مصاحبه اي با كلمن باركز
ترجمه: رحيم نجفي برزگر
مسير زندگي «كلمن باركز» شاعر آمريكايي، اديب و استاد دانشگاه، هنگامي عوض شد كه روزي «رابرت بلاي» شاعر و منتقد برجسته آمريكا مجموعه اي از اشعار مولانا را كه به طور استادانه اي ترجمه شده بود به او داد و گفت: «اين اشعار در اين قفس بال بال مي زنند. آنها را از قفس آزاد كن.» باركز اشعار را مرور كرد و بي درنگ شيفته حلاوت، عمق انديشه، عرفان و معنويت شاعر و عارفي شد كه در جهان اسلام به همان اندازه شهره است كه شكسپير در عالم ادب انگليسي. باركز دست به كار شد.
او با همكاري دوستي به نام «جان موين» كه زبان شناس و استاد زبان و ادبيات فارسي بود كاري خطير و اساسي را بر عهده گرفت و انصافاً بخوبي از عهده آن برآمد.
اكنون باركز با انتشار بيش از پانزده مجموعه از اشعار و معارف مولانا جلال الدين رومي به انگليسي، واسطه فيض شناخت اين عارف بي بديل و شاعر معنا براي انگليسي زبانان شده است. باركز كه خود شاعري تواناست در حال حاضر در دانشگاه جورجيا به تدريس اشتغال دارد. متن زير حاصل گفت وگويي است كه آقاي «بيل مويرز» روزنامه نگار مشهور آمريكايي با ايشان انجام داده و در مجموعه «زبان زندگي» منتشر شده است:
مويرز: با ما از رومي سخن بگوييد.
باركز: جلال الدين رومي فرزانه اي عارف بود كه بين سالهاي 1207 تا 1273 ميلادي مي زيست. او در وهله نخست يك معلم و مرشد بود. شعر و شاعري عرض بر جوهره معلمي آن مرد بزرگ بود. اشعار او بارقه هايي بود كه به ناگهان در محفل دوستان درويش مسلكش زده مي شد و به فارسي نيز آنها را مي سرود. مولانا سالك بود. سلوك يك معبر است؛ فضاي بازي است كه حادثه جانانه اي در آن رخ مي دهد. سالك خود را به خدا واگذاشته است. آدمي آنگاه كه از صفات بشري مي ميرد چيزي در او مي شكفد.
رومي عارفي مسلمان بود. او صوفي بود اما از آناني كه دلي دريايي دارند. آنچه مولانا را مولانا كرده همين دل دريايي او و گشودگي اش به جهان پر رمز و رازي بود كه وحدتش مي خوانند.
مويرز: فقيهي به جامه عارفان درمي آيد. چه چيز او را به اين وادي كشاند؟
باركز: ديدارش با شمس الدين تبريزي، آن مرشدي كه شرق و غرب عالم را زير پا نهاده بود تا ياري بيابد آشنا و همپاية خويش. مي گويند: «شمس تبريزي روزي در مناجات، يار و همدلي از خدا خواست. ندا آمد: جلال الدين رومي كه در قونيه مي زيد آشناي توست.» چنين بود كه شمس رهسپار قونيه گرديد و آنجا بر او رفت آنچه كه رفت. منقول است كه مولانا سوار بر الاغي افسار به دست مي گذشت. شمس راه را بر او بست و پرسيد: «كدامين بزرگترند؟ محمد(ص) يا بايزيد بسطامي؟ مولانا گفت: محمد(ص). شمس در پاسخ گفت: پس چگونه است كه بسطامي مي گويد: سبحاني ما اعظم شاني! و حال آن كه محمد(ص) مي گويد: سبحان الذي اسري بعبده... اسرأ، 1 و خود را بنده مي خواند؟ مولانابه عمق پرسش شمس الدين پي مي برد و بيهوش بر زمين مي افتد. هنگامي كه مولانا به هوش مي آيد پاسخي براي پرسش شمس يافته است. او گفت: بسطامي پيمانه اي بر گرفت و آنگاه گمان كرد كه دريا را سركشيده است در حالي كه محمد(ص) مي دانست معرفت الله به نسبت ظرفيت آدميان به تدريج بسط مي يابد.»
