هنر سنتي به انسان و طبيعت چگونه مينگرد؟ آيا اين هنر ميتواند مبين گفتمان استعلايي انسان با فطرت او باشد؟ آيا هنر سنتي در عصر حاکميت نگرشهاي ديجيتالي و تنومندي بيش از پيش معرفت تجربي - برهاني، در عصر بحران هويت و برهوت معنويت و رشد سرانه ماشينهاي محاسباتي، ميتواند دمي اسباب نيل انسان ِ خسته از تکنولوژي ِسرعتطلب را به مصاحبت با فطرت خويش فراهم آورد و پيامآور آرامش باشد؟ به راستي مهمترين آبشخورهاي فکري هنر سنتي کدام است؟
هنر سنتي که بخش قابلتوجهي از آن هنر روستايي است، مانند ساير ابعاد و جنبههاي ديگر هنر عاميانه در تاريخهاي رسمي هنر، چندان جايي ندارد و اگر از آن به سخافت ياد نشود، کمتر نامي از آن به عزت و احترام برده ميشود. اما محققان واقعي تاريخ هنر، يعني آنان که پيش و بيش از آنکه عرصههاي تاريخي هنر را تبيين مقداري و کمي کنند، ميکوشند تا به تبيين غايي هنر و هنرها بپردازند، معتقدند که در طول تاريخ هنر و به موازات هنر رسمي، هنر سنتي جرياني بس آرام و در عين حال بسيار درونگرا و ژرف داشته است و لحظهاي از تپش و تعالي بازنايستاده است.
عموم مردم همان کساني هستند که چرخ عظيم معيشت جامعه را در شئون و شقوق مختلف ميگردانند و برخلاف خواص که نوعاً به زندگي بسيار مرفه و عاري و خالي از هرگونه دغدغههاي معاش دلخوشند، با تلاشگري و کار فراوان، روز را به شب و شب را به روز ميرسانند. در ميان عموم مردم، روستاييان بيش از طبقات متعارف مردم در شهر به تلاش مشغولند. از اين روست که چون نيک بنگريم درخواهيم يافت که چون جريان انديشه اينان وابسته به عمل است، هنرشان نيز - که جلوهگاه روح جمعي ايشان است - در فرآيند عمل شکل ميگيرد و مکمل عمل است. از اين روست که همواره هنر سنتي را در آوردگاه عمل مييابيم. هنري که وسيلة ترميم و تکميل زندگي واقعي است و درونمايههايي مبارزهگونه دارد. برخلاف هنر خواص - هنري که به دنبال لذتبخشي صرف به گروه بسيار اندک برخوردار از مواهب زندگي مادي است - هنر سنتي براي ياوري انسانهايي دامن همت به کمر زده است که فارغ از اوهام مرفهان بيدرد، در پي آرميدن در سايهسار حقيقت زندگياند؛ انسانهايي که معناي سرورانگيز و انساني زندگي را ميجويند و با خوشبيني بسيار فزاينده به فرجام هستي، درصدد بهرهرساني به ديگرانند و راحت خود را در راحت همگان و همگنان ميجويند.
هنر سنتي بر اين اساس، خوشبين، اميدوار و دلپذير است و «از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه سخن ميگويد.» «متل»ها، شوخيها، روايتها، اسطورهها، افسانهها و ترانههاي عاميانه، شاهدي بر اين مدعا هستند. به طور کلي هنر سنتي براي بيان درونداشتهاي ذوقي و تبيين عاطفي جهان انسانهاي همين نزديکيها، سبک کردن بار کار و تخفيف فشارهاي اجتماعي پديد ميآيد و از سوي همة مردم با اقبال فزايندهاي مواجه ميشود؛ اين مهم تا به آنجاست که مردم جوامع نسبتاً سادة قديمي، فرهنگي جز فولکلور نميشناسند. چندان که بين اعراب پيش از اسلام امثال و حکم، جانشين فلسفه و روايات در حکم تاريخ است.
