استاد مصباح يزدي
استاد مصباح يزدي، نزديك به نيم قرن است كه در كار تفكر در فلسفه، منطق، كلام، فلسفة دين، فلسفة سياست و حقوق و اخلاق و نيز تفسيرند و نظريات ايشان، غالباً مورد توجه صاحبنظران داخلي و بينالمللي قرار ميگيرد. آنچه ملاحظه ميكنيد گزيدهاي از سخنراني ايشان در جلسة همانديشياساتيددانشگاههاي تهراناستكه درارديبهشت ماه سال جاري در «مسجد نور» برگزار شد:
بسمالله الرحمن الرحيم - يا ايها الذين آمنوا لاتتخذو اعدوي و عدوكم اوليآء تُلقونَ اليهم بالمودَّةِ و قد كفروا بما جأَكُم من الحَق يُخرجون الرسولَ و اياكم اَن تُؤمنوا بالله ربكم ان كُنتم خرجتم جهاداً في سبيلي و ابتغأ مَرضاتي تُسِرون اليهم بالمودة و اَنا اعلم بما اَخفيتم و ما اَعلنتم و مَن يفعله منكم فقد ضَلَّ سوآءَ السَّبيل (1) اِن يَثقفوكم يكونوا لكم اعدآءً و يَبسُطوا اليكم ايديَهُم و اَلسنتهُم بالسوءِ و وَدوا لو تَكفرونَ (2) لَن تنفعكُم اَرحامُكم و لا اولادُكم يومَ القيامة يَفصُل بينكم و الله بما تعملون بصيرٌ (3) قد كانت لكم اُسوةٌ حَسنةٌ في ابراهيم و الذين معه اذقالوا لقومهم اِنا بُرَآء منكم و مما تعبدون من دونِ الله كَفرنا بكم و بَدا بَيننا و بَينكم العداوةُ و البغضآءُ ابداً حتي تؤمنوا بالله وحده الا قول ابراهيم لابيه لاَستغفرَنَّ لَك و ما املكُ لك مِنَ الله مِن شيي رَبَّنا عليكَ توكلنا و اليك اَنَبنا و اليك المصير(4)
خداي متعال ميفرمايد: اي مؤمنين، دشمن من و دشمن خود را دوست نخوانيد. شما مودت را به آنها القأ ميكنيد تا رابطه دوستي برقرار كنيد حال آنكه دشمنان، آن حقي را كه از طرف خدا براي شما آمده، انكار نموده و پيامبر و مومنين را به جرم اينكه ايمان بخدا دارند آواره كردند. پس دشمنان خود و خدا را دوست قرار ندهيد، اگر براستي براي جهاد در راه خدا حاضر شديد. شما كه بخاطر جهاد در راه خدا و جستجوي خوشنودي او قيام كرديد اينك با دشمنان او ارتباط برقرار نكنيد و در پنهان با ايشان دوستي نورزيد و لبخند نزنيد. من كه خداي شما هستم از آشكار و پنهان شما آگاه هستم و هر كس چنين شيوهاي اتخاذ كند و با دشمنان خدا و دشمن مومنين، رابطه دوستي برقرار كند، راه را گم كرده است.
زيرا دشمن اگر دسترسي پيدا كند به شما دستدرازي خواهند كرد و بر شما تسلط خواهند يافت و زبانشان را به بدي خواهند گشود. اين برقرار كردن رابطه با دشمنان خدا، يا به ملاحظة روابط خويشاوندي است و يا انتظار لطف آنها را داريد ولي بدانيد كه آنان و نيز فرزندان و نزديكانتان به شما سودي نخواهند بخشيد. سر و كار شما تنها با خداست و بايد رضايت او را جلب كنيد. در قيامت، بين شما داوري خواهند كرد و خدا به آنچه انجام ميدهيد بيناست. شما به ابراهيم(ع) و كساني كه با او بودند تأسي كنيد. الگوي خوب، همانانند زيرا به مردمشان كه بتپرست بودند و اكثريت قاطع داشتند، صريح گفتند كه ما از شما و از آنچه ميپرستيد بيزاريم و كفر ورزيديم به شما. شما را قبول نداريم و طردتان ميكنيم. خدا ميفرمايد به او تأسي كنيد كه چگونه رفتار كرد و از ما ميخواهد كه ياد بگيريم از ابراهيم كه به مشركين گفت: بين ما و شما خشم و نفرت، دشمني و كينه برقرار شد و اين كينه براي هميشه منعقد شد مگر وقتي كه شما به خداي يگانه ايمان بياوريد. يعني با شما تساهل نميكنيم و نقطة پايان دشمني ما با شما، ايمان شماست. تنها اگر ايمان آوريد، دشمني ما تمام ميشود و الا ادامه خواهد داشت براي هميشه. سپس ميفرمايد شما به همه رفتارها و گفتارهاي ابراهيم(ع) اقتدا كنيد و از او الگو بگيريد مگر در يك چيز. تنها از يك سخن ابراهيم(ع) تقليد نكنيد يعني فقط او حق داشت بگويد ولي شما چنين وظيفهاي نداريد و آن نكتهاي بود كه ابراهيم(ع) به عمو يا پدر زنش آذر گفت كه «براي تو استغفار خواهم كرد» يعني وعده داد كه براي تو استغفار ميكنم در حاليكه مشرك بود. خدا فرمود اينرا از ابراهيم(ع) ياد نگيريد و شما به مشركين، وعدة اينكه براي آنها استغفار ميكنيد، ندهيد گر چه ابراهيم(ع) هم به آذر گفت كه قول نميدهم خدا ترا بيامرزد اما استغفار براي تو خواهم كرد، شما حتي اينرا هم نگوئيد زيرا رابطهتان بايد با دشمن خدا بكلي قطع بشود و اميدي به آنها ندهيد.
