و سرافراز راه مى روم
[بر خلاف خلفا] با ميمون هم نشين نيستم
اما با مردم دم خورم
چون ثروتمند گردنفرازى را مى بينم
سرم را بالا مى گيرم
بر بينوا فخر نمى فروشم
و هنگامى كه بى پولم، خودم را درمانده نشان نمى دهم.» (169)
همراه امام كه گشاده دستى وى را ديده بود، فرياد برآورد:« به خدا سوگند كه تو بهترين مردمى!»
امام رو به سوى او كرد و فرمود:« قسم نخور! بهتر از من كسى است كه در مقابل آفريدگار والا، پاكدامن تر و پيروتر باشد. سوگند به خداوند، اين آيه معنايش را از دست نداده است كه: « شما را به هيأت اقوام و قبايلى درآورده ايم تا با يكديگر انس يابيد و آشنا شويد. بى گمان گرامى ترين شما در نزد خداوند، پرهيزگارترين شماست.» (170)
به هنگام غذا خوردن، امام نشست و منتظر ماند تا همه ـ حتى دربان، تيمارگر اسب و بردگان آفريقايى ـ بيايند. آن گاه، دستان حضرت به سوى آسمان گشوده شدند.
ـ خداوندگارا! سپاس تو راست به خاطر غذايى كه به ما دادى و چيزهايى كه به ما بخشيدى.
آن گاه رو به سوى ديگران كرد و با لبخندى كه بر لبانش نشسته بود، گفت:« به نام خدا شروع به خوردن كنيد.»
لبخند از سيماى امام ناپديد شد.
مردى در گوش وى پچ پچ كرد:« جانم فدايت، فرزند محمد (ص)! چه قدر خوب بود كه براى اين ها سفره جداگانه اى مى افكندى.»
لبخند از سيماى امام ناپديد شد. ـ چرا چنين كنم؟! خداى والا و مادرمان يكى است. پاداش ها برابر كردارهاست. (171)
سپس با صدايى كه همه بشنوند، فرمود:« اگر در دلم احساس كنم كه از اين برترم؟ قسم مى خورم تمام بردگانم را آزاد كنم.»
آن گاه به جوانى آفريقايى كه در آن سوى سفره بود، اشاره كرد و گفت: « چون از بستگان رسول خدايم، احساس برترى ندارم؛ مگر اين كه من كار شايسته اى انجام دهم كه به خاطر آن از اين جوان برتر شوم.» (172)
ياسر خادم كه در دلش عشق به اين مرد آسمانى موج مى زد، با خويش نجوا كرد:« به بينوايان نان، به بردگان آزادى و به همه نيكى مى بخشى!»