نوشته: احمد امين
ترجمه: سيد حسن حسيني
مثل اين شعر از «متنبي»:
(مروت به واسطه تكاليفي كه ايجاب ميكند، صاحب مروت را ميآزارد، و معهذا، صاحب مروت، از آن لذت ميبرد. همانگونه كه عشق با همه عذابها و سختيهايش ـ براي عاشق ـ شيرين است.) و نيز اين كلام خداوند كه: «فاذا طعمتُم فانتشروا و لا مُستأنسين لحديث. ان ذلكم كان يؤذي النبي فيستحيي منكم.» (سوره احزاب؛ آيه 53) ( و چون غذا تناول كرديد، زود از پي كارهايتان متفرق شويد. نه آنجا براي سرگرمي و انس سخنراني كنيد؛ كه اين كار، پيامبر را آزار ميدهد؛ و او به شما از شرم اظهار نمي دارد.)
در اينجا لفظ «يؤذي» در آيه زيباتر از «تؤذي» در بيت «متنبي» است. و اين، به دليل تأثير موسيقايي كلمه است.
همچنين لفظ «عسل» در اين شعر:
«نحن بنوالموت اذاالموت نزل
لاعار بالموت اذاحم الاجل
الموت احلي عندنا من العسل»
(چون مرگ در رسد، ما فرزندان (مطيع) مرگ هستيم؛ و از مرگ عاري نيست. چون اجل فرا رسيد، براي ما، مرگ شيرينتر است از عسل).
و اين بيت «متنبي»:
(هر گاه اراده كنم پيرامونم مرداني سوار بر اسبان بادپاي جمع ميشوند. مرداني كه مرگ گويي در دهانشان به شيريني عسل است.)
كلمه «عسل» با كلمه «شهد» مترادف هستند. ولي هر كدام در جاي خودش زيباست.
و در اين كلام خداوند: «تلك اذا» قسمه ضيزي.»
(سوره نجم؛ آيه 22)
(اگر چنين بودي، باز هم تقسيم نادرستي بودي.)
شايد كلمه «ظالمه» يا «جائره» زيباتر از «ضيزي» باشند، اما «ضيزي» در جاي خود، زيباتر است. و اين به دليل شكل كلي سوره نجم است: «والنجم اذا هوي، ماضل صاحبكم و ماغوي...» كه آيات آن، همه به حرف الف ختم ميشود. از اينرو، «ضيزي» در جاي خود زيبا و دلنشين است. همچنين، در مثال زير از قرآن ميبينيم كه دو كلمه مترادف، هر كدام در دو جاي مختلف، خوش نشستهاند:
«ماجعلالله لرجل من قلبين في جوفه.»
(خدا در درون يك مرد دو قلب قرار نداده است.)
و «رب اني نذرت لك ما في بطني محرراً.»
(پروردگارا من عهد كردم فرزندي كه در رحم دارم، در راه خدمت تو از فرزندي خود آزاد كنم.)
در اينجا «جوفي» و «بطني»، دو كلمه مترادفاند؛ ليكن هر كدام در جاي خود زيبا هستند، و اگر جاي آنها را عوض كنيم، ديگر در آيه خوش نمينشينند.
حتي در كلماتي كه به چند شكل جمع بسته ميشوند، گاه يك صيغه جمع آنها در مكاني خوب قرار ميگيرد و صيغه جمع ديگر ـ حتي ـ در مكاني ديگر خوب جا نميافتد و بيلطف است. مثلاً براي «عين» جمع «عيون» زيباتر از «اعين» است. همچنين «نساء» زيباتر است از «نسوان» است و از اين قبيل...
گاه در يك جمله، كلمهاي هست كه زيباست، اما به زيبايي كل جمله لطمه ميزند: مثل چهرهاي كه همة اعضايش مثل پيشاني، چشم و بيني جدا جدا زيبا هستند، اما در مجموع، چهره زيبا نيست.
