حماقت

نسخه متنی -صفحه : 151/ 87
نمايش فراداده

لذت –موهوم

درمثل آورده اندكه خري اسيردست حمالي بودكه پشتش ازبارگران ورانش ازسوك تيزآن چنديدن زخم داشت وكاه وجووافي نيزبگيرش نميامده بحال گرسنگي وفلاكت ميگذرانيدتااينكه صعف برآن بنحوي مستولي گرديدكه ازقوه بابري بكلي افتادحمال ديدكه ازحيزوانتفاع افتادناچارآوردآنرادردشتي رهاكردتاخودقوتي براي خودتحصيل كندويا اينكه خودش قوت يكي ازجانوران گرديده ازرنج زندگي راحت گرددازقضاآن خر يواش يواش چراكردتااينكه خودرابمرغزاري پرگياه رسانيددراثناگله از گورخرانراگذربروي افتادديدندش كه ازجنس خودشان است ولكن درغايت ضعف و لاغري كه جزپوست واستخوان چيزي ازتان باقي نمانده پشت ورانش هم ازجندين جا زخم است كه خون ازآنهاجاريست نزديكش آمده سرگذشت اوراپرسيدندگفت من درشهربودم صاحب من حمالي بودكه بارهاي سنگين بركول من ميگذاشت كه زخم پشتم ازاثرآنست واگرازسنگيني بارمراسستي درراه رفتن ميشدبازورسوك كه بر گوشت رانم فروميبردمرامجبوربتندرفتن ميكردووقتيكه باررابمنزل ميرساندم وقت برگشتن خودش سواركول من ميشدايندفعه براي اينكه من تندراه بروم با سوك گردنم رانيش ميزدتازيانه هم دردست داشت ازسروكله ام همه اوقات ميزد خوراك كافي هم بمن نميدادباپوست خربزه وهندوانه كه دركوچه هاپيداميكردم تغييرذائقه ميدادم تااينكه بكلي ازقوه باركشي افتادم صاحبم ديدكه من بكلي از حيزوانتفاع افتادم وديگرنميتواندكاري ازمن بكشدآوردمرادراين بيابان رها كردگفتندتوخودت چرانميامدي وبااينحال چرااقامت شهررااختياركرده بودي تاگرفتاراينهمه ناملائمات گردي گفت من درشهريك دلخوشي داشتم كه جبران همه اينهارامينمودواگرآن نبودمن يكدقيقه درشهرنميماندم پرسيدندآن چه بود گفت خيلي مهم است هنوزلذت آن درمغزكله من باقي است گفتندچه بوداشك حسرت ازچشمش روان كردوگفت اگرمختصررمقي پيداكنم بازبشهربرميگردم گفتندآخرچيست آن كه اينهمه دلبستگي بان داري وازين مرغذارپرگياه دست بر ميداري وبشهرميروي وبانهارنج وعناگرفتارميگردي گفت درشهرمردم راكه با يكديگرنزاع ميشداثنانزاع صداشانرابلندكرده ميگفتندفلان خربفلان زن دروغگو آن يكي هم ميگفت باشدمن ازلذت اين كلمه تمامي آنهمه رنج وعنارافراموش ميكردم گفتندعجب خري اين آزادي وآسايش راازدست داده واينمرغذارباين پهناوري راگذاشته درشهرخودراگرفتارآنهمه بارگران وزخم پشت وران نموده باگرسنگي وذلت ميگذراني براي يك امرموهوم