ما نظير اين آيات در قرآن كريم، فراوان داريم. قرآن، يك مسئله روانشناختي مطرح ميكند، ميدانيم كه مردم فطرتاً - اگر عوامل اجتماعي يا نفساني در آنها اثر منفي نكند - همگي، ميل به حق و خوبيها و به راستي و درستي دارند و اين عوامل خارجي است كه انسان را منحرف ميكند. البته بحثهاي زيادي در فلسفه روانشناسي است كه انسان طبعاً خير است يا شر؟ و يا هر دو عامل به يكسان در او وجود دارد؟ ولي به هر حال اين اندازه را قرآن قبول دارد و روايات زيادي با اين مضمون داريم كه: «كل مولودٍ يُولد علي الفطرة.» شواهد و تجارب زيادي هم هست كه همة انسانها طبعاً و فطرتاً طالب خير هستند. حال آيا طالب شر هم بعلاوه هستند يا نه؟ آن بحث ديگري است. حال ميپرسيم كه آيا ميشود در اثر علل مختلف رواني و اجتماعي، انساني با انسان يا گروه انساني ديگري واقعاً دشمن شود يا اينكه همة انسانها همواره خيرخواه يكديگر هستند و دشمن ندارند و اگر هم اختلاف نظري و سوءتفاهمي هست زود حل ميشود و دشمني ريشهداري بين انسانها اصلاً وجود ندارد؟ كدام است؟ قرآن ميفرمايد خصومت انسانها گاه حتي پس از بلوغ فكري به حدي ميرسد و چنان روياروي هم قرار ميگيرند كه به خون هم تشنه ميشوند و دشمني عميق برقرار ميشود منتهي گاه بر سر منافع مادي يا حسد بردن بر مقام و موقعيت اجتماعي است مثل فرزندان بلاواسطه حضرت آدم(ع)، كه چون قرباني يكي قبول شد و يكي نشد، قابيل از سر حسد، ديگري را كشت كه چرا او نزد خدا عزيزتر از من است. و يا فرزندان يعقوب كه دوازده پسر داشت به يكي (يوسف(ع» حسد بردند و حاضر شدند به پاي كشتن هم بروند. پس نميتوان انكار كرد كه بين انسانها عداوتهاي عميق پيدا ميشود منتهي گاه دشمنيها چنانچه مثال زديم بر سر مسائل مادي دنيوي بوجود ميآيد و گاه دشمنيهايي است كه بر اساس اعتقاد و ايدئولوژي بوجود ميآيد مثل جنگهاي عقيدتي و ديني كه در طول تاريخ واقع شده و گاهي دو برادر، گاهي پدر و پسر باهم ميجنگيدند. اميرالمومنين(ع) در نهجالبلاغه ميفرمايد ما در زمان پيغمبر(ص) با برادرانمان، پدرانمان و با خويشاوندانمان ميجنگيديم بر سر اينكه مشرك باشند يا مسلم؟ جنگ و دشمني بود و طرفين عليه هم شمشير ميزدند. اين يك واقعيت است. اگر بطرز شعاري يا شاعرانه بطور مطلق بگوئيم: نه آقا بشريت، همه مهربان هستند، همه خيرخواه هم هستند و اگر اختلافي پيش بيايد فقط سوءتفاهم است و همه مينشينند با هم لبخند ميزنند و تساهل ميورزند و گفتوگو و خوش و بش ميكنند و رفع ميشود، خود را گول زدهايم و تسليم دشمن و خلع سلاح شدهايم زيرا
دشمن دين كه جايي نميرود و بخاطر لبخند ما سلاح را كنار نمينهد. پس علل دشمني مختلف است و يكي هم دين است. اين سوره ابتدائش اين است كه «لا تتخذوا عدوي وعدوكم اوليآء» يعني: اي مسلمانها با دشمن من كه دشمن شماست، دوستي نكنيد. دشمن مومن و دشمن خدا، يكي است زيرا كسيكه مومنين را به خاطر ايمانشان دشمن ميدارد در واقع به خاطر خدايشان است چون مومنين با بقيه، فرق ديگري ندارند. خداوند ميفرمايد ميدانم بعضي از شما رابطه با دشمنان خدا داريد و پنهاني با آنها دوستي ميورزيد اما از ابراهيم(ع) درس بگيريد و روياروي دشمنان خدا صريحاً بايستيد و فرياد بزنيد كه: «انا برئآء منكم»، ما از شما بيزاريم. و بگوئيد كه اين دشمني ادامه خواهد داشت براي هميشه، چون بر سر خداست. اين منطق ابراهيمي بر فرهنگ عميقي استوار است كه يك فرهنگ واقعبينانه و انسانشناسانه است. اين يك تخيل يا قرارداد نيست، تلقين نيست، واقعيتهايي است كه ميان انسانها خوب و بد، جريان دارد و خدا اين را ميدانست و براساس آنها اين فرهنگ را توصيه ميفرمايد.
