يکي از ويژگيهاي دوران هنري جديد اين است که معرفت شناسي هنري دچارخلل گرديده و هنرمندان تا حد ماهراني که تنها مي توانند فرمهاي قشنگ ( ونه زيبا ) پديد آورند تقليل يافته اند . اگردرگذشته هنرمندان از فطرت ناب و پاک خوددرآفرينش آثار هنري بهره مي بردند ووامداراراده انساني ونفحات روحاني وجود خودبودند دراين زمان صاحبان قدرتهاي اقتصادي و سياسي هستند که همه جا هنرمندان را براي تثبيت اغراض ونهادينه سازي مطانع خود درمتن جامعه به خدمت گرفته و مي گيرند. هنرمند امروزباوقوع مدرنيته، ديگرآن ساحت نوراني گذشته اش رارها کرد وبه جاي تمسک به دامان بلند فضيلت به مهارت توليد آثاري پرداخت که کمتر فرديت فطري و آسماني اش درآن جلوه گري مي کرد. براي همين است که متفکراني باابراز تاسف عميق ازنبود معرفت شناسي پالوده و پسنديده هنري ازدوران مرگ هنرسخن گفتند. دوراني که انسان بيش از همه وقت درسوداي فتح جهان مادي به سرمي برد ومي کوشد تابا غلبه برقاعده هاي عالم مادي ازآن به سود نفسانيات خود بيشترين استفاده ممکن رابه عمل آورد.
براستي در روزگاري که بيش از همهي دورانهاي گذشته به آثار هنري ارج مينهند و از آن تجليل ميکنند، نمايشگاههاي هنري داير ميشود و موزههايي براي حفظ و نمايش آثار هنري تأسيس ميکنند، سخن گفتن از مرگ هنر عجيب مينمايد. اگرچه در هيچ دورهاي مثل دورهي معاصر، دربارهي هنر و منشأ آن بحث و فحص نشده و اين قدر به تاريخ هنر بها ندادهاند. حقيقت اين است که در دو قرن اخير، برخلاف آراء مشهور، متفکران و هنرمندان
اهل نظري مثل آرتور دانتو، پايان يا مرگ هنر و تعلق آن به گذشته را اعلام کردهاند. اين قول را رسماً و بهطور منظم و مدون ابتدا هگل عنوان کرد و در دورهي معاصر متفکر آلماني، مارتين هيدگر با مباني ديگري بيان نمود.
دورهي اول تاريخ هنر دورهي يونان باستان است. بنابر اساطير يونان، منو موزينه الههي خاطره و ياد و دختر آسمان و زمين، همسر زئوس ميشود و در نه شب، نه دختر را به نام موز به دنيا ميآورد. کلمهي موزه، که اصلش لاتين است، مشتق از همين کلمهي «موزه» به معناي جايگاه و مقام موزهها، و به اصطلاح «خاطره خانه» است. در حقيقت، موزه جايي است که اين نه دختر در آنجا به سر ميبردند. موزهها الهههايي بودند که منشأ الهام انواع شعر، موسيقي، تاريخ و تراژدي بودند. مطابق با اين اسطوره ، خاطره و ياد، مادر ومنشأ شعر در معناي کهن وحقيقي آن است.
يونانيان باستان، شعر را اصل همهي هنرها و يگانه تفکر حقيقي را تفکر شاعرانه ميناميدند. لازم به ذکر است در اينجا مراد از تفکر يوناني ، تفکر شاعرانهاي است که مقدم بر ظهور فلسفه و آمدن افلاطون و ارسطو است. در حقيقت، وقتي آن تفکر شاعرانه ميميرد، فلسفه متولد ميشود. تفکر در عهد يونان باستان، عقلي و استدلالي نبود بلکه مسبوق به تذکر بود. در اين نوع تفکر، متفکر به اصل و مبدأ رجوع ميکرد. افلاطون هم که معرفت حقيقي را مبتني بر تذکر ميدانست به اين معنا توجه داشت. در آراء افلاطون، معرفت حقيقي مسبوق به تذکر است و نميشود معرفتي، معرفت باشد، ولي مسبوق به تذکر نباشد. ظاهراً هنوز يک سر تفکر افلاطون دربارهي همان يونان باستان است. در يونان باستان، منوموزينه، مادر هنرها، تفکر حقيقي است. او الههي خاطره و ياد است. به قول مولانا در نسبت ميان تفکر و تذکر حقيقي:
اما، کلمهاي که يونانيان براي هنر به کار ميبردندن لفظ (تخنه) بود. اين کلمه در يونان باستان معناي فن و صنعت نيز داشت و تکنولوژي هم از همين لفظ تخنه گرفته شده است.