كلمات هم همينگونه؛ و علت اصلي اين امر، موسيقي كلمات است و شايد دليل ديگرش، رابطه كلمات با حروف باشد. مثلاً بعضي از حروف دلالت بر نيرو و صلابت ميكنند (مثل «قاف») و بعضي ديگر بر نرمي و سستي (مثل «سين»). نيز، هستند كلماتي كه خيال را به سوي شادي و نشاط ميكشانند اما خود نرم و لطيف نيستند؛ و در مقابل آنها، كلماتي قرار دارند كه نرم و لطيفاند، اما در ذهن، شادي و نشاط برنميانگيزند. همانطور كه «ابناثير» ميگويد: «كلماتي هستند كه به هنگام شنيدنشان انسان خيال ميكند كه مرداني بر اسبها سوار شده، شمشيرهاي آخته را بر سر دست گرفتهاند، و دستهاي ديگر از الفاظ هستند كه با شنيدن آنها، زنان زيبارو، آراسته با انواع زينتآلات و جواهرات رنگارنگ به ذهن تداعي ميشود.»
انسانها از آنچه كه در درونشان ميگذرد، تعبيرات گوناگوني ميكنند؛ و هر كس، به شكلي آن را به زبان ميآورد. و اين در حالي است كه نفوس و شخصيت انسانها، مختلف است. اما اين اختلاف در تعبير، حتي آنجا كه مفاهيم واحد و مشتركاند نيز بچشم ميخورد.
شايد انسانها در تعبير بعضي مفاهيم علمي يا رياضي، مثل ا=ب و ب=ج متفقالقول باشند و عيناً يك حرف را بزنند، اما وقتي پاي تعبير ادبي، خصوصاً از مسائلي كه ريشه در عواطف دارند، به ميان كشيده ميشود، غيرممكن است كه همه به يك گونه تعبير كنند. و هر گونه اختلاف در تعبير و شيوه نظم كلام، به اختلاف در تأثير كلام منجر ميشود.
اگر ما در بيتي از يك شعر، تغيير كوچكي در جاي كلمهاي بدهيم، بيدرنگ متوجه اختلاف تأثير شعر ميشويم. و اينكه ترجمه شعر هيچگاه نميتواند ترجمهاي دقيق باشد، ريشهاش در همينجاست. اين مسئله، در مورد نثرهاي فني نيز ـ البته نه به شدت شعر ـ صدق ميكند.
نميخواهيم بگوييم كه شعر يا هر نوع ديگر از انواع ادبيات ميتواند مستقل از معاني والا و مطلوب و تنها با تكيه بر اسلوب و طريق نظم كلام تأثير زيادي داشته باشد؛ بلكه غرض ما اين است كه در يك قطعه موفق، بايد قوت اسلوب و محتواي مطلوب، هر دو وجود داشته باشند. در واقع، اسلوب يا نظم كلام، وسيلهاي از وسايل انتقال معاني است، نه بيشتر.
درست است كه اسلوب خوب، گاه معاني عادي و معمولي را ترقي داده، به شكلي نو جلوهگر ميسازد، و باعث جلب نظر ديگران ميشود، ليكن به هر حال، بايد پشت اسلوب، معاني و مفاهيم ارزشمند وجود داشته باشد. اديب نميتواند در ادبيات به مكاني رفيع دست يابد، اگر تنها به اسلوب بپردازد، و از ناحيه انديشه و معني دچار فقر و كمبود باشد. جلب نظر ديگران، اگر تنها مبتني بر اسلوب و شكل كار باشد، زياد دوام نميآورد، و مردم از آن خسته ميشوند، و مثل نمايش بندبازها، خيلي زود، به بيمايگي آن پي ميبرند.
