بخيلي پسرش راصدازدوگفت:پسرم برودرخانه همسايه قندشكنشان رابراي يك ساعتي امانت بگير .
پسررفت وپس از لحظه اي بازگشت وگفت:ندادندبابا .
مردگفت:مي خواستي خواهش كني .
خواهش كردم ،ندادند .
مي خواستي التماس كني .
التماس كردم ،ندادند .
مي خواستي گريه زاري كني .
گريه كردم ،ندادند .
مي خواستي فريادبزني .
فريادزدم ،ندادند .
عجب مردمان بخيلي هستند،بروقندشكن خودمان راازتوي انباري بياور!