حضرت عيسي بن مريم ع درمزرعه اي نشسته ،استراحت مي كرد .
چشمش به پيرمردي افتادكه بابيل مزراعه اش راشخم مي زدوبااميدوآرزوزمين رابراي بذرافشاني آماده مي كرد .
حضرت عيسي بن مريم ع لحظه اي به اوخيره شدوبا تعجب گفت:چگونه اين پيرمردناتوان كه پايش لب گوراست ،دل ازدنيا برنمي كندوبه سراغكارهاي آخرت نمي رود؟اينهمه تلاش وكوشش براي چيست ؟حضرت عيسي بن مريم ع دست به دعابرداشت وازخداوندخواست تااميدوآززوراكه مايه حركت چرخهاي زندگي است ازدل اوبزدايد .
دعاي حضرت مستجاب شد،ناگهان ديد آن پيرمردبيل خودرازمين گذاشت ،به گوشه اي رفت وروي زمين درازكشيدوخوابيد .
ساعتي گذشت .
حضرت عيسي بن مريم همچنان حيرت زده به اومي نگريست .
اين بار ازخداوندخواست تاآرزوواميدرابه دل اوبازگرداند .
مجدداخداونددعاي حضرت عيسي بن مريم ع رااجابت كردواميدوآرزورابه قلب پيرمردبازگرداند .
پيرمردازجايش برخاست ،به سراغمزرعه خودرفت ،بيل به دست گرفت وباشوق بيشتري مشغول كارشدوزمين راشخم مي زد .
حضرت عيسي بن مريم كه ازدورشاهدحركت پيرمردبودنزداورفت ،سلام كردوآنگاه گفت:چرادست ازكارت كشيدي و ساعتي به خواب رفتي ومجددامشغول كارشدي ؟پيرمردگفت:دربين كارناگهان مطلبي درذهنم خطوركردونفس مرامخاطب قراردادوگفت:اي پيرمرد!تاكي كارمي كني ؟تاكي زحمت مي كشي ؟توپيرمردناتواني شده اي .
مگرچقدردردنيازندگي خواهي كرد؟چقدراندوخته نيازداري ؟من هم فورابيل رابه كناري انداخته ، خوابيدم .
ساعتي به خواب رفتم .
وقتي ازخواب بيدارشدم ،بارديگرنفسم مرا مخاطب ساخت وگفت:اي پيرمرد!عمروزندگي شيرين است .
توبايدكاركني و باقيمانده عمرراباعزت وخوشي بگذراني .
زندگي به اميدوآرزوبسته است .
معلوم نيست پايان عمرتوكي باشد .
همين افكارباعث ايجادنشاطدرروح وروان من شد .
لذابرخاستم وبه سراغبيل خودرفته ،آن رابرداشتم ودوباره مشغول كارشدم .