همانطور كه ديديم، زبان، وسيلهاي طبيعي براي بيان افكار و انديشههاست، ولي ترجمان عواطف نيست. اگر ما فكري را كه در سر داريم، يا حقيقتي را كه دريافتهايم، بخواهيم بيان كنيم، آن فكر را در لباس الفاظ مي پيچيم و به ذهن ديگران منتقل ميسازيم؛ و غالباً پيچيدگي يا ابهامي كه در اين انتقال به چشم ميخورد، ريشهاش در پيچيدگي موضوع يا واضح نبودن معاني در ذهن خود نويسنده و يا عدم تلاش نويسنده براي روشن ساختن آن است.
اما گنگي و نارسايي در نقل احساسات و عواطف، ناشي از صعوبتي است كه به طور كلي در بيان احساس و عاطفه وجود دارد. يعني نفس بيان عواطف، كار مشكلي است. زيرا زبان ميكوشد تا عواطف را به كلمات فكري و عقلي ترجمه كند؛ و اين كلمات ـ فكري و عقلي ـ از عواطف به طريق ايما و اشاره حكايت ميكنند نه از طريق مستقيم.
اينجاست كه بر ضرورت توجه به اسلوب ـ كه در رساندن و ابلاغ عواطف ياريدهنده نويسنده يا شاعر است ـ تأكيد ميشود؛ و همچنين به استفاده از اوزان شعري، سجع، صنايع بديع، تشبيه، استعاره، واضح خواندن شعر و استفاده از حالات گوناگون و حتي حركات دست، براي برانگيختن عواطف، توصيه ميشود.
در توانايي انجام اينها كه برشمرديم، انسانها يكسان نيستند و هر كس در بعضي از آنها مهارت و چيرگي دارد. گاه اديبي را ميبينيم كه معلومات گستردهاي دارد، اما از ناحيه بيان و نظم كلام و نگارش ضعيف است، يا عموماً اشخاصي هستند كه نيروي احساسات و افكارشان، با نيروي تعبير و بيان آنها، متناسب نيست. گاه نزد شخصي نيروي تفكر و يا نيروي عاطفه قوي و بالاست، اما اسلوب و بيان او ضعيف است. از اين رو، خواننده آثار خود را خسته ميكند، يا خواننده او ميكوشد كه به منظور نويسنده پي ببرد، اما موفق نميشود.
نتيجه اينكه، كمال در نظم كلام (اسلوب)، با توجه به توانايي كلام در نقل صحيح و درست فكر و عاطفه سنجيده ميشود، و نظم، همان تعبير خارجي از يك حالت داخلي است. پس، هنگامي كه تعبير خارجي درست بود و توانست با امانت، شرح حالت دروني را ادا كند، نظم در اينجا موفق است كه اين موفقيت در نظم را، زيبايي زبان يا زيبايي اسلوب ميگويند.
در اين مسأله، حتماً بايد معاني و عواطف و مطابقت آنها را در نظر داشت. چرا كه زيبايي زبان، به طور مجرد نميتواند تأثيرگذار باشد؛ و زبان، به اندازهاي كه از معاني و عواطف بهره برده است، از صفت كمال و بلوغ برخوردار است.
مهمترين صفات نوشتة خوب، «صلابت» و «لطافت» است. مثلاً نوشتهاي كه هدفش برانگيختن همت خواننده و دميدن روح حماسي در اوست، بايد صفت صلابت و سختي داشته باشد. مثل نوشتههايي كه حول موضوع جنگ تحرير ميشوند.
گاه نوشتهاي به لطافت و نرمي نياز دارد تا عواطف خواننده را تلطيف كند. مثل نوشتههايي كه پيرامون موضوع عشق و محبت به نگارش درميآيند.
گاه در يك اسلوب، يكي از اين دو صفت وجود دارد، و گاه در نوشتهاي، يكي از اين صفات بر ديگري غلبه ميكند. به اين شكل كه، اسلوب بعضي از نويسندگان، فقط از صفت صلابت برخوردار است؛ و نوشتة آنها، احساس و انديشه را از طريقي درشتناك و پرطنطنه منتقل ميكند، اما از لطافت بينصيب است و در بعضي از نويسندگان، مسئله درست برعكس است.
