پيش از رومانتيسيسم خلاقيت به معناي آن بود كه زيباييها و عناصر معنايي تازهاي به مضامين و شكلبنديهاي كهن و ريشهدار اضافه شود. پس از آن خلاقيت عبارت از يك سبك شخصي يا سوژهي شخصي يا دست كم سبك و سوژهاي بوده است كه يك لحن شخصي در آن نمايان باشد. از آنجا كه خلاقيت ميتواند از هوشياري و فرصتشناسي محض حاصل آيد به ضمانتي براي صداقت نيازمنديم. تا قرن هجدهم هيچگونه شرمساري براي داشتن نسخه كپي شده از آثار هنري وجود نداشت. كلمهي اصيل هنگامي مطرح شد كه ادعاي اصل (Original) بودن براي هر كار قابل عرضهاي اهميت يافت. اما اكنون ما اهل هنر (به معناي همه اهل هنر در جهان) در چه حالي هستيم؟ به نظر نگارنده ما به نوعي از تناقض در اينكه كدام اثر، اثر هنري است رسيدهايم.
در واقع ما نشانههايي را ميجوييم كه بر ويژگيهاي ارزش يافته گواهي دهند. يكي از آنها «تمام و كمال» بودن است كه در واقع هنگام مواجهه با آن از آن روي ميگردانيم. هنرمندي را كه پدرانمان از او روي ميگرداند ميستاييم و به چشم بردار به آن مينگريم. از راديكاليسم در صورتي حمايت ميكنيم كه نخواهد ريشههاي خودمان را از زمين بركند. نشانهي ديگر خودجوشي است، ما خواهان «فوران خودجوش احساسات شديد» هستيم و كلماتي كه وردزورث در ادامهي تعريفش از شعر خوب به كار ميبرد ناديده ميانگاريم. «شعر خوب از عاطفهاي مايه ميگيرد كه در آرامش و سكون به خاطر ميآيد.» مخاطب امروز همچنان ايمان خود را به نشانههاي خلاقيت آني حفظ ميكند: قلم اندازي، تراشنخوردگي، يا هر نمودي از بيطاقتي و شتابزدگي. ما تناقضي را كه در اين نگرش نهفته است ناديده ميگيريم ـ از هنرمند توقع داريم كه به سائقهي انگيزههاي عاطفي خود بارها و بارها از خود بيخود شود ـ و نميخواهيم بدانيم كه هر هنرمندي چه ميتواند به ما بگويد، نشانههايي از اين قبيل به همان سادگي به دست ميآيند كه نشانههاي متضاد آنها. كوتاه سخن آنكه: «مخاطب نميداند چه چيزي، هنر را هنر ميكند.»
هنرمنداني كه مستقيماً از هنرشان به عنوان گفتهها و توصيههاي اجتماعي بهره ميگيرند در دورهي ما كم نيستند.
موندريان، مالويچ، وليسيتسكي و با وجود آنكه عناصر پژوهندگي هنري و خودكاوي فردي شالودهي كار دورهي بلوغ آنها را تشكيل ميدهند اما تقيد آنها به نوگرايي در عين اعتقاد به سنت در آثار آنان نمايان است. بنابراين چنانچه كار هنرمندان مختلف را بررسي كنيم ملاحظه خواهيم كرد كه تفاوت آنها، ماهيت اجتماعي دارند. براي مثال ساختارگراها اغلب با مصالحي كار ميكنند كه نه تنها محصول كارخانهاياند بلكه همچنين نمادي از جهان تكنولوژيك هستند، در عين حال شخصيت هنرمند به هيچ وجه در كارش غايب نيست. به واقع اين تناقض چگونه شكل گرفته است و چگونه از بين خواهد رفت؟
اتهام نامفهوم بودن كه اغلب در مورد كارهاي هنرمندان مطرح ميشود بسيار نابجاست، چه بسا كه قرني ديگر هنر ما را به سادهانگاري متهم كند. بسياري از آثار هنر مدرن در قياس با هنر كلاسيك، با هنر رنسانس و نيز بخش عظيمي از هنر قرن نوزدهم به طور مستقيم و بدون معلم قابل درك است. ديديم كه «مارسل دوشان» و ديگران از اين لحاظ با مشكل روبهرو بودهاند. در اروپا به طور سنتي بالاترين تحسين به هنري تعلق گرفته است كه شالودهي فكري / عقلي را به مشخص نهاده و دانشي را درباره تاريخ و ادبيات باستان يا مسيحي در تماشاگر فرض گرفته باشد. آن گونه هنرها به ويژه منظرهپردازيها و نقاشيهاي نقش اشيا (سوژههايي كه در نقاشي، طبيعت بيجان ميناميم) كه بر ذوق صرفاً مبتني بر تجربه مشترك تكيه داشتهاند، با سنجه آكادميك فروترين مرتبه را احراز ميكردهاند ولي دقيقاً همين انواع از نقاشيها بودند كه به آن، عنوان پيشروترين آثار راديكال قرن نوزدهم داده شد.