آنگاه رومي و شمس به خلوت رفتند و روزهاي متمادي به گفت و گو پرداختند. مولانا به شمس ارادت پيدا كرد. اين ارادت، حسادت مريدان مولانا را برانگيخت، طوري كه شمس را متواري ساختند. مولانا به دنبال شمس فرستاد. فقدان شمس بر تارهاي دل مولانا زخمه زد و با اين زخمه، زيباترين ترانه ها و غزليات از آن مترنم گرديد.
مويرز: مولانا بسيار پركار بوده و هزاران بيت شعر سروده است.
باركز: بله، تعدادي از آنها در قالب غزل گرد آمده اند. من تاكنون توانسته ام فقط 400 غزل را به انگليسي برگردانم. لازم است گروهي از مترجمان برجسته و اهل ذوق جمع شوند و اين مهم را به سرانجام برسانند.
مويرز: هزاران بيت شعر!؟ خلق آگاهانه معنا از صور خيال و كلمات را چگونه تعبير مي كنيد؟ ما با انساني طرفيم كه هزاران بيت شعر سروده است!
باركز: خوب، نگاه كنيد ببينيد شكسپير چه كرده است. بعضي از افراد از چنان خلاقيتي برخوردارند كه شگفت انگيز است. با وجود اين، شعر براي او دلمشغولي درجه اول نبود. او مي گفت: «شعر گفتن براي من همچون پاك كردن و آماده ساختن شكمبه گوسفند است. براي دل دوستان شعر مي سرايم.» شعر براي او رشته اتصال و پيوند با دوستان بود.
مويرز: مي گفت «همچون پاك كردن شكمبه گوسفند»؟!
باركز: همين طور است. شعر گفتن براي او مثل آماده ساختن شكمبه گوسفند و پختن سيرابي بود. او از سيرابي خوشش نمي آمد. مي گفت: «دستم را در آن مي گردانم و آن را پاك مي كنم و مي شويم و مي پزم، زيرا دوستانم خوششان مي آيد.» بنابراين شعر گفتن حتي تا حدودي خلاف ميل باطني او بود اما او مي دانست كه آنچه از ذوق و قريحه اش مي تراود براي دوستانش و مردم مفيد مي افتد. او اين اشعار را تقرير مي كرد و ديگران مي نوشتند و ثبت مي كردند. او گاهي نوشته ها را مي ديد و در آنها دخل و تصرف مي كرد. او هيچگاه به عقب نگاه نمي كرد، دورها را مي ديد و به پيش مي رفت. به گمان من او بايد در دوازده سال آخر عمرش هر روز به طور متوسط دوازده تا چهارده بيت گفته باشد.
مويرز: و اين شعرها از حالت جذبه و خلسه منبعث مي شد؟
باركز: بله و به گمان من اين حالت در او مداوم بود. او براحتي از سرودن غزلي در ستايش پروردگار به حل اختلاف چند روستايي بر سر مرغي و يا حد و حدود زميني منتقل مي شد و به همين ترتيب از مسايل حقوقي و فقهي و اخلاقي منصرف و به سرودن غزل مي پرداخت.
مويرز: مخاطبان او چه كساني بودند؟
باركز: مخاطبان او عمدتاً مردم جامعه اي بودند كه خود عضوي از آن بود اما گاهي نيز خواص را مخاطب مي ساخت. او در اين موارد لحني متفاوت و بعضاً متضاد دارد. او به عده اي مي گويد كه منطقي و سنجيده باشند و به عده اي ديگر مي گويد زنجير عقل را بگسلند و ديوانگي پيشه كنند. او از آن گونه معلمان و مربيان بود كه با هر كس به اقتضاي ظرفيتش سخن مي گفت. شعرهاي او خاص و عام است. او در جايي گفته است: «اين اشعار را براي اخلاف معنوي خودم مي سرايم.»
مويرز: شما اين همه ترجمه از اشعار مولوي داريد و با وجود اين، ما خيلي كم از او شنيده ايم.
باركز: بله، من خود فارغ التحصيل رشته ادبيات از دانشگاه كاليفرنيا، بركلي هستم و در دانشگاه شمال كارولينا، چپل هيل درس خوانده ام، اما متاسفانه هرگز نام مولوي به گوشم نرسيده بود تا اين كه در سال 1976 رابرت بلاي مجموعه اي از اشعار او را به دستم داد و گفت: «اين اشعار در اين قفس پرپر مي زنند، آزادشان كن.»