از اديبان، برخي اسلوبشان قوي است، اما از نظر معاني فقيرند يا معاني و مفاهيم كارشان، عادي يا ضعيف است. همچنين، بعضي از شعرا از قدرتي برخوردارند كه هر چيز را اراده كنند، جذاب و گيرا ميآفرينند، ليكن حرف تازهاي ندارند. شهرت اينگونه افراد، شهرتي ميانتهي است؛ و ارزش چنداني براي كارهايشان نميتوان قائل شد و مردم هم، خيلي سريع، اين مسئله را درك كرده، اثر آنها را رها ميكنند.
اما اديب ماندني و جاويد، اديبي است كه بر معارف و ادراكات ما توسط معاني ناب و بكري كه دارد، بيفزايد.
لازمه دستيابي به يك اسلوب دلخواه، تمرين و ممارست است. چرا كه اديب، بلبل و كبوتر نيست كه براي خودش بخواند، بلكه او براي مردم ميخواند، و افكار و احساسات خود را به مردم منتقل ميكند.
پس، لازم است براي هر چه بهتر انتقال دادن اين افكار نظم كلام و اسلوب مطلوب را با جديت بياموزد، تا از اين رهگذر، در انتقال پيام به مردم، موفق باشد.
درست است كه براي اسلوب، استعدادهاي طبيعي و نبوغي ذاتي لازم است، وليكن اين استعداد، هر اندازه هم كه قوي باشد، باز نيازمند تمرين و ممارست است. بلكه ميتوان گفت: يك استعداد متوسط، با تمرين فراوان و تربيت لازم، بهتر است از نبوغي كه با هيچ تمرين و تلاش و ممارستي همراه نباشد.
حال كه تا حدودي اسلوب را شناختيم، نگاهي اجمالي به عناصر اساسي اسلوب مياندازيم. براي اين كار، از كلمه شروع ميكنيم.
كلمه، ماده خام تعبير است؛ و درست نيست كه براي برداشتن گام اول در نوشتن، ابتدا كلمات را جدا جدا انتخاب كنيم. چرا كه اديب، براي سرودن يك شعر يا ساختن يك قطعه نثر، ابتدا دست به انتخاب كلمات نميزند، و كارش با كار بنا، كه ابتدا سنگ و آجر را فراهم ميآورد و سپس با آن خانه يا قصري را بالا ميبرد، فرق دارد.
اديب، عمل نوشتن را با يك تفكر عام از موضوعي يا بعضي از جوانبش ميآغازد؛ همانگونه كه فكر يا طرح مهندس، بر عمل ساختن خانه و ريختن پي و بالا بردن ديوار و زدن سقف، مقدم است. اما با اين حال، باز هم عمل اديب و فكر عام او از موضوع، دقيقاً بر روش ساختن خانه، يعني تصميم و طرح ابتدايي مهندس، و اقدام ثانوي براي بالا بردن خانه منطبق نيست، و تنها در محدودهاي كم، اين دو كار را ميتوان به هم تشبيه كرد. چرا كه اديب، بالاخص اديبي كه كارش نوشتن نثر است، قبل از نوشتن يا در حين نوشتن، در چگونگي كلمات، عبارات و جملهها ميانديشد و كلمات براي او سرمايه كار محسوب ميشوند، و در همان حالي كه مي نويسد، كلمات را برميگزيند؛ اما اين كار را بدون اراده، يا لااقل با ارادهاي باطني انجام ميدهد.
به هر حال، آزادي در انتخاب كلمات بستگي به تجربة فردي هنرمند دارد.
