سخن

نسخه متنی -صفحه : 74/ 24
نمايش فراداده

هركس -بفكر-خويش

مردي كربودوشغلش بنائي بوددرجائي اشتغال به بنائي داشت يك نفربه آنجاآمدوبه اوگفت خداقوت بده اوخيال كردميگويد:ديواركج است ناراحت شدوكارش رارهاكردوبااوقات تلخ بخانه آمدوبزنش گفت :فلان فلان شده زودغذارابياورخسته ام .

زن چون كربودخيال كردراجع به لباس صحبت ميكند گفت :هررقم لباس ميخري چه مخمل وچه غيرآن اشكال ندارد .

بعدآن زن بدخترش كه كربودگفت :بنظرشماچه رقم پارچه بخر؟دختربخيالش راجع به دامادصحبت ميكندگفت :پسرعمويم باشدياپسرعمه ام هركدام باشداشكال ندارد .

بعددختر نزدمادربزرگش كه اونيزكربودآمدوگفت :بنظرشماكدام راانتخاب كنم پسر عموراياپسرعمه ام را؟مادربزرگ گفت :چيزنرم بياوربخورم غذائي كه نرم نباشدنمي توانم بخورم .