تخنه، نه خلق که فراوردن و آشکار کردن است. در واقع، مفاهيمي چون نبوغ، سليقه، ذوق، که به تبع مفهوم خلق در حوزهي هنر پس از قرن هفدهم و هيجدهم وارد شدند و جزو مباحث جديد شمرده ميشوند، در دوره باستان وجود نداشت؛ در تفکر يونان باستان، تفاوتي ميان هنر و صنعت وجود نداشت و هنر، يا تخنه، بيواسطهترين صورت ممکن پرده از حقيقت وجود برميداشت و آن را در اثر هنري با صنع دستي مستقر ميکرد. بنابراين، اثر هنري صرفاً براي ساختن و پرداختن و جلوهي زيبا داشتن به معناي امروزياش نبود، بلکه شأن آن اين بود که حقيقت در آن محقق شود. براي هنر آن دوران بحثهاي استتيکي مدرن و آوردن هنر به حد نازل حس و حواس، کسر شأن مينمود و جاي طرح نداشت.
اهل تخنه يا همان هنرمند، به کشف و پردهبرداري از حقيقت راه مييافت و در اثر هنريش نگاه را به عالمي خاص ميگشود؛ پس ميان تخنه و پويسيس، به معناي پديد آوردن، قرابتي آشکار است. پويسيس لفظ يونانياي است که کلمهي poetry انگليسي (شعر، چکامه) از آن مشتق شده است. هنرمند به معناي عام آن، شاعري است که اثر را از ناپديدي پديد ميآورد. او کاشف اثر است نه خالق آن، يونانيان باستان با چنين ديدگاهي بزرگترين و اصيلترين آثار هنري را پديد آوردند، ولي هرگز به مباحث نظري و مفهومي دربارهي هنر نپرداختند. نزد آنان پرسش از اينکه هنر چيست؟ يا هنرمند کيست؟ مطرح نبود. اين پرسشها وقتي طرح ميشود که فلسفهي يوناني به وجود ميآيد. يونانيان باستان در مقام قرب با حقيقت هستي و تجليات آن در شئون مختلف از جمله اثر هنري بودند؛ از اين رو نميتوانستند نسبت به اثر هنري موضع بگيرند و پرسش از چيستي هنر کنند. در حقيقت، پرسش از چيستي هنر وقتي طرح ميشود که معناي هنر از دست ميرود و فيلسوف در مقام پرسشگري نسبت به آن موضع ميگيرد.
علم نظري هنر، آنگاه در يونان آغاز شد که هنر بزرگ آنان به همراه حکمت عظيمي که اين هنر در آن پرورده شده بود به پايان رسيد و حيات خويش را از دست داد؛ از اين رو در دورهي افلاطون و ارسطو، اولين مباحث و مفاهيم نظري در باب هنر شکل ميگيرد و تأثير خود را بر تمامي گفتوگوهاي آيندگان دربارهي هنر ميگذارد؛ اما مباحث آنان هنوز ناظر به تفکر يونان باستان است و بنابراين از سنخ مباحث جديد نظري دربارهي هنر نيست و به هيچ وجه نميتوان عنوان فلسفهي هنر بر آن نهاد. اگر افلاطون در برخي از رسائلش سخن از هنر و زيبايي و چيستي آنها به ميان ميآورد، تلقياش از هنر و زيبايي، تلقي دورهي مدرن نيست؛ يعني کلام او متفاوت از فلسفهي هنر به معناي استتيکي آن است.