هنر مدرن نه تنها به ندرت تماشاگر فرهيخته را مخاطب قرار ميدهد بلكه بسياري از آثار آن با پيامهاي روشن و با استفاده از واسطههاي ساده با مخاطب رابطه برقرار ميكند. وانگهي هيچ دورهاي (پيش از دوران مدرن) دلمشغول مسأله تأثيرگذاري ارتباطي نبوده است. اين سخن واسيلي كاندينسكي كه «هر چه فرم انتزاعيتر باشد جاذبهي آن روشنتر و مستقيمتر است» هم بر يافتههاي محققان روانشناسي ادراك تأكيد و تكيه دارد و هم بر تجربهي شخصي خود او. ديگر پيشروان هنر انتزاعي دغدغهي مشابهي در خصوص قابل فهم بودن آثار خود داشتهاند.
آدمي نه بينايي خود را از دست داده است و نه استعداد تحسينگرياش را. آنچه انسان غربي از دست داده است ضرباهنگ مناسبي است كه لازمهي نگريستن، آرامش و سكوني است كه لازمهي توجه دقيق است. اين به جاي خود كه هنر مدرن هنري خشن و پرهياهو پنداشته شود ولي واقعيت اين است كه بخش بزرگي از آن با صلح و آرامش و وقار سروكار دارد. هنر مدرن به طور كلي از ملودرامهاي فرسوده و تكراري هنر عصر ويكتوريا اجتناب كرده است و ميتواند متهم گردد كه صرفاً گهگاهي به دارمهاي واقعي قرن بيستم پرداخته است، ولي چيزي نميگذرد كه رسانهها طبق معمول مبالغهها ميكنند و هياهو به راه مياندازند و با گزافگويي و تكرار، بيارزششان ميسازند. تبديل هنر به يك سلاح سياسي صرفاً اين خطر را در پي دارد كه آن را در اين هياهو درگير كند و از آن كوتولهاي در كنار دستگاههاي عظيم رسانههاي همگاني بسازد.
ما همه به هنر نيازمنديم چنانكه به طبيعت نياز داريم، زيرا در هر دو تعادلي وجود دارد و سنت دقيقاً مدافع اين تعادل است چنانكه سنت در مواجهه با طبيعت قيودي را شكل داده است تا رابطهي متعادل انسان و طبيعت به هم نريزد. در هنر نيز اصول سنتي كاملاً مدافع اين تعادل هستند. اگر الگوي «پُل كله» را براي تشريح حيات هنر اقتباس كنيم ميتوانيم تصويري درستتر و مفيدتر از رابطه كهنه و نو (مدرن و سنتي) از وابستگي و همبستگي متقابل آنها داشته باشيم. در انديشههاي سنتي هنر از حيث مهم و ريشهاي از طبيعت تعالي ميجويد و اين توانايي هنر است كه ميتواند بارور كند بيآنكه بميرد. از جمله دلايل توجيهكنندهي پژوهش و نگارش تاريخ هنر به ويژه نگارش تاريخ هنر معاصر اين است كه يگانگي رويش هنر نو با هنر كهن (هنر مدرن با هنر سنتي) را نشان دهد.
تجلي سنت در هنر ايجاد كنندهي نوعي از تعادل است كه نتيجه آن تجلي امر متعالي است. آنچنان كه شماري از حكماي مشهور اسلامي معتقدند كه جمال تمام صفات الهي را كه بيانگر فيض و رحمت اويند دربرميگيرد و به عبارت ديگر جمال تجلي رحماني امر متعالي در عالم هستي است. شايد بزرگترين درسي كه هنر سنتي ميتواند به ما بياموزد اين باشد كه زيبايي ميزان حقيقت است.
