عمر

نسخه متنی -صفحه : 4/ 2
نمايش فراداده

استفاده - از-فرصتها

بازرگاني جواهر بسيار داشت و مردي را بصد دينار در يك روز ، به كارگري گرفت كه آن جواهرات را برايش سوراخ كند و تزيين دهد .

مرد كارگر همينكه در خانه بازرگان نشست چنگي ديد ، با دقت بان نگاه كرد .

بازرگان پرسيد كه ميتواني چنگ بزني ؟ گفت بله ، و در آن كار مهارتي داشت .

بازرگان گفت چنگ بزن .

كارگر برايش چنگ زد و آواز خواند .

بازرگان در آن نشاط مشغول شد و جواهرات دست نخورده باقي ماند .

چون روز باخر رسيد .

مرد كارگر مزد خواست .

هر چند بازرگان گفت كه جواهرات دست نخورده است و تو كه كار نكرده اي نبايد انتظار مزد داشته باشي ، فايده اي نداشت .

در آخر مرد كارگر گفت من مزدور تو بودم و تا آخر روز آن كاري را كه گفته بودي انجام دادم و حالا بايد مزدم را بدهي .

بازرگان بناچار قبول كرد ، مرد او را داد و متحير ماند كه روزگار ضايع شده بود و مال هدر رفته و جواهرات دست نخورده و خرج زندگي باقيمانده بود .

/ كليله و دمنه