درزمان قديم پادشاهي بودودراقليمي زندگي وحكومت مي كرد .
اين پادشاه روزي باخبرشدكه مردي فقير دختري داردبسيارزيبا .
پادشاه عده اي رابه خواستگاري دختربه خانه آن مردفقير فرستاد .
خواستگاران به خانه مردفقيرآمدندوپيغام سلطان رابه دخترفقيررسانيدند .
دخترگفت:برويدوبه پادشاه بگوييد،حالاكه مي خواهدبامن عروسي كند،من حرفي ندارم ،ولي به يك شرط،اگرپادشاه حرفه وصنعتي بلداست ومي تواندهنري ازخودنشان بدهد،من حاضرم زن اوبشوم ،وگرنه زنش نمي شوم .
خواستگاران به قصر برگشتندوشرطدختررابه پادشاه گفتند:ابتداسلطان بسيارعصباني شد،ولي بعدا به فكرفرورفت وتصميمي گرفت وباخودگفت:"اداره حكومت ورسيدگي به امورمملكتي هنوزحرفه وكارنيست .
باشد،مي روم وهنري يادمي گيرم " .
پادشاه درقصروزراءرابجاي خودنشاندوخودبه دنبال يادگرفتن صنعت وحرفه اي رفت .
كارهاوحرفه هاي بسياري راوارسي كردوازهركاري كمي امتحان كردوبيشترازهمه قاليبافي راپسنديد .
قاليبافان استادوماهري راپيداكردودرنزدآنهاشروع به يادگرفتن راپسنديد .
قاليبافان استادوماهري راپيداكردودرنزدآنهاشروع به يادگرفتن قاليبافي نمود .
پادشاه پس ازسه سال وسه ماه قاليبافي رايادگرفت .
اويك قطعه قالي بافت وبه خانه دخترفقيرفرستادودستوردادتابه اطلاع دختر برسانند .
هنبريادگرفته ام وشرطراانجام داده ام .
دخترجواب داد .
حالاكه پادشاه شرطراانجام داده است ،منهم سرحرف خودهستم وزن اومي شوم .
پادشاه جشن بزرگي گرفت ،چراغاني كردوعروسي مفصلي براه انداخت ودخترفقيررابه زني گرفت .
روزي درسرزمين اين پادشاه چندنفرتاجرثروتمندگم شدندوخبرگم شدن آنها به گوش سلطان رسيد .
پادشاه دستوردادعده اي رابه جستجوي آنهابفرستند .
خيلي جستجوكردندوحتي ردپاي آنهاراهم نديدند .
پادشاه گفت:من خودم آنهاراپيدا مي كنم .
دراين شهرسري وجودداردومن تااين سرراافشانكنم ساكت نمي نشينم .
سلطان لباس پادشاهي راازتنش درآوردولباس ساده اي پوشيد،به نحوي كه شناخته نشودوشبانه موقعي كه نگهبانان درخواب بودندبالباس مبدل آهسته ازقصرخارج شدوواردشهرشدوبه كوچه هارفت .
اورفت ورفت ودرشهرخيلي گشت تااين كه ازدورنورچراغي راديدكه سوسومي زد .
به طرف نوررفت وديدآن جاقهوه خانه اي است ومردم درآن قهوه خانه شام مي خورند .
بمحض اينكه پادشاه دررابازكرد، صاحب قهوه خانه چشمش به اوافتادوپرسيد .
چه مي خواهي ؟پادشاه كه تغييرقيافه داده بودوهيچ شناخته نمي شد،جواب داد .
من گرسنه هستم ومي خواهم غذابخورم .
صاحب قهوه خانه گفت:اگرگرسنه هستي پس بدنبالم بيا .
واورابه پستوي قهوه خانه برد .
پادشاه بمحض اين كه پابه داخل پستوگذاشت ،كف آن درزيرپايش فرو ريخت وپادشاه به پايين افتاد .
پادشاه نگاهي به اطراف انداخت ودرمقابل خود دزدراهزني راديدكه ايستاده است .
راهزن دست پادشاه راگرفت وبه زيرزمين برد .
درآن جادزدراهزن ديگري هم نشسته بودوتاآنهاراديدازجاي خودبلند شدوازكمربندپهن خوددشنه اي بيرون كشيدوبطرف پادشاه رفت ونعره اي كشيدو گفت:خوب ،نوبت كيست ؟!راهزن اول سرسلطان رامحكم گرفت ونگهداشت .
پادشاه ازترس زبانش بندآمده بودونمي دانست چه كاربكند .
گفت:يك دقيقه صبركنيد .
شماكيستيد؟چه مي خواهيد .
خون ،مال ياپول ؟عده اي ناشناس در تاريكي گفتند:مابغيرازخون همه چيزمي خواهيم وحالاسرت رامي خواهيم !پادشاه گفت:اگرمن پول براي شمابرسانم ،برايتان كافي است ؟راهزنان جواب دادند .
كافي است .
حالاكه اين طوراست پس يك قطعه قالي براي شمامي بافم .
قالي رابه قصرپادشاه مي بريدوپادشاه هزارسكه طلابه شماخواهدداد .
راهزنان بين خودشور ومشورت كردندوتصميم گرفتند .
خوب ،باشد،هنرخودت رابمانشان بده كه ببينيم وتاوقتي كه قالي رانبافي حق نداردازاين جاخارج بشوي .
پادشاه هرچه كه براي بافتن قالي لازم بودازآنهاخواست تابرايش بياورند .
راهزنان به بازار رفتندوهرچه لازم بودخريدندوآوردند .
پادشاه يك قطعه قالي ابريشمي بافت و گفت:اين هم قاطي .
به قصرشاه ببريدوپادشاه هزارسكه طلابه شماخواهدداد .
دزدان راهزن همين كارراهم كردند .
خدمتكاران قصرقالي راگرفتندوبه نزدوزير بردند .
وزيرقالي رابه نزدزن پادشاه بردوبه اونشان داد .
زن پادشاه بلادرنگ كارپادشاه راشناخت وفورافهميدكه بايدپيش آمدي براي پادشاه شده باشد .
طبق دستوراوهزارسكه طلابه راهزنان دادندوعده اي رامحرمانه درپشت سرآنهاروانه كردند .
راهزنان سكه طلاراگرفتندوباخوشحالي يكراست به طرف قهوه خانه رفتند .
وزيرهم عده اي سربازباخودبرداشت وقهوه خانه رامحاصره كرد .
وزيروسربازان واردقهوه خانه شدندوپادشاه راآزادكردند .
درهمان جابازرگانان گم شده راهم پيداكردندوهمراه باآنهاعده زيادديگري راهم كه گرفتاردزدان راهزن شده بودند ،آزادكردند .
راهزنان راگرفتندوهمه رابه دارزدند .