پسري پيش مردي كه دكان علاقه داشت كارميكرد .
اين پسركه هنري نداشت وكاري بلد نبوديك روزبه سرش زدكه زن بگيرد .
هرطوري بودبرايش دختري پيداكردندو به اسم اوكردند .
يك روزعلاقه بنددكانش رابه پسرسپردوخودش بخانه رفت .
اتفاقانامزدپسربدكان علاقه بندآمدوبعدازسلام واحوالپرسي چشمش به پارچه ها ودستمالهاي قشنگي كه دردكان بودافتاد .
ازپسرخواست يكي ازدستمالهارابه اوبدهد .
پسرگفت اين دستمالهامال من نيست .
ازدختراصراروازاوانكارو پسرك به هرزباني كه خواست نامزدش راازاين كارمنصرف كندتاازخير دستمال بگذردنتوانست .
بالاخره حرفهاي دختركارخودش راكردوپسردوتااز دستمالهارابه اوداد .
دخترخوشحال وخندان ازدكان بيرون رفت .
بعدازرفتن دخترپسربه خودآمدوگفت اين چه كاري بودكه كردم حالاچه خاكي برسرم كنم اگر بگويم نسيه دادم ميگويدچرااگربگويم فروخته ام پولش راميخواهداگربگويم گم شده تاوانش راميخواهد .
خلاصه آن پسربي عقل نقشه اي كشيدوبهترين راه درنظرش اين رسيدكه دكان راآتش بزندتاصاحب دكان ازماجراي دستمال بويي نبرد .
براي انجام عمل شيطاني وشوم خودش يك گل آتش گذاشت ته دكان ميان پارچه هاودر دكان رابست وبخانه رفت .
آتش كم كم شعله ورشدوبه تمام پارچه هاسرايت كرد ودكان راباتش كشيد .
چندلحظه اي نگذشت كه آتش به حجره هاودكانهاي ديگر همسرايت كردوتمام قيصريه آتش شد .
هرچه تلاش كردندنتوانستدن قيصريه را نجات دهندودودشدوآتش بعدهافهميدندكه قيصريه به آن زيبائي بواسطه بي عقلي آن پسراحمق نابودشدوعده بسياري بخاك سياه نشستنداماديگرچه سود .
تمثيل ومثل ج دوم