در نثر، تأثير تكتك و جداگانه كلمات كمتر است و تأثير بيشتر به عبارات و جملهها برميگردد. اما در شعر، تكتك كلمات، غرابت يا آشنايي و زيبايي كلمات حائز اهميت است. در اينجا ميپرسيم كه چه اصولي را بايد در نظر داشته باشيم، آن هنگام كه از مواد خام كار (كلمات) صحبت ميكنيم؟ اين كلمات، به چند نوع تقسيم ميشوند؟
در اول ميتوانيم از كوتاهي يا بلندي كلمات يا كم و زياد بودن هجاها شروع كنيم. كلمات كوتاه، معمولاً براي گوش و زبان سبكتر از كلمات بلند هستند، و كمتر ميتوان كلمات بلند را در شعر جا انداخت؛ و اصولاً كلمات كوتاه در شعر بيشتر به كار ميروند.
اما در نثر، موضوع، عكس شعر است. در نثر، ميانگين كلمات بلند بالاتر است، اما در هر صورت، اين قانون محرزي نيست، و مشكل ميتوان در اين مورد، محكم و مطمئن، رأي نهايي را صادر كرد. چرا كه در بعضي از انواع نثر، كلمات بلند بر كلمات كوتاه ميچربند، و در بعضي، عكس اين مسئله صادق است. اما عموماً در ادبيات عرب، بيشتر نثرها از كلمات كوتاه بهره ميبرند.
در شعر و نثر، لازمه فخامت بيان، استعمال كلمات بلند است، و بايد بين فخامت و جلال فرق گذاشت. اين هر دو، از وجوه عظمت هستند، اما فخامت وجه ظاهري عظمت و جلال وجه باطني آن است. با اين تعريف، ميبينيم كه در اسلوب جليل، به كلمات بلند نيازي نيست، اما اسلوب فخيم، به كلمات بلند نياز دارد.
فلسفه و علم نيز در خود به مقدار زيادي كلمات بلند دارند. چرا كه فلاسفه و علما، ناگزير از استعمال اصطلاحاتي هستند كه اكثرشان مقاطع يا هجاهاي بلند دارند.
يكي ديگر از وجوه افتراق نثر وشعر اين است كه شعر حاوي كلماتي است كه اين كلمات، تأثير كلي شعر را تقويت ميكنند و ميبينيم شعرايي را كه كلمات قديمي را براي جلال و فخامتي كه دارند، زياد به كار ميبرند. اين كلمات، به دليل قدمت تاريخي، تأثيرشان از كلمات نو، بيشتر است. اما در نثر، تأثير انفرادي كلمات، كمتر از شعر است؛ و اصولاً در نثر، پاكيزگي اسلوب منوط به اين است كه سه چيز در آن وجود نداشته باشد: تظاهر به علم، تقليد از ديگران، و آرايش مصنوعي و متكلف.
يكي ديگر از مشخصههاي شعر، تمايل شعر به استعمال اسمهاي مشخص و كلمات معنوي است. يعني كلماتي كه از چيزهايي ناديدني حكايت ميكنند، و شعر به آنها شخصيت ميدهد. طوري كه انگار آنها اشخاصي هستند كه ميبينند و حس ميكنند. مثلاً شعر از آزادي، عدالت و فضيلت صحبت ميكند و آنها را مخاطب خويش قرار ميدهد.
اما صفات نيز گاه نا آشنا هستند و گاه آشنا. اگر ما، در وصف دريا گفتيم دريا آبي است، اين، صفتي آشنا و عادي محسوب ميشود. اما اگر گفتيم دريا گرسنه است، اين صفت؛ غريب و ناآشناست؛ وما با به كار بردن آن ميخواهيم طغيان دريا را برسانيم و بگوييم كه دريا ميخواهد هر چه را كه در ساحل است، بروبد و در كام خويش فرد برد.
