ظريفي ازراهي عبورمي كرد، ديددرپشت بام يك عجوزه است ،ذكري دارد،چون توقف كردشنيدكه مي گويد .
خدايااگرعرض كنم باران رحمت بفرست ،گندم وطعامهاي صحراسبزمي شوند،ليكن آنچه طعام ذخيره دارم به قيمت اعلي فروش نمي روندواگرعرض كنم بارش نيايد، آن گندم وطعامهاي انبارفروش مي روندولي آن زراعت كه كشت كرده ام سبزنمي شوند .
آن مردظريف ازداخل كوچه آوازداد .
كه تكليف اورامعين كن ،ببارديانبارد .