اما در دنياي امروز كساني، فرهنگ ديگري را براساس تولرانس ليبرالي ترويج ميكنند. اصل «دشمني بي دشمني»، و اين اصلي است كه براساس آن فعاليتهاي فرهنگي، علمي، توضيحات روانشناسانه و مسائل بسياري شكل ميگيرد، تبليغات، فيلمها، تئاترها و تمام وسايل تبليغاتي بكار گرفته ميشود كه مرزبنديهاي عقيدتي و دوستيها و دشمنيهائي كه اساس فرهنگي - نه مادي - دارند، حذف شود. چند سال است كه در كشور ما هم روي اين مسئله بشدت كار ميشود و متأسفانه بعضي از مسئولين كشور هم بيتابانه و ناآگاهانه در اين راه پيش ميروند، حالا چرايش بماند ولي ما اينجا حسابمان را بايد با اين طرز فكر غلط صاف كنيم.
اين فرهنگ جهاني، اولاً جهاني نيست و جهاني بودنش يك دروغ است اين فرهنگ غربي و يك ترفند استعماري است. دشمني خودشان نسبت به ما از دشمني ما نسبت به آنها به مراتب، بيشتر است. قرآن به دروغ نميگويد كه اگر دستشان به شما برسد، نابودتان ميكنند. همانها كه ميگويند طرفدار تساهل و تسامح هستند اگر دستشان به شما برسد پدرتان را درميآورند. تا دسترسي به شما ندارند و تسلط پيدا نكردهاند اين
حرفهاي مليح را ميزنند تا با فريب شما، خلع سلاحتان بكنند ولي وقتي سوارتان بشوند ديگر رحم به پير و جوانتان نخواهند كرد.
اين فرهنگي است كه قرآن به ما معرفي ميكند و در وصف مومنين ميفرمايد:
«الذين معه اشدآء علي الكفار رحمآء بينهم» يعني اولين وصف مومنين، اينست كه نسبت به كفار، سرسخت و آشتيناپذيرند و بين خودشان مهربان هستند. يعني ابتدأ، تبري است و بعد تولي. اين فرهنگ اسلامي قرآني است. حال اگر بخواهند آن فرهنگ مادي غرب را بر ما تحميل كنند راهش چيست؟ هر تلاشي ماداميكه ما مسلمان هستيم و به اين قرآن و حديث و به رفتار امام حسين(ع) و غزوههاي پيغمبر(ص) و جنگهاي علي(ع) معتقديم، نميتوانند بر ما تحميل كنند. ما ميگوئيم علي(ع) چهار سال و نه ماه حكومت كرد كه همه به جنگ گذشت. پيغمبر(ص) در ده سال مدينه، بيش از هفتاد غزوه و سريه داشت. وقتي طلحه و زبير با عايشه امالمؤمنين، جنگ جمل راه انداختند، علي(ع) نگفت بياييد بنشينيد با هم تقسيم كنيم. بالاخره طلحه و زبير كه بچه نبودند، از كانديداهاي خلافت و از شش نفري بودند كه عمر براي خلافت تعيين كرد. يعني شخصيت اجتماعي طلحه و زبير در عرف آن روز، چيزي در حد علي(ع) بود. بعد هم جنگ با معاويه كه چند سال طول كشيد و بيش از صد هزار مسلمان از طرفين كشته شدند آنهم در آنروز.
در جنگ هشت ساله، ما با سلاحهاي كشتار جمعي كنوني، دويست هزار و اندي شهيد داشتيم. آن زمان كه تك به تك با شمشير ميجنگيدند، صد هزار نفر كشته شدند. بعد جنگ نهروان با خوارج بود و آخر هم بدست خوارج كشته شدند و اگر حياتش ادامه پيدا ميكرد باز در صدد راه انداختن جنگ ديگري با دشمنان اسلام و عدالت بود. خطبههايش هست. سيره پيغمبر ما و ائمه ما اين است. قرآن ما اين است. اگر كسي بخواهد آن فرهنگ سازشكاري و سهلانديشي و سهلانگاري و معاملهگري و بيغيرتي را بر ما حاكم كند از چه راهي وارد ميشود؟ هيچ به ذهنتان ميرسد؟ يك راهش اينست كه بگويند پيغمبر«ص» و علي«ع» هم ممكن است اشتباه كرده باشند. قدم اول اين بود كه عصمت پيغمبر(ص) را مخدوش كنند و اينكار چند سال است كه شروع شده است. بالاخره ما عمري گذرانديم و ريشي سفيد كرديم. آن اوائل من متحير بودم كه بين اين همه مسائل، چه اصراري دارند كه مسئلة «عصمت» را زير سؤال ببرند؟! چه سري بود؟ اتفاقاً خيلي حساب شده بود چون اين سدي است كه بايد شكسته بشود. راه تبعيت از پيامبر(ص) و اهلبيت(ع) را ميخواستند ببندند. بعد سراغ قرآن آمدند و گفتند از كجا كه قرآن، كلام خدا باشد؟ چند سال پيشتر در يك كنفرانس در اروپا مطرح كردند كه قرآن، كلام خدا نيست و كلام پيغمبر است و چون كنفرانس با مسيحيان و گفتوگوي اديان بود آنها هم خيلي به به و چه چه كردند كه عجب اعتراف ضد قرآني خوبي بدست آورديم چون مشكل مسيحيان اين است كه انجيلهاي كنوني، كلام خدا نيست و يوحنا و لوقا و مرقس نوشتند. گفتند عجب سوژه خوبي پيدا كرديم. قرآن هم به اعتراف خودشان مثل انجيل ما شد پس ديگر برتري ندارد.