پريشاني و سردرگمي دوران جديد (به قول سيد حسين نصر) ايجاب ميكند كه سوژهها و مضاميني كه در گذشته براي همهي تمدنهاي سنتي در غرب و شرق عالم بديهي مينمود بار ديگر تعريف و تبيين شود. هنر سنتي يكي از همين مضامين است. آنچه نگارنده از هنر سنتي ميداند آن است كه هنر سنتي مدافع نوعي از تعادل است. تعادل ميان رابطه مخاطب و اثر هنري، طبيعت و اثر هنري، سوژه و ابژه، فرم و محتوا، عناصر تشكيل دهنده با هم، كمپوزيسيون و هارموني و شايد بازگشت به اين تعادل بتواند گفتمان مدرن را كه در هنر معاصر جهان (و از جمله متأسفانه ايران) به عنوان گفتمان غالب مطرح كرده است و باعث از هم گسيختگي رابطههاي ذكر شده گشته است (چه اصالت فرم بر محتوا در آثار فرماليستها و كنتركتيويستها و چه اصالت محتوا بر فرم در آثار كانسپچواليستها) به شرايط معتدلتري بازگرداند.
هنر مدرن غرب نيز از زماني كه در مواجهه با فلاسفه منتقد مدرنيسم قرار گرفته است شكل عوض كرده است. مناسب است كه در اينجا به عنوان يكي از الگوهاي تجلي سنت در هنر غرب و نيز در مواجهه قرار گرفتن آن در آثار فلاسفه به رابطه ميان آثار فلسفي هيديگر و اشعار هلدرلين اشاره شود. هلدرلين براي هيديگر به سادگي شاعري همچون ديگر شاعران نيست. اين فيلسوف او را شاعر شاعران مينامد. هلدرلين گوهر شعر و شاعري را به گونهاي شاعرانه بيان ميكند. اين كه هلدرلين خود را شاعر روزگار زوال ميدانست هيچ مهم نيست، او از ديدگاه مدرن حرف ميزند و زوال را چون مفهومي مدرن مطرح ميكند.
هلدرلين توانسته بود راز هستي را در شاعري بازيابد. از اين ديدگاه او (از منظر هيديگر) شاعر زوال نيست بلكه آغازگر است. هيديگر در مكالمه با شعر «انگار روز جشن» ميگويد شعر نه از حس شاعرانه ميآيد نه از بيان روحيهي ملي و نه از ميان روح كاربرندگان زبان. شعر چيزي جز «امتياز يك لحظه» نيست كه به سراسر زندگي معنا ميدهد. شاعر (هنرمند) موجود سرگشتهاي نيست كه از درون خود باخبر شود. او از درون هستي آگاه ميشود: از «راز».
هنرمند بنيان هستي را از راه ناميدن آن ميشناسد. از نظر هيديگر شعر ناميدن بنيان هستي و گوهر همه چيز است، تمام آن چيزهايي را آغاز ميكند كه زبان بارها ديرتر پيش ميكشد.
شعر فراتر از هر نشانه و هر آوا، ساحت بنيادين اقامت در جهان است. شايد به همين دليل هلدرلين در پايان شعر يادمان ميگويد: «اما آنچه منزل مييابد، همان است كه شاعر ميآفريند.» منزل يافتن ساكن شدن براي هميشه دانستن و باخبري از راز هستي است. شعر همه چيز را به موقعيت نخستين آن بازميگرداند «انگار براي نخستين بار ديده ميشوند.» شعر (هنر) از ميان بردن فاصله ميان هر چيز است با جهان و به اين اعتبار خانه گرفتن هر چيز است. خانه يافتن، به زادگاه بازگشتن و ساكن شدن حكايت آشناي شعرهاي هلدرلين است. نخستين شاعري كه از غم غربت شكوه كرد، شاعري كه در دل روزگار نو و مدرنيته سروده است كه: «اي كودك بدان كه ديگر قرار و آرام نخواهي داشت». هيديگر اين طلب آرامش را و اين ميل بازگشت به گذشته، به سنت را روي نهان كردن از هستي و مكشوف شدن در برابر هستي دانسته است و اين خود نشان دهنده ميل بازگشت به سنت در هنر غرب است، نكتهاي كه هنر را از سردرگمي نجات خواهد داد و بايد دانست كه ميان سنت هنري و هنر سنتي فرق بسيار است.