اما دورهي دوم در تاريخ هنر، دورهي مسيحيت است. در قرون وسطي، مانند دورهي يونان، هيچگونه تلقياي از هنر زيبا به معناي جديدش، مجزي از فن و صنعت، وجود ندارد؛ هنوز بحث هنرهاي زيبا طرح نشده و حتي هيچ لفظي دال بر fine art موجود نيست. در اين دوره کلمهي لاتين ars براي هنر به کار ميرود. از آرس بعدها کلمهي art انگليسي گرفته ميشود. آرس در زبان لاتين مانند کلمهي تخنهي يوناني، هم شامل معناي هنر بود و هم شامل معناي صنايع و فنون. همان قدر که شعر و موسيقي آرس بود، نجاري و تيراندازي هم آرس بودند. فهم اين نکته براي ما دشوار است، زيرا نگرش مدرن به هنر و آثار هنري با يونانيان و مسيحيان قرون وسطي کاملاً متفاوت است. ما هنر اين ادوار را ارج مينهيم و بر اين باوريم که آنها نيز مانند ما آن آثار را فهميده و تعظيم و تکريم کردهاند. ما آثار هنري آنها را بر مبناي تعريف جديد از هنر در حوزهي استتيک ميسنجيم و از اين رو ميان فنون و صنايع و هنرهاي زيبا نيز فرق مينهيم؛ در حالي که آنها نياموخته بودند هنرها را به وصف زيبا بودن به معنايي که ما در دوره مدرن ميفهميم، لحاظ کنند. در واقع، لفظ fine که همان «زيبا» است، در اواخر قرن هيجدهم به کلمهي art اضافه شد. از آن دوره، تفکيک قطعي ميان هنرهاي موسوم به زيبا و فن و صنعت ظاهر ميشود. در قرن نوزدهم، find art خلاصه شده و به art يعني هنر به معناي خاص امروزياش تبديل ميشود.
امروزه در انگليسي کلمهي art هم براي poetry به کار ميرود، هم براي شمشيرزني و اسبسواري، و هم براي سفالگري و چيزهاي ديگر. اين کاربرد art در ترجمهي متون به زبان فارسي ايجاد اشکال کرده است؛ چنان که فروغي در کتاب سير حکمت در اروپا از فلسفهي هنر شلينگ به عنوان «فلسفهي صنعت شلينگ» ياد ميکند، در حالي که بحث شلينگ مربوط به هنرهاي زيبا است.
در زبان فارسي، معادلي براي art وجود نداشت. چون تصوري از هنر به عنوان معادل art نبود. ابتدا، هنرهاي زيبا به «صنايع ظريفه» يا «صنايع مستظرفه» ترجمه شد و بعد لفظ هنر را به جايش گذاشتند؛ در حالي که هنر در اصل در زبان فارسي به اين معنا نيست و معناي فضيلت و قابليت و نيکي را ميدهد؛ چنان که حافظ ميگويد:
البته معناي هنرهاي زيبا در هيچ يک از تمدنها تا پيش از دورهي مدرن وجود نداشت. هنرمند يوناني و قرون وسطايي هرگز خود را شخص خاصي نميپنداشت که هدف و تکليف خاص هنرمندانه داشته باشد. براي او اوصاف نابغه و خلاق فاقد معنا بود و نسبت به اثر خود اصولاً اهميتي نداشت. او بيشتر به محفلي ميماند که خود را در راه پديد آوردن اثر فنا ميکند. اين همه بحثها دربارهي شخصيت حافظ، نبوغ هنري حافظ و ... براي ما قدما مطرح نبود. براي آنها حافظ، شعر حافظ بود؛ کاري به اين نداشتند که به بحث دربارهي خود حافظ بپردازند. همچنين در باب اين همه آثار باستاني هنري، مثل مساجد عظيم و زيبايي که ساخته شده، بايد گفت غالباً سازنده گمنام است. در قرون وسطي هم همين امر صادق است. سازندگان هنرمند بسياري از کليساها ناشناختهاند. براي هنرمندان قرون وسطي نبوغ و خلاقيت هنري اصلاً معني نداشت. اگر آنان کليسا ميساختند، صرفاً براي خدمت به خداوند بوده و بس. از اين رو، چون کليسا براي خدا بوده، سعي ميکردند بناهايش حتيالمقدور زيبا باشد. لذا بزرگترين آثار هنري آن دوره فاقد نام و نشان هنرمند سازنده است. مباحث نظري دربارهي هنر به سبک فلسفهي هنر يا زيباييشناسي امروز وجود نداشت. از آن دوره، فقط برخي اشارات پراکنده در آثار آگوستين و توماس آكوئيني دربارهي نظم و تناسب و موضوعات محدودي از اين دست را ميتوان يافت. متفکران مدرسي هيچ رسالهاي تحت عنوان فلسفهي هنر تأليف نکردند. اين نکته را ميتوان در عالم معارف اسلامي هم يافت. تلاش براي ورود به بحث نظري هنري و مباحث استتيک در حوزهي معارف اسلامي بينتيجه مانده است، زيرا هيچ وقت هنرمند سنتي مسلمان، هنر را مثل هنر جديد نميديده است تا دربارهي آن به بحثهاي نظري جديد بپردازد. البته اين فقدان به معناي نيستي فهم و درک هنر نيست.
