سخن

نسخه متنی -صفحه : 74/ 13
نمايش فراداده

محتسب شجاع

گويندابوالحسن نوري روزي برقايقي دربغدادسوارشد ودرآنجازورقي ديدكه سي بشكه درآن نهاده بودند،پرسيد .

اين چيست ؟ملاح گفت:توچكارداري كه درآن چيست ؟به كارخودبپرداز!نوري بازاصراركرد .

ملاح گفت:به خداكه توآدم صوفي فضولي هستي !اين شراب است وبراي معتضدخليفه تهيه شده است تامهماني خودرابرگزاركند .

نوري گفت:جرعه اي ازآن به من ده ! ملاح عصباني شده ،به غلامش گفت:كمي ازآن به شيخ بده تاببيند .

چون قطره اي دردست اوريخت ووي مطمئن شدكه شراب است ،اززورق بالارفت ويكي يكي بشكه ها راشكست وفقطيك بشكه راباقي گذاشت .

ملاح فريادمي زدوكمك مي خواست .

صاحب زورق ،نوري راگرفت ونزدمعتضدبود .

معتضدآدمي بودكه شمشيرش قبل از كلامش شروع به كارمي كرد .

همه فكرمي كردندكه خليفه ،نوري راخواهدكشت .

ابوالحسن گويد .

وقتي برخليفه واردشدم اوبركرسي نشسته بودوعمودي دردست مي گرداند .

وقتي مراديدگفت:توكيستي ؟گفتم:محتسب .

گفت:چه كسي مقام حسبت رابه توداد؟گفتم:همان كسي كه مقام خلافت رابه توبخشيد .

خليفه پارا برزمين كوفت وسپس سربلندكرده ،به من گفت:چه چيزتوراواداركردكه چنين كاري انجام دهي ؟گفتم:شفقت من برتوموجب اين كارشد،زيراخواستم مكروهي راازتودورسازم .

بازپاي برزمين كوفت وسپس كمي به فكرفرورفت و سپس سربرداشت وگفت:چطوريكي ازخمره هاازچنگ توخلاص شد؟من گفتم:اين يكي علت داشت .

اگرخليفه اجازه دهد،به عرض برسانم .

گفت:بگو .

گفتم:من براي احقاق حق خدايتعالي به شكستن آن دوخمره دست يازيدم ودرآن لحظه اجلال و خوف حق برمن غلبه داشت .

وقتي كه نوبت اين خم رسيد،هيبت ازمن دورشدوبه حال اول درآمدم ودرآن حال ،قدرت ادامه كاررانداشتم .

درواقع ،اگرحالت مطالبه حق درمن بازمي گشت ،اگردنياهم پرازخمهاي شراب مي شدآنهارامي شكستم .

معتضدگفت:بروكه مادست تورادرمحوهرچه كه بوي انكاردهدآزادگذاشتيم ...

پس گفت:نيازتوچيست ؟من گفتم:تنهانيازم اين است كه اجازه دهي مرا سالم ازاين شهربيرون كنند .

خليفه اجازه دادوابوالحسن نوري ازبغدادبه بصره رفت ودرآنجابودتاآنكه معتضددرگذشت .

آنگاه ابوالحسن به بغدادبازگشت .