عارفي گفت رفتم در گلخني تا دلم بگشايد كه گريزگاه بعضي اوليا بوده است .
ديدم رئيس گلخن را شاگردي بود ميان بسته بود و كار ميكرد و اوش ميگفت كه اين بكن و آن بكن او چست كار ميكرد .
گلخن تاب را خوش آمد از چستي او را در فرمان برداري .
گفت آري همچنين چست باش اگر تو پيوسته چالاك باشي و ادب نگاه داري مقام خود بتو دهم و ترا بجاي خود بنشانم .
مرا خنده گرفت و عقده من بگشاد ، ديدم رئيسان اين عالم همه بدين صفت اند با چاكران خود .
/ فيه مافيه مولوي