راه سوم هم اين بود كه گفته شود معرفت پيغمبر(ص) هم معرفت بشري است و لذا قابل خطا است. چه كسي گفته كه حرف پيغمبر، درست است؟ چهار نادان غافل را هم گول زدند كه معرفت بشري مطلقاً خطابردار است و پيغمبر(ص) هم معارفش مطلقاً بشري است پس قرآن هم اعتباري ندارد چون كلام پيغمبر است و شايد او اشتباه كرده است!! به طريق اولي، ديگر جايي نميماند كه شما بگوييد مرجع تقليد چه فتوائي داده است! پيغمبر و امامش اشتباه كردند، مرجع تقليد ديگر كيست؟! پس راه باز شد براي اين كه همه چيز زير سوال برود. من عرض ميكنم كه تا امروز، هيچ خيانتي عليه راه خدا بالاتر از اين انجام نگرفته است كه بدون قاعده و حساب بگوئيم: «قرائتهاي مختلف»! يعني هر كس، هر نسبتي كه خواست به «دين» بدهد و هر طور خواست تفسير كند با اين تعبير كه هر كسي فهم خودش را بچسبد و هيچيك از فهمها هم اعتبار ندارد و هيچكدام هم بهتر از ديگري نيست!! اين يك صراط مستقيم، آن هم يك صراط مستقيم است!! يعني حجيت كلام خداو پيغمبر(ص) و رفتار پيغمبر و امام معصوم(ص) از بين برود. هر وقت بگوييد كه پيغمبر چنين گفته، ميگويد خوب گفته باشد، ما يك قرائت ديگر داريم. اگر بگوئيد آيه قرآن اينطور ميگويد، ميگويد اين فهم شماست، شما فهم خودت را مطلق نكن، يك قرائت ديگري هم هست. ديگر در هيچ مورد و به هيچ آيه و حديثي نميشود استناد كرد، راه احتجاج بسته ميشود. همة راههاي هدايت به روي انسان بسته ميشود. ميرسيم به عقل. عقل چيست؟! اصلاً عقلي وجود ندارد. در مكتب پوزيتويزم يا در فلسفة تحليلي تجربي كه غير از ادراكات حسي و تجربي، ما چيزي نداريم. آنها نميتوانند اين مفاهيم متافيزيكي و مسائل فلسفي را براي ما حل كنند. اين جريان، همان عقائد پوزيتويستها و ديگران را عليه «عقل» هم ميگويند: پس نه «عقل»، حجت است نه «نقل»، حجت است، نه رفتار «معصوم»، حجت است و نه مجتهد غيرمعصوم. پس هر چه دلتان ميخواهد در اين آشفته بازار بگوئيد و همه با هم تساهل داشته باشيد و با هم بسازيد!! ديگر راهي جز «تولرانس» و پلوراليزم، باقي نميماند. وقتي نشود اثبات كرد كه حقي هست و باطلي، پس همه در رديف هم خواهيد بود و همه بايد با هم بسازيد. اينها زمينهسازي براي اسلامزدائي ميكنند. فكر ميكنيد خيانتي به اساس دين و خداپرستي، بالاتر از اين ممكن است؟ ما نبايد با اينها به تساهل و تسامح رفتار كنيم. اينها دارند عليه انبيأ كار ميكنند. كار اينها و الله از كشتن امام حسين(ع) بدتر است. با كشتن امام حسين(ع)، افرادي گمراه نشدند بلكه عدة بيشتري هدايت شدند اما اين تحريفها، «امام بودنِ» حسين(ع) را ميكُشد، حسين(ع) را نميكشد. اگر گفتيم كه بعد از پيغمبر(ص)، ولايت از بين رفت و مخصوص پيغمبر بود و براي ائمه نيست، يعني امام حسين(ع) با ديگران فرقي نميكند. حال ميپرسم كه اگر حسين(ع) كشته بشود اما ولايتش باقي بماند بهتر است يا حسين باشد بيولايت؟ آيا قرآن اگر باشد و اعتبارش بيفتد، بدتر است يا اينكه قرآن را بسوزانند؟ قرآن را اگر بسوزانند، مفاهيمش در دلها ميماند. اينها قرآن را نسوزاندند، برهانيتِ قرآن را ميسوزانند، هدايتگري قرآن را سوزاندند. به نظر شما كدامش بدتر است؟ با چنين اشخاصي آيا بگوئيم كه خوب، اين هم نظر شماست و نظر هر كسي براي خودش محترم است و يك خورده تعارف، رد و بدل كنيم؟ آيا جواب خدا را ميتوانيم بدهيم؟ جواب خون سيدالشهدا را ميتوانيم بدهيم؟ اگر در ميان انسانها جايي براي دشمني وجود داشته باشد خوب آنجا كجاست؟ اگر بخاطر مسائل شخصي و پدركشتگي با كسي دشمني بكنيد، بهتر است يا اينجا و براي حمايت از دين خدا؟ اگر پدرتان را بكشد ممكن است عفوش بكنيد، عفو كردنش ثواب دارد و خيلي هم خوب است اما خدا اجازه نميدهد با كسانيكه با قرآن و انبيأ مبارزه ميكنند، دوستي كنيد. ميگويد: لاتتخذوا عدوي وعدوكم اوليأء. اجازه ميدهد كه اگر پدرت را كشتند، عفو كن و تشويق هم ميكند و ميفرمايد اگر ميخواهيد خدا از شما بگذرد، شما هم از ديگران بگذريد اما اينجا كه پاي دين به ميان ميآيد، اجازه نميدهد گذشت بكنيم. ميگويد بايد صاف رو در رويشان بايستيد و صريحاً بگوييد ما با شما الي الابد دشمن هستيم. مهم نيست كه فرهنگ غربي چه ميگويد كه تمدن است و مدرنيته و نميدانم چه!!