آثار هنرهاي سنتي هميشه ساده، صميمي و بيپيرايه است؛ زيرا از متن و بطن مردم ساده، صميمي و بيپيرايهاي برخاسته است که دنياي نظر را تنها براي دنياي عمل ميخواهند. مردمي که به راستي از اهالي «صدق» هستند و آن حسب آموزههاي ديني ما چيزي جز تطبيق همهجانبه نظر و عمل نيست. مردم عادي هنگام سخن گفتن به غايتي جز بيان اصل مطلب نميانديشند و به بياني ديگر بايد گفت که ميان آنچه ميانديشند و آنچه ميگويند، تمايز و تفارفي وجود ندارد. معيشت آنان از راههاي ساده و روشني تأمين ميشود. در روستاها نوع اقتصاد، دامي يا زراعي و يا آميزهاي از اين هردوست. چنين نيست که همچون شهرنشينان، بهخصوص شهروندان کلانشهرها، معيشتشان از راه اقتصاد مبتني بر تجارت و يا صنعت پديد آيد و لذا حسب شيوههاي اکتساب معيشت، ناگزير باشند که به گونهاي چندلايه زندگي کنند و سخن بگويند. هنر سنتي ساده است، اما اين سادگي بياني نبايد سبب شود که درونمايهها و نظام فکري هنر سنتي را ساده و خام تلقي کنيم. کسي که ذهن سادهاي دارد با آن که درونمايهها و منظر فکري و ذهني خود را به سادگي بيان و اشعار ميدارد، بسيار با هم متفاوتند.
مردم عادي، ساده سخن ميگويند، يعني تنها وتنها به بيان غرض و مقصود ميانديشند و هرگز بر آن نيستند تا با استفاده از زيورها و آرايههاي کلامي و پيچاندن مقصود در لفافهاي پرزرق و برق، به فتح مخاطب دست يابند.
متأسفانه در بسياري از جنبههاي هنر مدرن، به روشني شاهد اين گرايش هستيم كه هنرمند از رهگذر توليد هنر ميكوشد تا مراتب شگفتي مخاطبان خود را به وسيله ايجاد فرمهايي غريب و گاه اشكالي مشوش برانگيزد و بر اين همه شگفتيسازي فخر بفروشد.
از ديگرسوي، از آنجا که هنر و ادبيات فولکلور به طريق شفاهي از نسلي به نسل ديگر منتقل ميشود، اگر دشوار و پيچيده باشد به درستي بر زبان جاري نميشود و به سهولت از يادها نميرود و فراموش ميگردد. البته سادگي فولکلور، گاه با اندکي خشونت هم همراهي ميشود؛ چراکه زندگي مردم عادي به خصوص روستاييان، سخت به طبيعت وابسته است و به ناگزير وقار ساده و درشت طبيعت را انعکاس ميدهد.
هنرهاي سنتي از زيبايي و دلارايي طبيعت زنده و انسان سرزنده سرشار است و به همين خاطر هرچه را که براي زندگي مفيد است «زيبا» ميدانند. اين زيبايي همچنين ميبايد مورد وفاقنظر همه باشد نه همچون هنر مدرن که در فرآيند بيگانهسازيهاي خود، از نوعي زيبايي ياد ميکند که تنها در عرصه خلوتهاي فردي هنرمند بروز و ظهور پيدا ميکند؛ چندان که گفتهاند: «المعني في بطن الشاعر»!
هنر سنتي پيوسته به مخاطبان خود خاطرنشان ميسازد که با شناخت واقعيت اين جهان و کار شرافتمندانه است که ميتوان شاهد توفيق را در آغوش بخت کشيد. ترانههاي عاميانه در هر نقطهاي از جهان که باشد، پيامآور واقعيت زندگي است؛ براي همين است که به وسيله مردم زندة تلاشگر، ترنم مي شود. اين ترانهها از شور حيات عملي سرشارند.