بعضي از صفتها به واسطه زيبايي آهنگ و طنين و يا زيبايي شكل ذهني، قوياً احساس زيبايي را برميانگيزند. اما اين را كمتر ميتوان در نثر سراغ كرد؛ مگر اينكه نثر، نثر شعري باشد. در هر صورت، بيشتر در نثر زيبايي به تركيب كلي برميگردد و نه به كلمات.
همانگونه كه در ميان الفاظ مجزا، زشت و زيبا هست، همانطور كه در الفاظ مركب هم، كه جمله خوانده ميشوند، زشت و زيبا وجود دارد. مثلاًٌ گاه الفاظ، تكتك زيبا هستند، اما وقتي اين الفاظ زيبا، بعضي در كنار هم قرار ميگيرند و جملهاي را به وجود ميآورند، مشاهده ميشود كه جمله نازيباست. مثل دسته گلي كه زيبا نيست، اما گلهايش تكتك زيبا هستند، و يا مثل دانههايي كه همگي جداجدا زيبا هستند، اما وقتي به نخ كشيده ميشوند، گردنبندي را تشكيل ميدهند كه زيبا نيست. اين زيبايي جمعي را، انسجام ميگوييم.
پيش از اين ديديم كه گاه كلمهاي از مترادفات خود زيباتر نيست، ولي بافت كلام اقتضا ميكند كه آن كلمه ـ با اينكه زيبايياش كمتر است ـ به كار برده شود؛ و در اين مورد، سوره نجم و لفظ «ضيزي» را پيشتر مثال زديم.
اديبي كه صاحب ذوق سليم است، ابتدا الفاظ و تركيب الفاظ را مزهمزه ميكند، و الفاظي را براي جملات برميگزيند كه ذوقش بيشتر ميپسندد. وقتي اين شعر را از «متنبي» ميخوانيم:
ذوق ما، دو كلمه حالل و يحلل را نميپسندد و اين، به دليل تنافر حروف در اين دو كلمه است و زيباتر بود اگر ميگفت:
(چيزي كه ناقض است ثابت نميشود، و چيزي كه ثابت است، نقض نميگردد).
پس، براي بررسي اسلوب و ارزيابي آن، بعد از بررسي كلمات، بايد اسلوب را كلي و از حيث جملات و تركيبهايش مورد مطالعه قرار داد.
وقتي مقوله ادبي را از زاويه شخصيت صاحب اثر مطالعه كنيم، به اهميت اسلوب بيشتر پي ميبريم. بسياري فكر ميكنند كه عنصر اسلوب در ادبيات خاص متخصصين فن است، و اين اشتباه بزرگي است. چرا كه هر انساني، صرفنظر از اينكه در ادبيات متخصص باشد يا نباشد، اسلوبي دارد.
شايد ما هر كداممان، در وقتي با خواندن يك اثر ادبي بدون امضا، پيش خودمان به درست، نام صاحب اثر را حدس زده باشيم، و گفته باشيم كه اين قطعه از فلاني است يا اين شعر را فلاني گفته است.
در اين حالات، چيزي كه اسم صاحب اثر را براي ما كشف ميكند، حرف و محتواي اثر نيست، بلكه طريقه بيان حرف و محتواست كه راهنماي ماست. پس ما، همانطور كه صداي افراد را از زير و بم آن تشخيص ميدهيم، صاحبان آثار ادبي را هم با زير و بمي كه در آثارشان وجود دارد، يعني ويژگيهاي اسلوب آنها، باز ميشناسيم.
يك اثر ادبي، هر قدر هم كه مبتذل و معمولي باشد، ما مطمئن هستيم كه احدي نميتواند شكل و شبيه آن را به همان طريق بسازد. چرا كه انتخاب كلمات، انسجام عبارات و ترتيب جملهها و طنين موسيقايي كلام، همه و همه مختص شخصيت ذاتي نويسنده است. ميبينيم كه گاه يك اثر هنري، محتواي چشمگير و منحصر به فردي ندارد، اما نويسنده، عليرغم اين بي محتوايي، خودش را در داخل نوشته جا داده است.
