دنیا

نسخه متنی -صفحه : 16/ 14
نمايش فراداده

دوستان -نااهل

در روزگاران قديم مردي بود ثروتمند و اين مرد فرزندي داشت عياش .

هر چه پدر به فرزند خود نصيحت ميكرد كه با دوستان بد معاشرت مكن و دست از اين ولخرجي ها بردار كه دوست ناباب بدرد نميخورد و اينها عاشق پولت هستند ، جوان جاهل قبول نميكرد تا اينكه مرگ پدر فرا ميرسد پدر ميگويد فرزند با تو وصيتي دارم من از دنيا ميروم ولي در آن مطبخ كوچك را قفل كردم و اين كليدش را بدست تو ميدهم ، در توي آن مطبخ يك بند به سقف آويزان است ، هر موقع كه دست تو از همه جا كوتاه شد و راهي بجايي نبردي ، برو آن بند را بينداز گردن خودت و خودت را خفه كن كه زندگي ديگر بدرت نميخورد .

پدر از دنيا ميرود و پسر با دوستان و معاشران خود آنقدر افراط ميكند و به عياشي ميگذارند كه هر چه ثروت دارد تمام ميشود و چيزي باقي نميماند .

دوستان و آشنايان او كه وضع را چنين مي بينند از دور او پراكنده ميشوند .

پسر در بهت و حيرت فرو ميرود و بياد نصيحت هاي پدر مي افتد و پشيمان ميشود و براي اينكه كمي از دلتنگي بيرون بيايد يك روز دو تا تخم مرغ و يك گرده نان درست ميكند و روانه صحرا ميشود كه بياد گذشته در لب جويي يا سبزه اي روز خود را به شب برساند و ميايد از خانه بيرون و راهي بيابان ميشود تا ميرسد بر لب جوي آب ، دستمال خود را ميگذارد و كفشهايش را در مياورد و ميخواهد آبي به صورت بزند و پايي بشويد ، دراينموقع كلاغي از آسمان به زير مي آيد و دستمال را به نوك خود ميگيرد و ميبرد پسر ناراحت و فسرده به راه ميافتد .

با شكم گرسنه تا ميرسد بجايي كه ميبيند رفقاي سابق او در لب جوي نشسته و به عيس و نوش مشغولند ت .

ميرود به طرف انها سلام ميكند و آنها با او تعارف خشكي ميكنند و ميگويند بفرماييد او پهلوي آنها مي نشيند و سر صحبت را باز ميكند و ميگويد كه از خانه آمدم بيرون ، دو تا تخم مرغ و يك گرده نان داشتم ، لب جويي نشستم كه صورتم را بشويم ، كلاغي آنرا برداشت و برد و حالا آمدم كه روز خود را با شما بگذرانم .

رفقا شروع ميكنند به قاه قاه خنديدن و رفيق خود را مسخره كردن كه بابا مجبوري دروغ بسازي ، گرسنه هستي بگو گرسنه ام ، ما هم لقمه ناني بتو ميدهيم ، ديگر نميخواهد كه دروغ سر هم بكني .

پسر ناراحت ميشود و پهلوي رفقا هم نميماند .

چيزي هم نميخورد و راهي منزل ميشود ، منزل كه ميرسد بياد حرفهاي پدر ميافتد .

ميگويد خدا بيامرز پدرم ميدانست كه من درمانده ميشوم كه چنين وصيتي كرد .

حالا وقتش رسيده كه بروم در مطبخ و خود را با طنابي كه پدرم ميگفت ، حلق آويز كنم .

ميرود در مطبخ و طناب را مياندازد گردنت خود و تكان ميدهد ، يكمرتبه كيسه اي از سقف مي افتد پايين .

وقتي پسر ميايد نگاه ميكند ، مي بيند پر از جواهر است ، ميگويد خدا ترا بيامرزد پدر كه مرا نجات دادي .

بعد ميايد ده نفر گردن كلفت با چماق دعوت ميكند و هفت رنگ غذا هم درست ميكند .

وقتي دوستان مي آيند و مي فهمند كه دم و دستگاه روبراه است ، به چاپلوسي مي افتند و از او معذرت ميخواهند .

خلاصه در اتاق به دور هم جمع ميشوند و بگو و بخند شروع ميشود .

در اين موقع پسر ميگويد ، حكايتي دارم .

من امروز ديدم يك بزغاله وسط دو پاي كلاغي بود و كلاغ پرواز كرد و بزغاله را برد .

رفقا ميگويدن عجب نيست ، درست ميگويي .

پسر ميگويد ، بي انصافها من گفتم يك دستمال كوچك را كلاغ برداشت شما مرا مسخره كرديد ، حالا چطور ميگوييد ، كلاغ يك بزغاله را ميتواند از زمين بلدن كند و چماق دارها را صدا ميزند ، كتك مفصلي به آنها ميزند و بيرونشان ميكند و ميگويد شما دوست نيستيد ، عاشق پول هستيد و غذاها را ميدهد به چماق دارها ميخورند و بعد هم راه زندگي خود را عوض ميكند .

/ تمثيل و مثل