کرامت

نسخه متنی -صفحه : 61/ 3
نمايش فراداده

غذاي با برکت

عمربن زرروايت كندازمجاهدكه ابوهريره گفتي به خداكه من اعتمادبه زمين كردي ازگرسن ووقت ها سنگي برشكم بستي ازگرسن .

روزي برسرراه ايشان بنشستم ،چون بيرون مي آمدم ابوبكربه من بگذشت آيتي قرآن ازوپرسيدم غرض آن بودتاباخودم ببرد .

برفت ومرابگذاشت .

پس عمربگذشت .

آيتي ازوپرسيدم به طمع آنكه مراباخودببرد رفت ومرانبرد .

آنگه رسول صلي الله عليه وآله به من بگذشت .

چون مراديدتبسمي كردوندانست آنچه خيال من بودوتغيرلون من .

گفت:ياباهريره گفتم:لبيك يارسول الله گفت بيا،مي رفت ومن ازدنبال وي رفتم .

دراندرون رفت .

دستوري خواستم ودراندرن رفتم .

رسول شيرپاره ديددرقدحي ،پرسيدكه ازكجاست ؟گفتند:فلان كس فرستاده است .

گفت:اي اباهريره ،برو،واهل صفه رابخوان واهل صفه مهمانان اهل اسلام بودندايشان رااهل ومالي نبود .

چون هديه نزدرسول صلي الله عليه وآله آوردندي بديشان فرستادي .

ابوهريره گفت:من برنجيدم ،گفتم:اين قدرشيربااهل صفه كجاپيداشود .

پنداشتم كه ازآن شربتي بمن رسد .

چندانكه سد رمقي باشدومن رسولم چون بيايندمرافرمايدكه بايشان دهم ،دانم كه ازآن چيزي بمن نرسدوازفرمان خداورسول بردن چاره نيست ،برفتم وايشان رابخواندم .

دستوري خواستم ودراندرون آمدندوبنشستند .

رسول گفت:ياباهريره ،گفتم: لبيك يارسول الله ،گفت:قدح برگيروبديشان ده .

قدح برگرفتم ويك يك مي دادم تاسيرشدندوقدح به من دادندتابه رسول صلي الله عليه وآله رسيدم .

ايشان جمله سيرشده بودند .

قدح فراگرفت رسول وبردست خودنهاد .

نظربه من كردو تبسمي بكرد .

سپس گفت:ياباهريره ،گفتم لبيك يارسول الله ،گفت من وتو مانده ايم .

گفتم:راست گفتي :گفت:بگيروبياشام .

گفت:بياشاميدم تاسير شدم ورسول مي گفت كه بياشام تاآن وقت كه سيرشوي .

گفتم به خداكه جانمانده است كه درش گنجد .

گفت:به من ده .

بدودادم نام خدابردوبياشاميدآنچه مانده بود .