ابن سماك و عبدالعژيزدومردپارسابودندكه درعصرهارون الرشيددرمكه مي زيستند .
روزي هارون براي آگاهي ازاحوالشان تصميم مي گيردكه ازآنهاديدن كند .
پس به همراه فضل به ربيع به ديدارآنهامي رود .
نخست منزل عبدالعزيزرفتند .
فضل گامي جلوتر رفت وبه عبدالعزيزگفت:اميرالمؤمنين است وبراي تبرك به ديدارتوآمده است .
عبدالعزيزبرخاست وگفت:شمابايستي مرامي خوانديد،زيرامن درطاعت و فرمان اويم .
سپس هارون گفت:مارااندرزي ده !عبدالعزيزاورابه عدالت و دادگستري ترغيب كرد .
هارون درپايان يك كيسه زردرجلوي اوگذاشت .
عبدالعزيز كيسه زررابرداشت گفت:چهاردختردارم واگرغم ايشان نبودنپذيرفتمي .
هارون برخاست وعبدالعزيزتادرسراي بيامد .
هنگام بازگشت ،هارون به فضل درجواب گفت:اميربه زيارت توآمده است .
زاهدگفت:بدون اجازه من چراآمدي ؟ازمن دستوري بايست به آمدن واگردادمي ،آنگاه بيامدي ،كه روانيست مردمان رااز حالت خويش درهم كردن .
فضل درجواب گفت:هارون خليفه پيغمبراست وطاعت وي برمردم فرض است .
ابن سماك مي گويد .
آيااوبه عدالت رفتارمي كندكه فرمان اوبرابرفرمان پيغمبرباشد؟فضل گفت:آري .
ابن سماك گفت:من اثرعدل او رادرمكه نديدم ،درديگرنقاطروشن است .
هارون چون اين بشنيد،گفت:مرا پندي ده كه براي شنيدن پندتوآمده ام .
ابن سماك گفت:راه عدالت پيش گيرو به مردم نيكويي كن .
هارون الرشيدكيسه اي زرراپيش ابن سماك قرارداد .
ابن سماك باخشم گفت:من شمارابه خويشتن داري اندرزمي دهم وشمامي خواهيدمرابه آتش دوزخ اندازيد .
هيهات ،هيهات !ابن آتش راازپيشم برداريدكه هم اكنون ماو سراي ومحلت سوخته شويم .
آنگاه برخاست وبه بام بيرون شد .
هارون وفضل ازخانه بيرون رفتند .
درحال بازگشت هارون به فضل گفت:مرداين است " .