هنر سنتي گوياي اميد و خوشبيني انسانهاست و قهرمانان آن با کار و تلاش و پشتکار به مقصود ميرسند؛ همچنان که عموم مردم در زندگي خود با کار و تلاش، موانع را از سر راه خود بر ميدارند. در هنر سنتي هرگاه که فعاليت عملي از نيل به پيروزي کوتاه آيد و بازماند، صورتهاي خيالي پا به ميدان ميگذارند. در اين عرصه، هرگز توقف و ايستادن وجود ندارد. همهجا سخن از حرکت و کوشش و جوشش است. اما خيالپروري هنر سنتي، از سنخ و جنس «سورئاليسم» و «رمانتيسيسم» غربي نيست که خيال در آنجا عنصري لجامگسيخته و پرندهاي بيصاحب است که ميتواند بر سر هر بوم و برزني بنشيند؛ خيال که عنصري شريف در فرآيند آفرينش هنري است، ميتواند به بار تصويري اثر هنري و از آنجا به ماندگاري و تثبيت پيام، مددي فراوان کند. براي همين است که در ادراک جوهرة باطني هنر، فهم غني خيال از اهم واجبات است. اساساً دو عنصر ذوق و خيال، کارکردهاي بسيار زيبايي در هنر سنتي دارد:
ذوق: حسي است كه مزهها را از قبيل تلخي، شوري، تندي و شيريني درك ميكند. وسيلة اين ادراك، اعصابي است كه در زبان پراكنده است. معني اين لغت را توسعه داده و بر هر تجربهاي اطلاق كردهاند. همچنين ذوق به معني قوه ادراكي لطيفي است كه اختصاص به ادراك سخنان ظريف و حُسنهاي لطيف و رقيق دارد و نيز به ميل انسان به بعضي اشيا اطلاق ميشود. مثل ذوق مطالعه و ذوق شنيدن سخنان زيبا. ذوق به اين معني، حُسن قبول (نيوشيدن) و شدت انتباه و كثرت همدلي است که چنانکه گفته آمد، هنر سنتي، مشحون از آن است.
به بعضي قواي ديگر نفس هم، ذوق اطلاق ميشود؛ مثل قوهاي كه انسان را از جهت كمالي - كه اين قوه بر حسب فطرت در انسان وجود دارد - براي كسب علم مهيا ميكند؛ يا مهارت انسان در ارزيابي ارزشهاي اخلاقي و هنري؛ مانند توان تشخيص روابط و معاني پنهاني در روابط انساني؛ يا قدرت انسان در خصوص صدور حكم در مورد آثار هنري از طريق احساس شخصي و بدون توسل به قواعد معين.
قدرت تشخيص هنر را «طبع» ميگويند. مانند اينكه بگويند فلاني داراي طبع دقيق است، يعني داراي ذوق لطيف است.
گاهي منظور از ذوق، مطلقاً ذوق سليم است كه عبارت است از حكم صادق و دقيق در مورد اشيا.
در حكمت افاضي و انسي، ذوق، نوري عارفانه است كه خداوند از طريق تجلي خود آن را به دل ِدوستانش ميتاباند و ايشان به وسيلة آن (موهبت) بين حق و باطل و زيبايي و زشتي تميز ميدهند.
به هر تقدير، هرچه در عالم حس (شهادت) ظاهر ميشود، صورت معنايي غيبي است كه به تعبير نياز دارد. در واقع اهل ذوق كساني هستند كه از اين ظواهر عبور ميكنند و از خيالي به خيال ديگر گام برميدارند تا آن زيبايي پنهان (ملاحت) عالم وجود را فهم كنند. چنين است که کساني که اهل ذوق نيستند و تنها نگاه ساختارگرايانه را در معرفتشناسي آثار هنري لحاظ ميکنند، نميتوانند زيبايي پنهان اما سيال و شناور مستتر در باطن هنرهاي سنتي را فهم کنند.
شخصيتهاي هنر سنتي موجوداتي هستند سرشار از مهر زيستن. به عنوان مثال در سنت هنرهاي نمايشي يونان باستان «پرومته prometheus نماد توان خلاقة نيروهاي انساني است که عليرغم مخالفت نگهبانان ناسوت و دوستداران عالم خاک که زئوس را به جان ميپرستند، آتش را از خدايان ميربايد و به انسان هديه ميدهد؛ آتشي که در زندگي آدمي گرما و نور را به ارمغان ميآورد. «هه راک لس» يا همان هرکول herakles با تهور و شهامتي تمام غيرممکن را ممکن ميسازد.
