حماقت

نسخه متنی -صفحه : 151/ 137
نمايش فراداده

زيان -بزرگ

پسري پيش مردي كه دكان علاقه داشت كارميكرد .

اين پسركه هنري نداشت وكاري بلد نبوديك روزبه سرش زدكه زن بگيرد .

هرطوري بودبرايش دختري پيداكردندو به اسم اوكردند .

يك روزعلاقه بنددكانش رابه پسرسپردوخودش بخانه رفت .

اتفاقانامزدپسربدكان علاقه بندآمدوبعدازسلام واحوالپرسي چشمش به پارچه ها ودستمالهاي قشنگي كه دردكان بودافتاد .

ازپسرخواست يكي ازدستمالهارابه اوبدهد .

پسرگفت اين دستمالهامال من نيست .

ازدختراصراروازاوانكارو پسرك به هرزباني كه خواست نامزدش راازاين كارمنصرف كندتاازخير دستمال بگذردنتوانست .

بالاخره حرفهاي دختركارخودش راكردوپسردوتااز دستمالهارابه اوداد .

دخترخوشحال وخندان ازدكان بيرون رفت .

بعدازرفتن دخترپسربه خودآمدوگفت اين چه كاري بودكه كردم حالاچه خاكي برسرم كنم اگر بگويم نسيه دادم ميگويدچرااگربگويم فروخته ام پولش راميخواهداگربگويم گم شده تاوانش راميخواهد .

خلاصه آن پسربي عقل نقشه اي كشيدوبهترين راه درنظرش اين رسيدكه دكان راآتش بزندتاصاحب دكان ازماجراي دستمال بويي نبرد .

براي انجام عمل شيطاني وشوم خودش يك گل آتش گذاشت ته دكان ميان پارچه هاودر دكان رابست وبخانه رفت .

آتش كم كم شعله ورشدوبه تمام پارچه هاسرايت كرد ودكان راباتش كشيد .

چندلحظه اي نگذشت كه آتش به حجره هاودكانهاي ديگر همسرايت كردوتمام قيصريه آتش شد .

هرچه تلاش كردندنتوانستدن قيصريه را نجات دهندودودشدوآتش بعدهافهميدندكه قيصريه به آن زيبائي بواسطه بي عقلي آن پسراحمق نابودشدوعده بسياري بخاك سياه نشستنداماديگرچه سود .

تمثيل ومثل ج دوم