نبود بحث نظري هنري در آن دورهها دليلي زنده بودن هنر بوده است؛ و اکنون پرداختن به بحثهاي هنري خبر از نبود هنر ميدهد. قدما هنر را در ذيل نوعي حکمت و معرفت ميشناختند که اساساً با آراء متداول دربارهي هنر در دورهي جديد مغاير است. حتي در اواخر قرون وسطي که تصوري شبيه به تصور مدرن از هنر رايج شد و ميان هنر و معرفت فرق گذاشتند و گفتند هنر عبارت است از صرف مهارت و نبوغ و ساختن و ظرافت و لطافت صوري، بزرگان آن دوره نسبت به اين مسئله موضع گرفتند. اولين جملهي اسقف پاريسي، ژان مينو، به هنگام افتتاح کليساي جامع ميلان اين بود: «هنر بدون معرفت هيچ است»؛ هنر تابع حکمت و معرفت است. در ساختن يک بنا، بايد حقيقت جلوهگر شود و دانستن فن و ساختن و کارآمد بودن بنا و زيبايي آن کافي نيست. عارف آلماني، مايستر اکهارت، نيز دربارهي نقاش شمايلهاي حضرت مسيح ميگفت: اين نقاش نيست که شمايل را عيان ميکند، بلکه لطف الهي است. به نظر آنان، شأن هنر اين است که حقيقت متجلي گردد و در کلام ازلي بيان شود. اگر غير از اين باشد، هنر، هنر نيست. همين حکمت باعث جانفشاني ميشد و ضامن حيات هنر در قرون وسطي بود. اگر آنان به بحث و فحص نظري به سبک جديد در باب هنر نميپرداختند، از آن رو بود که هنر در دل و جان انسانها مسکن داست و آنان در ارتباط حضوري با آثار هنري به سر ميبردند. از اين رو هرگز در مقام حصول، سخن از اين که هنر چيست نميگفتند. قديس بوناونتوره، از مشاهير عرفان و متفکران قرون وسطي ميگويد: معرفت است که اثر را زيبا ميسازد.
اما سومين دوره در تاريخ هنر، دورهي مدرن است:
وضعيت هنر در اين دوره نسبت به دورههاي قبل، ماهيت متفاوتي دارد؛ و از اين رو، نياز بيشتري حس ميشود تا از آن از حيث بستر تفکرش بحث کرد. برخلاف تصور رايج که دورهي مدرن را کمال ادوار قديم ميدانند، اصولاً دورهي مدرن تفاوت ماهوي با گذشته دارد. دورههاي تاريخي بر يک خط قرار نگرفتهاند؛ نميتوان دورهي اول را چون کهن است، جاهلانه و ظلماني دانست و در طرف ديگر، دورهي جديد را به دليل جديد بودن، دورهي روشنايي شمرد. اساساً بين دورهي قديم و دورهي جديد تفاوت اصولي وجود دارد؛ اينها مظهر دو حقيقت مختلفاند. کلمهي رنسانس به معناي «تولد جديد» دلالت بر همين دوگانگي دارد. در اين تولد، دورهي مدرن بر آن ميشود که براي خود اصول و مبادي قائل شود و دورههاي ديگر را فاقد چنين محتوايي به حساب آورد.