بالاخره يا خداست يا شيطان؟ يا حق است يا باطل؟ يك راه بيشتر نيست آنهم راه پرستش خداوند است. ديگر نميشود گفت كه بتپرستي هم يك صراطمستقيم است. البته اگر كسي نتواند حق را تشخيص بدهد او را بايد دوستانه و دلسوزانه، دعوت كرد و چنين كساني كه كم هم نيستند در جاي خود بايد رعايت شوند. ماداميكه ريشه عداوت در دل كسي محكم نشده، جاي لطف، محبت، مهرباني و صميميت است: «لاَينهيكم الله من الذين لم يقاتكوكم في الدين و لم يخرجوكم من دياركم» يعني قرارداد و صلح با مشركيني كه با شما بر سردينتان نجنگيدهاند، منعي ندارد. در پايان همين سوره است كه: «قولا له قولاً لينأ لعله يتفكر او يخشي». يعني حتي فرعون را هم بايد ابتدا با زبان نرم، دعوت كرد شايد كه فكر كند و از حق بترسد. اينها همه هست اما آنجا كه كساني محكم و آگاهانه بعد از اتمام حجت، در برابر حق ميايستند، ديگر راه هرگونه بحث را بستهاند و هر چه شما بگوئيد، ميگويد آقا اين قرائت شما است و من يك قرائت ديگري دارم. ميپرسيم كه كدام حق است و كدام باطل؟ اما براي اينها اصلاً حق و باطل مطرح نيست. هر كسي به راه خودش برود. اما برادران و خواهران، اينجا ديگر نوبت نرمي و محبت و صميميت و سازش نيست. در روايات دارد وقتي به اينجا رسيد: «فجاهدوهم». اينجا ديگر گفتوگو و لبخند نيست، اينجا «جهاد» است: فجاهدوهم. كسانيكه راه هدايت خداوند را ميبندند و نميگذارند بندگان خدا هدايت بشوند اصلاً بحث، بيمعناست چون نه عقل و نه نقل را قبول ندارند، پس چه؟! هر چه دل اينها ميخواهد؟ خوب من دلم اينطوري ميخواهد. آقا ببينيد حق كدام است، حق را بگيريد. از پيشينيان باشد، از پسينيان باشد، از شرقيان، از غربيان باشد، ببينيد حق كدام است. اگر كسي گفت اصلاً حق و باطلي نيست و فقط دلخواه هر كسي محترم و مهم است، چنين كساني را خدا مُهر به دلشان ميزند كه ديگر حرف حق در آنها اثر نميكند. خدا به پيغمبرش ميگويد ديگر سراغ اينها نرو و وقت خود را صرف اينها نكن. «فاَعرِض عمن تولي مِن ذِكرنا ولم يرد الا الحياة الدنيا»، آنها كه فقط زندگي و لذتهاي دنيا و قدرت و شهرت، سرشان ميشود ديگر هيچ نميفهمند و حاضر نيستند دنبال حق بروند يا راه حق را بشناسند. اينها خودشان، همه راهها را مسدود كردند و فقط دنيا سرشان ميشود. زرق و برق، چشم و گوششان را پر كرده است. پس حق چيست؟ باطل چيست؟ ارزشهاي انساني چيست؟ خدا؟ قيامت ؟ حسابي و كتابي؟ نه، اينها قرائت شماست، قرائت ديگر هم اينست كه هيچ خبري نيست. نه وجود خدا، دليلي دارد نه نبوت، دليلي دارد. اينها حرف من نيست. نوشتهها و گفتههاي صريح همين مسلمان نماهاست. ادعاي مسلماني دارد و در عين حال، ميگويد دليلي بر وجود خدا نداريم و همه ادله، مخدوش است و همه فقط تجربه شخصي و يك احساس دروني است كه آنهم دليلي نميشود خدايي هست و وحي ميكند پس فقط ميتوان گفت كه پيغمبر، چنين احساسي كرده است. مثل اينكه اگر كسي احساس كند يك غول، صدايش ميزند دليل نميشود كه واقعيت دارد. به فرض كه خدايي باشد و وحي كرده باشد، باز دليلي ندارد كه پيغمبر آن را درست فهميده و عيناً به ما منتقل كرده باشد چون فهم او هم فهم بشري و خطابردار است و زبان و فرهنگ او عربي و بشري است.