مويرز: و شما از آن زمان مشغول ترجمه آنها بوده ايد؟
باركز: هفده سال است كه مشغول ترجمه آنهايم، از صبح كله سحر به وارسي ترجمه هاي دقيق و لفظي اشعار مولانا مي پردازم و آنگاه آنها را به زبان انگليسي مطلوب و درخور فهم آدميان امروز برمي گردانم.
مويرز: از آنجا كه مولوي در آمريكا آن طور كه بايد و شايد شناخته نيست آيا اميدي مي رود كه از اشعار او استقبال درخوري صورت بگيرد؟
باركز: نمي دانم و در بند دانستن آن هم نيستم. من فقط هر سپيده دم برمي خيزم و بر روي شعرهاي او كار مي كنم. من مثل يك مورچه ام و نمي دانم مورتپه چه مي كند.
مويرز: از شما شنيده ام كه گفته ايد فهم جهان اسلام بدون مولانا مانند فهم جهان غرب بدون شكسپير است و اين ممكن نيست.
باركز: بله، نقش مولانا همچون نقش شكسپير است. او نماد آزادي خيال و قدرت خلاقيت است و البته نقش او در جهان اسلام برجسته تر از نقش شكسپير در جهان غرب است.
مويرز: چگونه يك انسان غربي كه نگاهي علمي دارد و توسط فن آوري محاصره شده است مي تواند به فهم اشعاري از اين دست راه يابد؟
باركز: من فكر مي كنم كه همه آدمها واجد جوهره حيرت و جذبه اند. ما همه، آناتي را تجربه كرده ايم كه رنگ و بوي جاودانگي و كيهاني داشته اند. ما نمي توانيم اين آنات و تجربيات را انكار كنيم. مي توانيم؟ من كه نمي توانم.
مويرز: از جذبه و حيرت سخن به ميان آورديد. ممكن است قدري توضيح دهيد؟
باركز: وقتي كودكي هفت هشت ساله در شاتانوگا بودم، آفتاب طلايي رنگ غروبهاي آخر بهار خود را به لب پشت بامها مي كشيد. اين حالت در حدود ده دقيقه دوام داشت. مي دانيد كه درباره چه صحبت مي كنم؟
مويرز: بله.
باركز: در اين لحظه هاي طلايي من دستانم را بغل مي كردم و زل مي زدم و همه چيز را فراموش مي كردم تا اين كه مادرم سر مي رسيد و مرا به آغوش مي كشيد. مي گفتم: «مادر، دوباره همان طور شدم.» مي گفت: «مي دانم، عزيزم» بعد بزرگ شدم، ولي آن حال تداوم يافت.
حكايت جالبي از مولوي در همين زمينه نقل مي كنند. يك روز مولوي از بازار زركوبان در قونيه گذر مي كرد. در ميانه بازار چرخي زد. موسيقي كوبش چكشها به او الهام داده بود. دچار جذبه شد، چرخي خورد و به زمين افتاد، اما خودش مي گفت: «من نيفتادم، بلكه به آن پاره غيبي وجود خويش واصل شدم.»
مويرز: در اين داستان عينيتي نهفته است كه به جهان متعين باز مي گردد.
باركز: خوب، همه شعرهاي مولوي مربوط به حالت جذبه و حيرت نيست. بعضي از آنها به امور عملي و اجتماعي مربوط مي شود. در جايي مي گويد: «انديشه و تأمل از صفات خداوند است.»
يكي از اصحاب رسول(ص) نزد ايشان آمد و گفت: «نمي دانم چرا در چنگ سود و سودا دايم گرفتار مي آيم؟ گويي جادو شده ام. سخن سيم و زر هوشم را مي ربايد و خوابم نمي برد.» رسول(ص) گفت: «پيمان ببند در هر سودايي سه روز تامل كني. تامل از صفات خداوند است. استخواني به پيش سگ مي نهي، بو مي كشد كه آيا خوردني است. تامل كن و با شامه حكمت بو بكش، آنگاه عزم كن.
