در يك شب جمعه ، زبيده همسر هارون الرشيد ، خليفه ستمگر و ظالم عباسي براي خواندن فاتحه اهل قبور به قبرستان ميرود .
بهلول را ميبيند كه پاي قبري نشسته و مشغول انجام كاري است .
زبيده وقتي نزديك ميشود ، ميبيند بهلول مثل بچه هاي نابالغ ، مقداري سنگريزه را به شكل خانه اي ، روي هم چيده و دارد نگاهش ميكند .
زبيده ميپرسد بهلول چه ميكني ؟ بهلول جواب ميدهد دارم خانه آخرت ميسازم .
زبيده ميگويد اين خانه را ميفروشي ؟ بهلول ميگويد بله ميفروشم .
زبيده گلوبند گرانبهايش را به بهلول ميدهد و آن را ميخرد و به دنبال كارش ميرود .
بهلول هم ، گلوبند را فروخته و پولش را ميان آدمهاي فقير تقسيم ميكند .
شب وقتي هارون به خواب ميرود ، ميبيند همسرش در قصري با شكوه ، همنشين با چند زن مجلل ، مشغول گفتگو است و بسيار خوشحال و سرحال است .
هارون ، صبح علت را از زبيده ميپرسد .
زبيده ميگويد بله من ديشب كه به قبرستان رفتم ، بهلول را در حال بازي با سنگريزه ها ديدم كه ميگفت خانه آخرت ميسازم .
من ، آن را به قيمت گلوبندم خريدم و آن خانه آخرتم است كه در نتيجه همان معامله با بهلول بود .
هارون هم با خودش ميگويد چه بهتر كه اين شب جمعه ، من هم بروم سر قبرستان و از بهلول ، خانه آخرت بخرم .
هفته بعد ، هارون به طمع خريد خانه آخرت راهي قبرستان ميشود و به طور تصادف ، بهلول را ميبيند كه كنار قبري نشسته و دارد با سنگريزه ها ، خانه درست ميكند .
خليفه ، خوشحال ميشود و پيش بهلول ميرود و ميگويد آقا بهلول دست مريزاد بهلول جواب ميدهد خوش آمدي هارون ميپرسد خوب بهلول چه ميكني ؟ بهلول پاسخ ميدهد هيچ .
دارم خانه آخرت ميسازم .
هارون ميگويد خوب ، اين خانه آخرت را ميفروشي ؟ بهلول نگاهي به خليفه ميكند و ميگويد بله خليفه ، خوشحال ميشود و دست در جيب ميكند و مشتي زر به بهلول ميدهد به اميد آنكه خانه آخرت خوبي نصيبش شده است ، به شهر برميگردد .
شب كه ميخوابد ، چيزي در خواب نميبيند .
صبح و پس از بيداري ، ناراحت و عصباني به دنبال بهلول ميفرستد .
چون بهلول را به خدمت مياورند .
ميپرسد بهلول پس چرا خانه اي را كه به من فروختي ، مثل خانه همسرم زبيده در خواب نديدم ؟ بهلول ميخندد و ميگويد اي خليفه زبيده ، نديده معامله كرد و شما ديده معامله كرديد اين بود كه او برنده شد و شما بازنده / تمثيل و مثل جلد 2 .