شخص ساده لوحي مكرر شنيده بود كه خداوند متعال ضامن رزق و روزي بندگان است و بهر موجودي روزي رسان است .
بهمين خاطر به اين فكر افتاد كه به گوشه مسجدي برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزي خود را بگيرد .
به اين قصد يكروز از سر صبح به مسجد رفت و مشغول عبادت شد .
همينكه ظهر شد از خداوند طلب ناهار كرد .
هر چه به انتظار نشست برايش ناهار نرسيد تا اينكه شام شد و او باز از خدا طلب خوراكي براي شام كرد و چشم براه ماند .
چند ساعتي از شب گذشته درويشي وارد مسجد شد و در پاي ستوني نشست و شمعي روشن كرد و از كيسه خود قدري غذا بيرون آورد و شروع بخوردن كرد .
مردك كه از صبح با شكم گرسنه از خدا طلب روزي كرده بود و در تاريكي و به حسرت به خوراك درويش چشم دوخته بود ، ديد درويش نيمي از غذا را خورد و عنقريب باقيش را هم ميخورد .
بي اختيار سرفه اي كرد .
درويش كه صداي سرفه را شنيد گفت هر كه هستي بفرما پيش مرد بينوا كه از گرسنگي داشت ميلرزيد پيش آمد و بر سر سفره درويش نشست و مشغول خوردن شد .
وقتي سير شد ، درويش شرح حالش را پرسيد و آنمرد هم حكايت خودش را تعريف كرد درويش به آن مرد گفت فكر كن اگر تو سرفه نكرده بودي من از كجا ميدانستم كه تو اينجائي تا بتو تعارف كنم و تو هم به روزي خودت برسي ؟ شكي نيست كه خدا روزي رسان است اما يك سرفه اي هم بايد كرد .
/ تمثيل و مثل .