آفرينش خرامان و آهسته به وجود آمد. شش روز. حال آنكه خداوند مي توانست بي مدد روز و شب، با يك امر «باش» همه را به حضور بخواند. آدمي به چهل و پنجاه و شصت سالگي ذره ذره مي رسد و كمال مي يابد. پروردگار مي توانست همه پيام آوران را يكباره بفرستد و در لحظه اي آنها را در جايي گرد هم آورد. مسيح به مرده فقط گفت برخيز، اما آفرينش به تدريج گشوده مي شود، همچو موجي كه به صخره مي شكند.
آرامش و پيوستگي، ما را الهام مي دهند كه همچون نهرآب، بي هراس و شتاب از دلتنگي و ركود در گذريم تا به دريا رسيم، تامل از سرور مي زايد، همچون يك پرنده از تخم.
پرنده به تخم شبيه نيست. و هر موجودي به شيوه خويش از تخم سر بر مي كشد. هر دانه اي نيز چنين است. ما به صورت ماننديم و به سيرت، هر كس دنيايي يكه است.»
مويرز: بنابراين ما با چند مولوي روبروييم و شايد با ابعاد گوناگون يك مولوي. مولوي جذبه و حيرت، مولوي عمل و اخلاق و مولوي باران خنده. او واجد حس شوخ طبعي است.
باركز: مولوي صاحب الهيات خنده است. او مي گويد شايد خدا باعث خنده است و ما خنده هاي گوناگون بر لبان اوييم. ما خنده هاي گوناگونيم و هر كس به شيوه خود مي خندد. به گمان من وجد و سرور، عنصر اصلي اشعار مولانا است. بعضيها دنيا را پر از اندوه و ماتم مي بينند اما مولانا مي گويد: «در نظر من زندگي دلپذير است، موهبت است. درست است كه ما روزي خواهيم مرد اما ما كي زمردن كم خواهيم شد؟ ما در وجود كهنه خويش مي ميريم و در ميان اندوه و رنج، به وجود تازه خويش متولد مي شويم.» اشعار مولانا پر از خنده و غوغاست.
مويرز: حتي هنگامي كه مولوي از وصول به سرور و خرسندي در دل اندوه و درد سخن مي گويد، از اندوه غافل نيست. تصور شادي در بطن درد و رنج با اذهان و عقول مردم زمانه ما مانوس نيست. زمانه اي كه نشان از جنگ و قتل عام و نسل كشي دارد. زمانه مولوي نيز خالي از مصايب خاص خود نبوده است.
باركز: بله، در زمانه او ميليونها انسان توسط چنگيزخان مغول و يا در جنگهاي صليبي كشته شدند. در زمانه او اتفاقاتي از اين دست زياد بود، اما او نيك مي دانست كه لطف خداوند در لواي قهر اوست. او اين را وجدان كرده بود.
مويرز: يكي از مجموعه هايي كه شما از اشعار مولانا فراهم آورده ايد «اشتياق» نام دارد. اشتياق چيست؟
باركز: بعيد مي دانم بشود اشتياق را تعريف كرد. اشتياق مانند عشق است. درد در درد چه معنا دارد؟ دوست داشتن يك رودخانه و يا عشق مادري يعني چه؟ مساله انسان چيست كه هيچگاه حل نمي شود؟ در آدمي يك نوع بي قراري نهفته است كه به بيان درنمي آيد. اشتياق را تعريف نمي كنيم بلكه آن را در خود مي يابيم.
مويرز: من آن شعر را در مجموعه «اشتياق» دوست دارم كه مي گويد: «به راهي مرو كه ترس مي گويدت» ترس چگونه آدمي را به راهي مي كشاند؟
باركز: با عصبيت، محافظه كاري و گرفتن حالت تدافعي. «دوري، آمال و آرزو را رها كن، قدم در راه بگذار، اما به راهي مرو كه ترس مي گويدت»
مويرز: حضرت عيسي مي گويد: «دلمشغول فردا مباش.»
باركز: بله، تفاوتي ندارد، اما من جز به واسطه شعر نمي توانم از اين امور سخني بگويم. هنگامي كه با زباني غير از زبان شعر مي خواهم درباره اين موضوعات صبحت كنم، احساسم اين است كه دهانم كج شده است و يا اين كه واژه ها معناي خود را از دست داده اند.