در تاريخ مسيحيت فقط لحظهي ظهور مسيح است که با لحظات ديگر فرق دارد. آنان براي زمان ارزشگذاري ديگري نميکردند؛ اما تفکر مدرن گذشته را تاريخي تلقي ميکند. آثار هنري پيشين پديدهي تاريخي مربوط به گذشتهاند؛ و در نتيجه جسم بيروحي دارند که ميتوان با چاقوي نقد ، اعم از نقد تاريخي ، هنري، ادبي و .... آنها را کالبدشکافي کرد تا جايگاه مناسبشان بر مبناي آراي جديد مشخص شود.
از عوارض چنين تفکري، اين است که چيزي را از گذشته ميخواهيم که الان ميفهميم و آن را براساس چارچوبي که در دورهي مدرن، به معناي لغوي ِزمان حال و اکنون، ريختيم تفسير ميکنيم. از اين رو، آثار گذشتگان در موزهها حفظ ميشود و به ديدهي موزهاي در آنها نگريسته ميشود.
در نتيجه، تذکر، که به قول افلاطون اساس معرفت است، از ياد ميرود؛ زيرا مغاير مدرن انديشيدن است، که در آن اکنون و الان اصل و مبدأ همه چيز است. اينک هنرها بيمادر و بياصل ميشوند؛ براي اينکه مادر همهي اينها منوموزينه، يعني الههي ياد و خاطره و تذکر بود که اينك کنار گذاشته ميشود و از آن خاطرهزدايي کامل ميگردد.
مدرنيتهmodernity ، بنياد تفکر مدرن است و در آن نگرش کاملاً جديدي به کل هستي پيدا شده که در اين نگرش انسان جايگاه و مقامي خاص پيدا کرده است. او داير مدار هستي گرديده و بنياد يقين به کل وجود و حقيقت، در شعور و آگاهي انسان مدرن از خودش قرار داده شده است. در دوران مدرن است که موجود، ابژه، يعني متعلق به سوژهاي به نام انسان ميگردد و به اعتبار او هويت مييابد؛ يعني انسان و آگاهي بيقيد و شرط او، همان «من فکر ميکنم» دکارت، به محکمهاي بدل ميشود که در آن حکم ميشود موجودات چگونه بايد باشند و چگونه تعريف و اداراک شوند.
اين همان چيزي است که در فلسفهي جديد به آن تغاير ميان سوژه و ابژه ميگويند؛ يعني انفکاک کامل ميان انسان از آن جهت که سوژه است و موجودات خارجي که ابژه هستند. درانديشه مدرنيته ، موجودات خارجي به همه چيز، اعم از آثار هنري، تاريخ، شعر و حتي خدا، اطلاق ميشوند. در عکسالعمل به اين تفکر، بحثي در الهيات جديد به عنوان تفکر غيرابژهگرطرح شده است که مبناي آن خدا ابژه نيست. ديندار نبايد براي وجود الهي، تصوري را که خودش دارد القا کند، بلکه بايد بگذارد خدا وجود و حقيقتش را بر او مکشوف سازد.
به هر حال، ego و اقوال نفساني او، در دورهي مدرن، يقينيترين، حقيقيترين و اصيلترين چيزها هستند که ملاک قضاوت دربارهي ديگر موجودات ميشوند. چگونه ديدن انسان، چگونه بودن همه چيز را مشخص ميکند و توجه به اين که اشياء و موجودات واقعاً چه هستند، کنار گذاشته ميشود. اين امر را در فلسفه، انقلاب کوپرنيکي مينامند که در فلسفهي کانت رخ داد و به موجب آن گفته شد موجود خارجي چگونه بايد باشد تا با سوژه، با ذهن انسان منطبق باشد؛ يعني اين که موجود خارجي چه هست مطمح نظر نيست، بلکه مطابقتش با من و اينکه من ميخواهم چه باشد مطمح نظر است.