درعصرحكومت استبدادي ناصرالدين شاه عده زيادي بيگناه به اتهام بابي بودن دستگيرومجازات مي شدند .
اين بيگناهان اغلب كساني بودندكه به ظلم وستم شاه ودرباريان اعتراض ومردم رابه قيام عليه آن حكومت جباردعوت مي كردند .
بسياري ازمردم هم گيرفراشان وماموران حكومت مي افتادندوچون حاضرنمي شدندبه آنان رشوه دهند،ماموران به آنهاتهمت بابي بودن مي زدند .
يكي ازنويسندگان قديمي سالهاي پيش ،ازخاطرات جواني خويش مطلبي رانقل مي كند .
اومي گويدكه درجواني هنگام سفربه كرمان درقهوه خانه اي توقف مي كندودرآنجاپيرمردبيماري رادرسرداب مي بيند .
"اودرانبارقهوه خانه در گوشه اي افتاده بود .
قهوه چي ازباب ترحم ،هرچندگاه يكباربه زيرزمين مي رفت ، مقداري نان وكوزه آبي جلوي اومي گذاشت وازانبارمي آمد،آنچنانكه گويي حيواني راغذامي دهد .
زخمهايي هولناك تمام سروصورت وبدن مردبيماررافراگرفته واوراازصورت يك انسان خارج كرده بود .
وضع اوبقدري نفرت انگيزودرعين حال ترحم آوربودكه واقعامثل "مرگ براي اوعروسي است "درموردوي مصداق كامل پيدامي كرد .
هيچكس اورانمي شناخت وازگذشته اش خبرنداشت .
چندماه بودكه درآن بيغوله افتاده بودوجان مي كند .
من ازروي كنجكاوي به نزدوي رفته وازاو خواستم سرگذشت خودرابرايم بگويد .
اوباچشمان بي نورخودبه من نگريست وآنگاه باصدايي كه گويي ازاعماق چاهي بيرون مي آمدوانسان رابه لرزه درمي آوردگفت: چهارده ،پانزده سال بيشترنداشتم كه نزدعمويم كه يكي ازفراشان شاهي بود، شاگرفراش شدم .
حسب المعمول مي بايستي مدتي بدون حقوق كاركنيم تاپس ازآشنايي به رموزكار،مواجب برايم معين كنند .
درهماماههاي اوليه محيطفاسدآنچنان مرابراي اخذرشوه حريص كردكه حدي نداشت ،ولي كسي هنوزبرايم تره خردنمي كرد .
يك روزماه رمضان ،نزديك افطارازيكي ازكوچه هاي محله سنگلج مي گذشتم .
پيرمردي راديدم كه كاسه اي كوچك محتوي مقداركمي روغن دريك دستش بودودرزير بغل ديگرش چندعددهيمه خشك گرفته وبه سوي خانه خودمي رفت .
قيافه پيرمرد بقدري ساده ومظلوم به نظرم رسيدكه فكركردم خواهم توانست به بهانه اي ازاو مبلغي رشوه دريافت كنم .
جلورفتم وگفتم:عمو،دراين محل دزدي شده وبايدهر كس راكه مظنون هستيم جلب كنيم وبه فراشخانه ببريم .
زودباش بامن بيا! پيرمردنگاهي به من كردوگفت:فرزند،به من مظنون شده اي ؟گفتم:بلي ،بيا برويم .
اوديگرچيزي نگفت:وبامن به راه افتاد .
من انتظارداشتم كه اوبه عجزولابه بيفتدوباپرداخت مبلغي رشوه ازمن تقاضاي كمك كند،ولي اوبدون آنكه حرفي بزندبامن راه افتاد .
گفتم:اگردوريال بدهي آزادت مي كنم .
گفت:من نه پولي دارم ونه كاري كرده ام .
مبلغرابه ده شاهي رسانيدم .
اثرنكرد .
ديدم بي فايده است ،ولي رويم نمي شداوراهمينطورول كنم .
مي خواستم خواهش كندتا آزادش كنم ،ولي هيچ حرفي نزد .
بالاخره به فراشخانه رسيديم وواردحياطشديم .
خودم هم دچارترس شده بودم كه اگرپرسيدنداوچه كاركرده چه بگويم .
ناگهان ديدم جنب وجوش غيرعادي به چشم مي خوردوناگهان چشمم به ناصرالدين شاه افتادكه ازطرف مقابل مي آمدوعده اي فراش نيزاطرافش بودند .
معلوم شدبراي سركشي آمده است .
مثل بيدمي لرزيدم .
شاه جلوي من رسيدونگاهي به من وپيرمردكردو گفت:پسر،اين مردچه كاركرده است ؟درحاليكه زبانم گرفته بودگفتم:قربان ،بابي است .
شاه همانطوركه مي رفت گفت:طنابش بيندازيد!طنابش بيندازيد! هنوزحرف شاه تمام نشده بودكه دوسه نفرازفراشهاجلودويدندوطنابي به گردن پيرمردانداختندواوراروي زمين كشيدندوبه طرف چاهي كه وسطحيات فراشخانه بودبردندواوراكه ديگرخفه شده بود،به درون چاه انداختندودرچاه راگذاشتند وپي كارخودرفتند .
هيچكس به من حرفي نزدوسؤالي نكرد .
ظرف چنددقيقه حيات خلوت شدوجزمن كسي باقي نماندوديدم كاسه روغن ريخته وچوبهاوهيمه هاي او دوروبه چاه افتاده است .
حالي به من دست دادكه گفتني نيست .
پس ازمدتي بيمارشدم وازآن موقع تاحال كه سي سال مي گذردآواره كوه وبيابانم .
چندسال است كه اين زخمهاتمام بدن مراپركرده وشب وروزآرزوي مرگ مي كنم ،امااز مرگ خبري نيست .
حرفهاي آن مردتمام شدوشروع كردبه گريستن ومن مبهوت و حيران ازنزداورفتم .
آري ،اين يكي ازنتايج تهمت است ،بخصوص كه بااغراض شخصي توام باشد .