بخل

نسخه متنی -صفحه : 31/ 15
نمايش فراداده

بخيل

بخيلي پسرش راصدازدوگفت:پسرم برودرخانه همسايه قندشكنشان رابراي يك ساعتي امانت بگير .

پسررفت وپس از لحظه اي بازگشت وگفت:ندادندبابا .

مردگفت:مي خواستي خواهش كني .

خواهش كردم ،ندادند .

مي خواستي التماس كني .

التماس كردم ،ندادند .

مي خواستي گريه زاري كني .

گريه كردم ،ندادند .

مي خواستي فريادبزني .

فريادزدم ،ندادند .

عجب مردمان بخيلي هستند،بروقندشكن خودمان راازتوي انباري بياور!