عشق هشتم

کمال السید؛ مترجم: حسین سیدی

نسخه متنی -صفحه : 90/ 75
نمايش فراداده

فصل سى و پنجم

وزش عطر نيايش به گيسوان نسيم

درنيمه شب عيد قربان، شهر مرو و روستاها و شهرهاى نزديك آن از زمين لرزه سبكى لرزيدند. درختان و خانه ها و انسان هايى لرزيدند كه ناخودآگاه، شتابناك به فضاى آزاد مى گريزند و به آسمان مى نگرند. مرد حجازى به آسمان آراسته از ستارگان نگاه و با خود نجوا كرد:« سپاس خداوندى راست كه هراس او آسمان، ساكنانش، زمين و اهلش مى لرزند. درياها و جانداران شناور دررفاى آن، موج برمى دارد.» (173)

آفتاب عيد سرزد و تپه ها را روشن كرد. هر يك از مردم پس از نماز عيد، به سويى روان شد؛ يا به ديدار بستگان يا به تفريح و يا به زيارت قبور. لشكريان هم چنان به سوى جنوب غربى مرو مى رفتند تا مهياى فتح پايتخت ها شوند.

شب فرارسيد و خانه فضل بن سهل محل رفت و آمدهاى مشكوك شد. همه، پنهانى به خانه وى رفت و آمد مى كردند؛ اما هشام بن ابراهيم چنان مى آمد و مى رفت كه گويى يكى از اعضاى خانواده او بود. هرگاه مى خواست، بى اجازه مى آمد و مى رفت. يك شب، آن هنگام كه گشتى ها در خيابان هاى مرو پرسه مى زدند، فضل و هشام با هم نشسته بودند و صندوقى گران بها پر از گوهر، نامه و حكم هاى رسمى مهم در ميان خود داشتند. هشام ـ شايد براى هزارمين بار ـ نوشته اى را مى خواند كه به نام امام رضا (ع) جعل كرده بود. مقدمه نوشته، برگرفته از خطبه ها و سخنان حضرت بود كه هشام آن را از برداشت. فضل، نوشته اى دروغين را مى خواند كه از خدمت هاى او و برادرش حسن بن سهل به عباسيان تجليل مى كرد. كسى ندانست كه اين نوشته ها با چه هدفى نوشته شدند. آيا براى كودتا و واژگونى مأمون؟ آيا براى پخش در سرزمين ها با هدف گسترش و تحكيم موقعيت ذوالرياستين؟ شايد هم براى روزى كه فضل مى خواست در خراسان بماند و به بغداد برنگردد!

چشمان فضل به سان نيش مار آكنده از زهر كينه بود. زير لب زمزمه كرد:« هيچ كس در نوشته ها شك نمى كند!»

هشام اضافه كرد:« حتى خود رضا هم نمى تواند در مقدمه شك كند! همه را از حرف ها و خطبه هايش گردآورده ام.»

فضل با دقت نوشته را لوله كرد و در دستمالى ابريشمين گذاشت.