رندي به رفقاي خودگفت:من تصميم گرفته ام كه ازفلان حاجي بخيل صدتومان بگيرم ،رفقاي اوچون سابقه ي آن حاجي راداشتندچنين امري راازمحالات شمردند،ولي رند به درب خانه ي حاجي آمدوپس ازاجازه ي ملاقات بخدمت حاجي رفت وسلام چرب و نرم والحوالپرسي گرمي ازاونمودسپس ازعمرحاجي سؤال كرد؟حاجي هم حدودعمرش رابيان كردرندمزبوربازپرسيدكه بگمان شماچندسال ديگرزنده خواهيدبودحاجي درجواب گفت:من كه ازحال رفته ام خيلي بمانم سه ياچهارسال ديگرخواهم بود .
مردرنداظهارداشت كه نذرمن خيلي تجربه شده خوب است شماهم نذرگنيدكه اگر تاصدسال ديگرزنده مانديدبه من صدتومان مرحمت كنيدحاجي گفت به دنبال كارت برومن كجاممكن است تاصدسال ديگرزنده باشم خلاصه مردرندحاجي رابه نذروادار نمودونه تنهابهمان نذراكتفاكردبلكه يك مدرك كتبي هم ازاوگرفت وازمنزل حاجي بيرون رفت ولي ازنوكرحاجي موقع خواب ،حاجي رادرروزسئوال نمودنوكر گفت:ازساعت يك تاسه بعدازظهرايشان ميخواهدمردرندفرداي آن روزراس ساعت يك به درب خانه ي حاجي آمدوبشدت آن راكوبيدازاين صدحاجي مضطرب شد ونوكرش رابه طرف درفرستادتابه بيندكيست همينكه دررابازكردچشمش به رندافتادباتغيرگفت:چه ميخواهي چرااينطوردرميزني مردرندگفت:هيچ كار ندارم فقطسلام مرابحاجي برسانيدوبگوئيدكه ازصدسال يكروزگذشت نوكربرگشت وجريان رابراي حاجي نقل كردآن روزپي درپي ادامه دادودرهرسه روزآن حاجي راازخواب واستراحت بازداشت وعاقبت بحكم ناچاري ،حاجي رندراطلب نمود وبه اوعتاب كردكه چه ميخواهي ازجان من چراآسايش مراسلب نودي ؟رندگفت: حاجي آقاآخرشماپيرشده ايدفراموشي عارضتان شده است ،من مجبورم هرروزيادآوري كنم تاشمافراموش نكنيدكه چنين بدهي به من داريدوحق من ازبين نرود،حاجي گفت اي مروت توميخواهي هرروزاينچنين كني رندگفت بلي قربان همه روزه كارمن همين خواهدبودحاجي ناچارشدوصدتومان پيش رندانداخت وگفت برووازپيش چشمم دورشودكه هرگزتورانه بينم .