مويرز: چه نسبتي بين ترجمه اشعار مولوي و زندگي شما وجود دارد؟
باركز: زندگي من ديگر سواي اين كار معنايي ندارد. اين كار مرا به آدمهاي خوبي پيوند زده است كه بدون آن، اين پيوند امكان پذير نبود. به من زباني براي گفت وگو با ديگران داده است كه بدون آن، اين زبان و اين گفت وگو ممكن نمي شد. ترجمه اشعار مولوي مرا با اين مرشد و مربي بزرگ آشنا كرده است. مثل اين كه جواب پرسش خود را نگرفته ايد.
مويرز: مي دانيد كه پرسش من چيست؟
باركز: شما مي پرسيد: «اين چه معنايي دارد كه دل خود را بگشايي؟ آن جوان رعنا كه دكترا مي گيرد، استاد دانشگاه مي شود، ناگاه به اين شعرها بر مي خورد، آرام مي گيرد، به گوشه اي مي خزد و بر روي آن شعرها كاري طاقت فرسا را مي آغازد. او خود، اين اتفاق را چگونه ارزيابي مي كند؟»
خوب، ارزيابي من مثبت است. مانند شكستن پوسته تخم و بيرون آمدن موجود زنده تازه اي است. هنگامي كه اين اتفاق افتاد من تازه درسهاي خويش را به پايان رسانده و شغل آبرومندي نيز دست و پا كرده بودم. آن گاه در اوايل دهه هفتاد بود كه همسرم از من جدا شد. اين جدايي مرا شكننده و تنها ساخت.
مويرز: شكننده نسبت به اشتياق؟
باركز: بله، اشتياق و عشق. «آن لحظه كه داستان عشق خويش را شروع كردم، نمي دانستم كه عشق چقدر خوني است. عاشق و معشوق مقصودي ندارند. آنها دو روح اند در يك بدن.» در هر حال داستان عشق بهانه اي بوده است تا مرا به وادي اشتياق بكشاند. به قول مولوي نفس اشتياق مطلوب اشتياق است. صورت، بهانه اي بيش نيست.
مويرز: فهمش دشوار است. او مي گويد مقصود از عشق خود عشق است؟
باركز: بله، عشق طالب خود است. من اين اشعار را هنگامي كه براي صاحبان چنين تجربه اي مي خوانم، بهتر مي فهمم.
مويرز: آيا توضيح عرفان براي شما دشوار است؟
باركز: بله، خصوصاً هنگامي كه در موضع مصاحبه شونده باشم.
مويرز: يعني خطر به ابتذال كشيدن آن وجود دارد؟
باركز: خوب، چيزي براي گفتن ندارم.
مويرز: آيا شما گمان نمي كنيد مردم به هنگام مواجهه با واقعيتها و حقايق معنوي، آن را در مي يابند؟
باركز: چرا، من اين موضوع را تصديق مي كنم و گاهي نيز از تجربيات خودم در اين زمينه گفت وگو مي كنم اما هيچگاه سعي نمي كنم در كلاس درس درباره مضامين اشعار مولوي صحبت كنم.
مويرز: شما با شاگردانتان درباره چه نوع تجربياتي سخن مي گوييد؟
باركز: مي خواهم تجربه اي را براي شما نقل كنم كه در زندگيم حاصل شده است. نمي دانم چگونه به ديگران بباورانم كه واقعيتي نيز سواي واقعيتهاي مشهود وجود دارد. هنگامي كه شش ساله بودم به جغرافي علاقه زيادي داشتم. نام تمامي پايتختهاي جهان را حفظ مي كردم. حتي آنها را مي نوشتم و به پدرم مي دادم و به خاطرشان در روز كريسمس جايزه مي گرفتم. پدرم مدير مدرسه بود. ما ظهرها به همراه چهارصد دانش آموز ديگر نهار مي خورديم. همه آنها مي دانستند كه من بچه اي هستم كه نام پايتختهاي جهان را از برم. موقع نهار هر كدام از آنها نام كشورها را فرياد مي كردند و من نام پايتخت آن كشورها را در پاسخ مي گفتم.
