گويندفتحعلي شاه برپيلي سوارشده ،به عزم تفرج از شهرخارج مي شد .
درراه مردي كه ازاستعمال حشيش خودراباخته بودنشسته ،روبه فتحعلي شاه كردوگفت:اين فيل رامي فروشي ؟خادمان سلطان خواستنداوراادب كنند .
شاه آنهارامنع نموده ،گذشتند .
شب كه سلطان ازهمان راه برمي گشت ،مرد خجلت زده نگاهش به سلطان افتاد .
سلطان اورامخاطب كردوگفت:فيل مراچند مرخري ؟مردكه به خودآمده بودگفت:آن كه فيل مي خريدرفت .