در هنر سنتي، همواره انسان برتر از طبيعت مادي است و به يمن اين برتري است که برتر از طبيعت را ميآفريند. طبيعت و همة نيروهاي طبيعت رام و آرام انسان هستند و اوست که پيوسته باطبيعت گفتماني استعلايي دارد. اما اين تفوق بر طبيعت چنان نيست که او بخواهد از آن تنها به قيمت سودمندي شخصي خود از آن بهره گيرد و جيب نفس خود را پرسازد. آدمهاي هنر و ادبيات سنتي، فلک را سقف ميشکافند و طرحي نو براي انسان د رمياندازند؛ همان انساني که پيوسته در حرکت و تلاشگري است و براي نيل به مراد خويش، آني از پاي نمينشيند، حتي اگر قدرتهاي قدر قهري در ظاهر بر او چيره به نظر آيند. به عنوان مثال در قصههاي سنتي چين ميبينيم که انسان کوه را ميجنباند و دريا را پر ميکند. غولي به نام «تي سين» tsin tien به منازعه با خدايان مستبد ميشتابد و حتي هنگامي که سرش را هم ميبرند، او همچنان در راه وصال به هماوردطلبي و جنگ ادامه ميدهد. «کوآفو» kuafu قهرمان ديگري است که در مسابقه بر خورشيد غالب ميآيد و چندين رودخانه خروشان را به تسخير خود درميآورد؛ ولي خود حتي آب هم نمينوشد تا عطش فرو کشد. سراجام عزم خود را جزم ميکند که به سوي اقيانوس شرقي رود و آب آن را بنوشد. اما پيش از رسيدن از تشنگي ميميرد، ولي نه بيهوده که او کار خود را کرده است.
مبارزه درنگناپذير عوام رنجبر ستمديده با خواص برخوردار از مواهب متعدد مادي، اما ناسپاس و ناسازگار، در عرصة هنرهاي سنتي آهنگ ديگري به خود ميگيرد.
سرگذشت خياطان دروغيني که ميخواهند براي سلطان لباسي نامريي بدوزند و در افسانههاي آندرسن Andersen نيز آمده است، حاکي از اعتقاد راستين هنر سنتي به رستاخيز نهايي خويش است:
دوشياد: به ادعاي خود براي پادشاه لباسي ميدوزد که به چشم نادرستان و نااهلان نميآيد. پادشاه و درباريان ابله و متملق او، با آنکه لباسي نميبينند، اما از بيم آنکه نادرست و نااهل شمارده نشوند وانمود ميکنند که آن لباس را ميبينند و حتي در مراتب زيبايي و وجاهت و وزانت لباس مذکور، تحسينها ميکنند و قصهها سرميدهند. اما سرانجام کودکي سادهدل (که نماد مردم بيپيرايه و شفافسينه است) بانگ برميدارد که لباسي در کار نيست و بدين ترتيب و پس از افشاگريهاي اوست که ديگران هم جرأت پيدا ميکنند و به بيان حقيقت ميپردازند.
در قصههاي سنتي آفريقا نيز از اين دست موارد بسيار است. در يکي از اين قصهها آمده است که: در روزگاران بسيار دور، خروسها بر گربهها حاکميت داشتند. خروسهاي دغلپيشة حيلتساز، گربهها را اغفال کرده بودند و آنان را از تاج روي سرِ خود، ميترساندند. آنان به گربهها چنين القا کرده بودندکه تاج آنها از آتش است و بر اين اساس، هر گربهاي که فرمان آنان را نبرد و برايشان مورچههاي فراوان جمعآوري نکند، لاجرم به وسيله تاج آتشين روي سرِ خروسها سوخته خواهد شد. سالهاي بسياري گربهها در اطاعت و انقياد فرمان خروسها بودند. تا اينکه شبي از شبهاي سرد زمستان، در کلبة سرد يکي از گربههاي بيچاره، اتفاقي بروز پيدا ميکند و آن اينکه گربه کوچک سادهدل جرأت پيدا ميکند تا براي افروختن هيزم در خانة سرد خود و آوردن آتش به سراغ تاج آتشين خروس همسايه برود. او زماني که خود را با رنج بسيار به بالاي سر خروس ميرساند و هيزم اندک دستش را به تاج خروس ميزند، درمييابد که نهتنها تاج خروسها از آتش نيست، بلکه بسيار سرد هم ميباشد. در اين هنگامه است که گربه کوچک بر عليه ظلم خروسها فرياد عدالتخواهي سر ميدهد و همة گربههاي ستمديده را به جدال با خروسهاي ستمگر فرا ميخواند. در اين قصهها آمده است که از آن زمان به بعد و تاکنون، هر جا که خروسي گربهاي را ميبيند از او ميگريزد.
قصة اميرارسلان و حسين کُرد، نشاندهندة آن است که مردم آرزومند رفع بيدادگريها هستند و به غلبة نهايي خود بر ستم و شرارت سخت اميدوارند.