اينها براي اثبات اين موضوع كه اسلوب، در معناي وسيع كلمه، صفتي است از صفات شخصي، كافي به نظر ميرسد. همانطور كه «بيفن» در سخن مشهور خود ميگويد: «اسلوب يعني خود شخص.»
آنها كه ميگويند «اسلوب لباس انديشه است»، به تحقيق از درك كنه اسلوب عاجز ماندهاند. اينها فكر كردهاند كه اسلوب چيزي است خارج از انسان، كه ميتوان آن را پوشيد يا بيرون آورد. اسلوب، لباس نويسنده نيست؛ اسلوب، پوست نويسنده است. براي همين است كه ميبينيم، برخي كه در پوست ديگران ميروند و خيلي هم خوب از ديگران تقليد ميكنند و قطعهاي ميسازند كه با اصل آن چندان تفاوتي ندارد، معالوصف، دقت در آثارشان، تفاوت كار آنها را با منابع تقليد، آشكار ميكند و اسلوبشان، شخصيتي آنها را لو ميدهد، و فرق آنها با كساني كه سرمشق تقليد بودهاند، به صورت فرق يك مقلد با يك مقلد به چشم ميآيد.
در اينجا، خلاصهاي كه ميتوانيم به دست دهيم اين است كه اگر ادبيات را به قصد كشف عناصر تشكيلدهنده آن تجزيه و تشريح كنيم، به چهار عنصر زير دست مييابيم:
1. عاطفه (احساس)؛ كه بارزترين خصيصه ادب است؛ و در بعضي از انواع ادب احتياج به آن شديدتر از انواع ديگر است (مثل شعر).
2. خيال، كه بدون آن در اغلب اوقات، برانگيختن عواطف، امري است ناممكن.
3. معاني. و آن، اساس همه هنرهاست، مگر موسيقي. و در بعضي از انواع ادب مهمترين عنصر به حساب ميآيد، مثل امثال و حكم.
4. اسلوب (نظم كلام)؛ كه هدف نيست، اما وسيلهاي است براي بيان آراء و افكار اديب.
1ـ اين مقاله، به نقل از جنگ سوره، از انتشارات حوزة هنري سازمان تبليغات اسلامي است. 2ـ نويسنده، در بخشي ديگر از كتاب «نقد ادبي»، پيرامون شعر غنايي نوشته است: شعر غنايي در اصل شعري بوده كه شاعر آن را براي زمزمه و ترنم به همراه آلات موسيقي، تنظيم ميكرده است. اما در طول تاريخ هنر، شعر و موسيقي، در مسير تكامل، از يكديگر جدا و مستقل شدند، و معني كلمة «غنايي»، تغيير كرد. پس، ضرورتاً، شعر غنايي، شعري كه با آلات موسيقي خوانده ميشود، نيست. و اين كمله، در مورد انواع گوناگون شعر ـ به استثناي اشعار قصصي و تمثيلي ـ استعمال شده است؛ و بيشتر به اشعاري كه از خلجانات نفس سرچشمه ميگيرند، اطلاق ميشود. اما عليرغم اينكه شعر غنايي از موسيقي جدا و مستقل شده است، در آن، پيوند و ارتباطي با موسيقي، باقيمانده است. لذا، در تمامي اشعار غنايي، عنصري ضروري از موسيقي يافت ميشود. 3ـ انالعسل افضل منالبصل. 4ـ تب تند، زود عرق ميكند. م. 5. قابل ذكر است كه اين ديدگاه، با اين وسعت، در داستانهاي امروزي مصداق ندارد. زيرا از قضا، افق داستان ـ به خلاف شعر ـ افق تفضيل است؛ و در آن، جزئينگري و ريزپردازي، اغلب نه تنها بلااشكال، كه واجب است. (ادبيات داستاني)