يك روز معلم لاتين براي امتحان من نام كشوري را بر زبان آورد؛ كاپادوسيا. من درماندم. معلم به من نگاه كرد و اسمي بر من گذاشت كه بعدها بچه ها براي دست انداختن من آن را به صداي بلند مي گفتند؛ كاپادوسيا.
در هفده سالگي از آن شهر رفتيم و آن نام نيز فراموش شد. در همين سالهاي اخير بود كه فهميدم پايتخت كاپادوسيا همان آيقونيم يا قونيه بوده است. جايي كه مولانا در آن زيست و در آنجا دفن شد. آن روزها نمي دانستم آن نام چه نقشي در سرنوشت من بازي خواهد كرد. منظورم را مي فهميد؟
آيا اين يك تصادف كور است و يا اين كه حكمتي در كار است و در پشت پرده بازيهاي پنهاني جريان دارد؟
مويرز: چنين پرسشي شما را به قونيه محل زندگي و مدفن مولوي كشانده است؟
باركز: در سال 1984 به قونيه رفتم. در آنجا اتفاقات جالبي برايم رخ داد. ماه رمضان بود و من تصميم گرفتم همچون ديگر مردم آن ديار روزه بگيرم. از سپيده دم تا غروب آفتاب. در طي روز وارد حرم مولانا مي شدم و به هنگام غروب براي صرف افطاري به يك رستوران مي رفتم. من هميشه با شام يك ليوان آب مي خواستم، اما هر وقت كلمه آب را بر زبان جاري مي ساختم با حيرت اطرافيان مواجه مي شدم. بعد متوجه شدم كه به جاي كلمه تركي «سو» كه مي شود آب، من كلمه «سر» را به كار مي بردم، كه معنايي عرفاني دارد؛ يعني رمز و راز هستي.
مويرز: پس شما به جاي آب طالب رمز و راز هستي بوده ايد؟
باركز: بلكه اين هم جزو همان بازيهاي پنهان است كه گفتم. شايد براي من تمامي رموز هستي در يك ليوان آب تجلي كند.
مويرز: شايد هم چون شما خود طالب چنين رموزي هستيد حوادث را نيز آن گونه مي بينيد.
باركز: اگر دوست داريد، اين چيزهايي كه گفتم از مصاحبه ام حذف كنيد.
مويرز: خير، چرا بايد تجربيات عرفاني را حذف كنيم؟ اين امور نادرند و ما نمي خواهيم از دستشان بدهيم.
باركز: البته اين خود تجربه نيست. اين سخن گفتن از چنان تجربه اي است، تعبير صرف است، شعر هم خود تجربه نيست، تعبير تجربه است. در هر چيزي اشتياقي نهفته است. مولانا در جايي از اشعارش درباره طلا صحبت مي كند كه مي خواهد در سنگ و در كوره بماند و سكه نگردد. مخاطب او آدمهايي هستند كه دوست دارند براي هميشه در حال حيرت و جذبه باقي بمانند. مولانا از آنها مي خواهد نقش اجتماعي سازنده خود را نيز ايفا كنند. او به وظايف اجتماعي آدمها نيز توجه دارد اما بعضيها مثل خود من آرزو دارند هميشه در همان حال باقي بمانند. شعر در همان لحظه و حال اتفاق مي افتد؛ آن لحظة هميشه جاري و سيال. من از سكه شدن بيزارم.
مويرز: و خرج شدن؟
باركز: بله، خرج شدن مضطربم مي سازد. من از كل روند تا نقش خوردن متنفرم. مثل زماني كه مي گويم: «خوب، حالا كتاب من آماده چاپ شده است.» من در خاطره آن «لحظات طلايي» كه نگاه مادرم را بر خويش احساس مي كنم، خود را بيشتر در موطن خويش مي دانم.
مويرز: شايد منظور مسيح نيز همين بوده است، آنجا كه آدم خسيس را به دليل احتكار سرزنش مي كند. در هر حال گاهي آدم مجبور است از اين تجربيات سخن بگويد. در جايي از اشعار مولوي خوانده ام كه آدمي همان است كه «مي خواهد».