منطق دين، آنست كه بايد با كسانيكه آگاهانه با حق، دشمني ميكنند مبارزه كرد اما كسانيكه از روي ناآگاهي، اشتباهي برايشان پيش آمده بايد با كمال ملاطفت و مهرباني با آنها رفتار بشود و پرسشهايشان را حل كرد. البته تشخيص مصداقش بحث ديگري دارد. اما صرف اينكه هر كسي كه ولايتي نيست ما او را مثل مشركين حساب بكنيم و مستحق خشونت بدانيم، اصلاً چنين چيزي نيست. ممكن است كساني ولايتي نباشند اما با نظام اسلامي هم دشمني نداشته باشند. ممكن است كسي اصلاً ولايت فقيه را هم قبول نداشته باشد يا اصلاً تشيع را قبول نداشته باشد ولي ما سر جنگ با او نداريم. مگر ما ميگوئيم هر كسي مثل ما نيست، بايد بكشيم يا خشونت كنيم؟ چه برسد به اينكه شيعه باشد و ولايت فقيه را قبول نداشته باشد، ما فقط ميگوئيم اگر كساني آگاهانه و از سر عناد و پس از اتمام حجت منطقي، در صدد توطئه عليه اسلام يا براندازي مباني اسلامي نظام باشند، بايد با آنها مبارزه كنيم. علامتش هم اين است كه به بحث آزاد و مناظره دعوتشان ميكنيد حاضر نميشود، ادعاي او را جواب ميدهيد، دوباره باز عين مطلب رد شده را تكرار ميكند بدون آنكه جواب اشكال شما را بدهند، ده مرتبه پاسخ مستدل نوشته ميشود باز حرف ضد قرآني را به همان شدت تبليغ ميكند و منطقش اين است كه بايد آنقدر گفت تا جا بيفتد و اين سياستي است كه خود غربيها و انگليسيها هم دارند و هر باطلي را معتقدند كه وقتي زياد تكرار بشود، كم كم افكار عمومي ميپذيرند. و الا حتي اگر كسي منكر تشيع هم باشد بلكه منكر اسلام هم باشد، به صِرف اين اختلاف نظر كه با او درگير نبايد شد. ما در شهرهايمان با يهودي و مسيحي، روابط صميمانه داريم و داشتهايم.
در شهر ما - يزد - زرتشتيها زيادند و دو همسايه زرتشتي و مسلمان بقدري با هم مهربان هستند كه مثل دو برادر با هم زندگي ميكنند. مگر هر كسي كه مخالفت نظري با ما دارد، ما با آن جنگ ميكنيم؟ صحبت بر سر كساني است كه ميخواهند اساس فرهنگ اسلام را از بين ببرند منتهي با اين تعبير كه مثلاً حق و باطلي وجود ندارد يا ميخواهد اساس حكومت اسلامي را كه با خون بيش از دويست هزار شهيد بدست آمده، با همين افسونها كه بايد تسامح و تساهل داشت تا همه ارزشها از بين برود، با دشمن قسم خوردة ما يكي ميشوند و الا كسي كه حق نزد او مجهول است، حتي اگر كافر هم باشد و توحيد را هم قبول ندارد، به او فرصت انديشه و گفتوگو بايد داد. بنده در بحثهاي نماز جمعه، مكرر گفتهام كه قرآن ميفرمايد شما حتي اگر با مشركين در ميدان جنگ مواجه هستيد كه به خون شما تشنهاند و شما هم به روي آنها شمشير كشيدهايد، اگر در صف مشركين يك نفر پرچم سفيد بلند كرد و گفت منسئوالدارم، مسلمانهاحتيوسط جنگ موظفند او را اسكورت كنند و امنيتش را تضمين كنند و با احترام بياورند و بنشينند با هم بحث كنند و جواب پرسشهاي فكري او را بدهند بعد هم با اسكورت او را در امنيت كامل برگردانند به لشگر دشمن تا بعد اگر خواست باز بجنگد و اگر خواست، مسلمان شود (و اِن احد مِن المشركين استجارك فاجره ... ثم ابلغه مأمنه...) توبه 6 -. مادام كه پرسش و پاسخ و تحقيق در ميان است، راه گفتوگو و لبخند و تفاهم كاملاً و با رفق و مدارا بايد باز باشد اما وقتي كسي ديگر اهل تحقيق نيست و دشمني با دين ميكند و ميخواهد منطق اسلام را براندازد يا حكومت اسلامي را ضايع كند، آنجا جاي ارفاق نيست، جاي خشونت است.
س) پرسيدهاند آيا جنابعالي و دكتر بهشتي در مدرسة حقاني اختلاف نظرهائي داشتهايد؟!
