ميرزاآقاسي موقعي كه درنجف تحصيل مي كرده باهمحجره خودشيخ ابوالحسن درموقع ناهارخوردن هردومي خوابيدند ،يك سرسنگك رااوبه دهان مي گرفت وسرديگرش راشيخ ابوالحسن ،همين طور مي خوردندتاتمام مي شده .
وقتي كه ميرزاآقاسي صدراعظم مي شود،شيخ ابوالحسن به خيال ديدن ميرزاآقاسي حركت نموده تابه پارك سلطنتي مي رسدوجزوارباب رجوع كه جمعيت زيادي بود،مي ايستد .
صدراعظم متوجه شيخ ابوالحسن شده به فراش دستورمي دهد شيخ رامي برنددراتاق تاصدراعظم كارش تمام شود .
پس ازمدتي كه ميرزآقاسي باصطلاح كارهاراانجام مي دهد،براي استراحت مي رودوشيخ رامي خواهد .
شيخ مي گويد .
وقتي كه وارداتاق شدم ديدم سفره سهن است ويك نان توي سفره قراردارد .
ميرزاآقاسي دست مراگرفت وگفت:"بخوابيد!" .
بعدخودش هم خوابيد .
آنگاه يك سرنان رادردهانش گذاشت وسرديگرراتوي دهان من شيخ قرارداد .
آنقدر خورديم تاتمام شد .
پس ازخوردن نان ميرزاآقاسي برخاست وگفت:شيخ ابوالحسن ،مدتهابوديك غذاي لذيذنخورده بودم .
چرازودتربه يادمانيفتاده بودي ؟حالا چه مي خواهي ؟بگو!وبعددوست قديمي خودرابه تقاضاي اوقاضي قشون نمود .