راستي اشعار مولوي عنوان ندارند؟
باركز: خير، اشعار كلاسيك فارسي عنوان نداشته اند، آنها فقط شماره دارند. ديوانها عنوان كلي دارند اما شعرها چنين نيستند. من هميشه به آن شعر مي انديشم كه درباره تعليم و تعلم است. درس معلم ار بود زمزمه محبتي... به گمان من واقعاً مهم نيست كه معلم چه مي گويد، مهم آن است كه چگونه مي گويد. از آن همه درس تاريخ و جغرافي و حساب و زيست چه به يادمان مانده است جز حضور لطيف بعضي از معلم هاي خوب؟ ما همواره به دنبال كشف معاني كتابها و امور بوده ايم، حال آنكه معناي خودمان را كشف نكرده ايم. مولوي مي گويد انسان رو به سوي انبساط و گشودگي دارد.
مويرز: گشودگي به چه؟
باركز: به هر آنچه كه به دنبال خواهد آمد. يك تصور از انسان آن است كه او موجود بسته و افسرده اي است. يك تصور ديگر به قول مولانا آن است كه شما يك ترانه ايد، يك آواز دلپذير. «تو يك آوازي، آوازي دلپذير. از گوش بگذر و در دل نشين؛ جايي كه آسمان هست و باد هست و سكوت هست. دانه بيفشان و بپوشان. جوانه برخواهد دميد اگر تو بكاري.»
مويرز: آيا مي دانيد اين چگونه اتفاق مي افتد؟ اين كه انساني ظريف سرودن بيش از بيست هزار شعر را يكجا در خود گرد آورد؟
باركز: خوب، مي گويند هر آدمي گشوده به بيكران است. هيجاني است بشر. تنها بايد سينه را گشود. ظرفيت انسان كرانمند نيست.
مويرز: مشكل اين است كه آدمهاي زمانه ما هنگامي كه كلمه حيرت و جذبه را مي شنوند ياد بنگ و افيون مي افتند. من مطمئن هستم كه منظور مولانا اين امور نبوده است.
باركز: ابداً، ما كلمات را به ابتذال كشانده ايم. وجد و سرور هم مي تواند مفيد معنا باشد.
مويرز: درست است، به حيرت و جذبه بازگرديم. مولانا مي گويد: «من و تو، او و ما در باغ عاشقان يگانه ايم، جدايي نداريم» منظور چيست؟
باركز: در يك مرتبه و مقامي از سلوك، تفرد از بين مي رود. كل مي ماند و بس. جزء در جزئيت خويش معنايي دارد و در نسبتش با كل معنايي ديگر مي يابد. اين هم گفتني نيست، يافتني است. مولانا مي گويد گوش ديگري براي شنيدن اين سخنان لازم است.
اصول اسرار عرفاني فاش نمي شده است. كلمه Mysticism از كلمه Mystes «عارف» گرفته شده است Mystes . افرادي عضو فرقه اي رازورانه در يونان باستان بوده اند. آنها به بستن دهان و سكوت معتقد بوده اند Mystes . كساني بوده اند كه اسرار را هويدا نمي كرده اند.
مويرز: اما چيزهايي است كه بي قراري هاي عارفانه تاب حفظشان را ندارد و سرريز مي كند.
باركز: آواز و گفت وگو. به نظر من مولانا تمامي امكان گفت وگو از اين امور را براي هميشه نشان داده است. گفت وگوي عارفانه شمس و مولانا نمونه كاملي از به حرف در آمدن آن اسرار است.
مويرز: هنگام گفت وگو و حلاجي جذبه و حيرت عارفانه، اين خطر وجود دارد كه به بيراهه بيافتيم، بهتر است سكوت كنيم و خود تجربه كنيم.
باركز: بله، اما آدمي كنجكاو است. با نگاه روزمره نمي توان معناي اشعار مولانا را ديد و دريافت. با آن لايه عميقتر وجود خود مي توانيم به آن معاني سرشار نقب بزنيم. حكايت ما، حكايت ماهيان كوچكي است كه در گودال حقيري شنا مي كنند و از ماهي دريا كه تصادفاً به گودالشان افتاده است حال دريا را جويا مي شوند. او چگونه مي تواند دريا را به آنها بفهماند؟ بايد در دريا افتاد تا حال آن را دريافت. اميدوارم از خلال اين اشعار بتوانيم جرعه اي از آن دريا را بچشيم.