ج) بنده بيش از چهل سال با مرحوم شهيد آيةالله بهشتي ارتباط دوستانه، خيلي بالاتر از حد دوستي متعارف داشتيم و زماني كه ايشان به هامبورگ رفتند، باز مكاتبات و مراسلات و دست خطهاي بهشتي از هامبورگ الان محفوظ است. اين روابط گرم تا شهادت ايشان باقي بود. همان سالهاي اول انقلاب هم در روزنامهها آمد كه مرحوم دكتر بهشتي ميفرمايد من فلاني را دوست دارم و از اينطور آدمها خوشم ميآيد. پيش از انقلاب ما بحثي را به ابتكار مرحوم بهشتي درباره «حكومت اسلامي» مطرح ميكرديم كه در واقع طرح حكومت جايگزين رژيم شاه بود و براي اينكه ساواك حساس نشود آنرا تحت عنوان بحث «ولايت» طرح ميكرديم كه براي ساواك، ناشناختهتر بود. بعضي كساني كه شركت داشتند در آن بحث، شهيد شدند يا در ميان ما نيستند مثل مرحوم رباني شيرازي، مرحوم قدوسي و... بعضي هم حيات دارند مثل آقاي هاشمي رفسنجاني و آيتا... اميني. از آنوقت بنده با تشويق و همكاري شخص آيتا... بهشتي، در فكر «حكومت اسلامي» و تحقيق در اين باره بودم و هنوز نوشتههاي خطي دكتر بهشتي نزد من هست. در طول اين مدت كمتر مسئلهاي بود كه ما اختلاف نظر داشته باشيم. شايد مثلاً برسر يك مسئله فلسفي، يك وقت عرض كردم، اختلاف نظري داشتيم كه به حل نهائي نرسيد و عيبي هم ندارد چون طبع مسائل فلسفي و نظري، همين است. منتهي آقاياني كه امروز پاسخي براي عرائض ما ندارند و مرحوم بهشتي را هم معلوم نيست خيلي قبول داشته باشند روي يك مسئلهاي كه مانور ميدهند، مربوط به اختلاف برداشت بنده و ايشان از يك نوشتهاي بود كه بنظر من ميرسيد كه لازمة آن نوشته، انكار خاتميت است و چند نفر از شاگردان مشترك من و بهشتي، خدمت ايشان رفته و نظر خواسته بودند، ايشان فرموده بود كه من يقين ندارم كه نيت آن نويسنده چنين مطلبي باشد. آيا مرادتان از اختلاف نظر بنده و ايشان همين است؟ و الا كساني كه من و ايشان را از نزديك ميشناسند، ميدانند يكي از صميمانهترين دوستيها را ما دو نفر داشتيم.
س) خواستهاند كه دو مورد از خطوط تبليغاتي را كه عليه حضرتعالي تعقيب ميشود پاسخ بفرماييد با توجه به اينكه اغلب استدلال هم نميكنند:
1 - امتناع حضرتعالي از امضأ يك بيانيه در سابقة مبارزاتي،
2 - آيا حضرتعالي، قائل به جواز خشونت در زمان حكومت اسلامي و بدون اذن قضايي ميباشيد؟
ج) اما راجع به مسئله اول، آقايي كه ميشناسيد، يك وقت نامهاي را آوردهاند كه من امضأ بكنم و امضأ نكردم، حقيقتش اين است كه من به آورندة نامه اطمينان نداشتم و الا در دهها نامه و بيانية صريح عليه حكومت، امضاي بنده هست و در اسناد انقلاب هم ثبت شده و برخي هم نزد خودم است، ديگران هم دارند، چند نمونه هم در خاطرات آقاي رفسنجاني ثبت شده و در كتاب ايشان برخي از بيانيهها و اعلاميههايي است كه با امضاي بنده است، منتهي بعضي اشخاص از همانوقت براي ما هويتشان مجهول بود، نميگويم آدم بدي بودند ولي ما به آنها اعتماد نداشتيم و بعد هم حوادثي اتفاق افتاد كه آن سوءظن ما را تا حدي تأييد كرد و امروز هم شما از همان شخص رفتارهايي ميبينيد كه واقعاً جاي اين است كه آدم احتياط كند و بنده هنوز هم به اين قبيل افراد، اعتماد ندارم. مگر آدم مجبور است كه هر كسي هر نامهاي آورد امضأ كند؟ اگر اصل اينكه ما در مقابل رژيم اعلاميه داده باشيم، ملاك است كه دهها اعلاميه با امضأ بنده و با محتواي تند سياسي موجود است. يك نكتة ديگر هم كه نميخواستم و نميخواهم وارد بشوم ولي ناچار اشارهاي ميكنم، آنست كه كساني كه در مبارزه مخفي و سري وارد ميشدند، نميآمدند افشأ بكنند. شما همه شنيدهايد كه دو نشرية انقلابي در دورة خفقان و سكوت در قم بوده، يكي «بعثت» و يكي «انتقام»، سئوال كنيد اين نشريات را چه كسي منتشر ميكرد؟ در نشريه «بعثت»، بنده از اعضأ اصلي بودم و نشرية «انتقام» هم عمده كارش را اصلاً خود بنده انجام ميدادم و حتي نزديكترين دوستانم خبر نداشتند، فقط آقاي هاشمي ميدانستند كه ماشين پليكپي را تهيه كرده بودند و يك نفر از برادران حزب الهي ما كه وقتي اين نشريه تهيه ميشد، به او تحويل ميداديم كه توزيع كند. فقط اينها ميدانستند و حتي نزديكترين دوستان بنده هم اطلاعي نداشتند، حالا من بيايم در بوق بكنم كه آقا ما چه مبارزاتي كردهايم؟ بسياري امور ديگر هم بوده كه من تا حال ضرورتي نديدهام منتشر كنم و الاَّن هم ضرورتي نميبينم كه براي خوشامد كساني تبليغ از خود كنم. و تازه مگر بنده از خودم تعريفي كردهام و مردم را به خودم دعوت كردهام كه كساني مرا تكذيب ميكنند؟! آقا بنده، نه رأي ميخواهم تا رياستي يا وزارتي كنم و نه از كسي ميخواهم پشت سر من نماز بخواند و يا سهم امام به من بدهد. بنده از كسي، چيزي يا سهمي از حكومت مطالبه نكردهام. بنده آيه قرآني ميخوانم و ميگويم به عنوان كسي كه 50 سال ريش در علوم اسلامي، سفيد كردهام وظيفه ميدانم بگويم، ميخواهيد قبول كنيد ميخواهيد نكنيد، حالا عدهاي عليه شخص من، تبليغ ميكنند و افترأ ميزنند و دروغ ميگويند. من هيچ بنا ندارم كه از خودم دفاع كنم. هر چه ميخواهند بگويند. شما ببينيد حرف من چيست و چه استدلالي دارم؟
مسلمات فقهي شيعه ندارم. بنده، همان فتواي حضرت امام در مورد سلمان رشدي را قبول دارم. كسي كه اهانت به مقدسات اسلام كرده، مهدور الدم است. سلمان رشدي را در هيچ دادگاهي هم محاكمهاش نكردند. فتواست و براي كسي كه ثابت شد او عليه مقدسات اسلامي توهين كرده، خونش هدر است. اين فتواي بنده نيست. فقط فتواي علماي اين زمان هم نيست. همة فقهاي اسلام از شيعه و سني، بر اين فتوا اتفاق دارند. اختلاف بين شيعه و سني در اين است كه فقط توهين به شخص پيغمبر اسلام، اين مجازات را دارد يا نسبت به ساير مقدسات و ائمه اطهار هم اين حكم ثابت است؟ شيعه ميگويد كه توهين به ائمه اطهار(ع)، مثل توهين به پيغمبر اكرم(ص) است و آنها فقط در مورد پيامبر اكرم(ص) ميگويند پس اين فتواي من نيست. اتفاق شيعه و سني است. البته اگر ولي فقيه، نهي كند و بگويد به تشخيص خودتان عمل نكنيد، يعني مصلحت نميداند هركس به تشخيص خودش عمل كند، از باب اطاعت ولي فقيه، نبايد هر كسي به تشخيص خودش عمل كند اما فتواي كلي، همان است. همينطور كه در ساير مسائل هر كسي بايد مصداق تشخيص بدهد اينجا هم بايد تشخيص بدهد و البته خودش را هم آماده كند كه اگر نتوانست فردا در دادگاه ثابت كند، گردنش را در حكومت اسلامي بجرم قتل ميزنند. اما وقتي ولي فقيه ميگويد كه بدون حكم دادگاه، اين كار را نكنيد، اطاعت ولي فقيه، مقدم بر آن است. مثل اينكه در همه احكام، اطاعت ولي فقيه، حاكم بر احكام اوليه است يعني در اين شرائط، ديگر جائز نيست هر كس طبق تشخيص خودش كسي را مهدور الدم دانست، مجازات كند بلكه بايد بدست حكومت اسلامي انجام شود.
س) حضرتعالي در اظهارات خود، نظرياتي ميفرمائيد كه استثنأهائي هم دارند ولي چرا استثنائات را در سخنرانيها بيان نميكنيد؟
ج) قرآن هم در آيات خودش استثنائات را در همه جا فوراً بيان نكرده است. وقتي آدم، حكمي و قاعدهاي را ميگويد اگر بلافاصله ده تا استثنأ بكند، خلاف بلاغت است. ما بايد اصل قاعده را ابتدا جا بيندازيم اما مواردي استثنأ دارد كه در جاي خودش بيان ميشود. مثالي براي شما بزنم: قرآن ميفرمايد به مردم بگو غير از چهار چيز، همه چيز ديگر خوردنش حلال است. «گوشت خوك»، «گوسفندي كه براي غير خدا ذبح بشود» و «خون ريخته شده» و «ميت»، فقط اين چهار حرام است. خوب گوشت سگ چطور؟ چرا نفرمود گوشت سگ؟ چون مقام بلاغت اين جا نيست، چون آيه در بين خوردنيهايي كه معمول بوده، بحث ميكند. اين را فقيه ميفهمد و بلاغت، استثنأهاي بيشتر را در اينجا اقتضأ نميكند. اگر بخواهيم تا قاعده را ميگوئيم فوراً همة استثناهايش را هم رديف كنيم، اصل مطلب گم ميشود. خود شما توجه نداريد كه وقتي حرف ميزنيد چقدر كليات ميگوييد و توجه به استثنائاتش نداريد و اين طبيعي است. بايد ديد گوينده در مقام بيان چه چيزي است؟!