوت آمد . تا بخواهم چيز ديگري بفهمم از پشت خاکريز همراه با صداي انفجار نور شديدي بلند شد و بعد از آن ديگر همه چيز تمام شد .