گويندابوالحسن نوري روزي برقايقي دربغدادسوارشد ودرآنجازورقي ديدكه سي بشكه درآن نهاده بودند،پرسيد .
اين چيست ؟ملاح گفت:توچكارداري كه درآن چيست ؟به كارخودبپرداز!نوري بازاصراركرد .
ملاح گفت:به خداكه توآدم صوفي فضولي هستي !اين شراب است وبراي معتضدخليفه تهيه شده است تامهماني خودرابرگزاركند .
نوري گفت:جرعه اي ازآن به من ده ! ملاح عصباني شده ،به غلامش گفت:كمي ازآن به شيخ بده تاببيند .
چون قطره اي دردست اوريخت ووي مطمئن شدكه شراب است ،اززورق بالارفت ويكي يكي بشكه ها راشكست وفقطيك بشكه راباقي گذاشت .
ملاح فريادمي زدوكمك مي خواست .
صاحب زورق ،نوري راگرفت ونزدمعتضدبود .
معتضدآدمي بودكه شمشيرش قبل از كلامش شروع به كارمي كرد .
همه فكرمي كردندكه خليفه ،نوري راخواهدكشت .
ابوالحسن گويد .
وقتي برخليفه واردشدم اوبركرسي نشسته بودوعمودي دردست مي گرداند .
وقتي مراديدگفت:توكيستي ؟گفتم:محتسب .
گفت:چه كسي مقام حسبت رابه توداد؟گفتم:همان كسي كه مقام خلافت رابه توبخشيد .
خليفه پارا برزمين كوفت وسپس سربلندكرده ،به من گفت:چه چيزتوراواداركردكه چنين كاري انجام دهي ؟گفتم:شفقت من برتوموجب اين كارشد،زيراخواستم مكروهي راازتودورسازم .
بازپاي برزمين كوفت وسپس كمي به فكرفرورفت و سپس سربرداشت وگفت:چطوريكي ازخمره هاازچنگ توخلاص شد؟من گفتم:اين يكي علت داشت .
اگرخليفه اجازه دهد،به عرض برسانم .
گفت:بگو .
گفتم:من براي احقاق حق خدايتعالي به شكستن آن دوخمره دست يازيدم ودرآن لحظه اجلال و خوف حق برمن غلبه داشت .
وقتي كه نوبت اين خم رسيد،هيبت ازمن دورشدوبه حال اول درآمدم ودرآن حال ،قدرت ادامه كاررانداشتم .
درواقع ،اگرحالت مطالبه حق درمن بازمي گشت ،اگردنياهم پرازخمهاي شراب مي شدآنهارامي شكستم .
معتضدگفت:بروكه مادست تورادرمحوهرچه كه بوي انكاردهدآزادگذاشتيم ...
پس گفت:نيازتوچيست ؟من گفتم:تنهانيازم اين است كه اجازه دهي مرا سالم ازاين شهربيرون كنند .
خليفه اجازه دادوابوالحسن نوري ازبغدادبه بصره رفت ودرآنجابودتاآنكه معتضددرگذشت .
آنگاه ابوالحسن به بغدادبازگشت .