پند

نسخه متنی -صفحه : 106/ 97
نمايش فراداده

شادي زودگذر

بازرگاني جواهربسيار داشت ومردي رابصدديناردريك روز،به كارگري گرفت كه آن جواهرات را برايش سوراخ كندوتزيين دهد .

مردكارگرهمينكه درخانه بازرگان نشست چنگي ديد بادقت بان نگاه كرد .

بازرگان پرسيدكه :ميتواني چنگ بزني ؟گفت :بله ودر آن كارمهارتي داشت .

بازرگان گفت :چنگ بزن .

كارگربرايش چنگ زدوآواز خواند .

بازرگان درآن نشاطمشغول شدوجواهرات دست نخورده باقي ماندچون روز باخررسيدمردكارگرمزدخواست .

هرچندبازرگان گفت :كه جواهرات دست نخورده است وتوكه كاري نكرده اي نيايدانتظارمزدداشته باشي ،فايده اي نداشت .

در آخرمردكارگرگفت :من مزدورتوبودم وتاآخرروزآن كاري راكه گفته بودي انجام دادم وحالابايدمزدم رابدهي .

بازرگان بناچارقبول كرد،مزداوراداد ومتحيرماندكه :روزگارضايع شده بودومال هدررفته وجواهرات دست نخورده و خرج زندگي باقيمانده بود/ كليله ودمنه