عشق هشتم

کمال السید؛ مترجم: حسین سیدی

نسخه متنی -صفحه : 90/ 76
نمايش فراداده

ـ چند سال در خدمتش بودى؟

ـ در خدمت چه كسى؟

ـ منظورم رضاست.

ـ هشام پوزخند زد.

ـ چند سالى مى شود.

فضل با تحقير به او نگريست.

ـ چه باعث شد كه بخواهى او را خوار كنى؟

ـ منظورت چيست؟

ـ مى خواهم بدانم كه چه چيز باعث شد عوض شوى؟

آن بيماردل پاسخ داد:« ولش كن... كى ديدى پدرانش بر تخت سلطنت بنشينند و مردم با آن ها بيعت كنند؟ كارى كه با او كردند.» (174)

فضل نوشته ها را در صندوق گذاشت. بعد با گوشه چشم به جاسوس مزدورش نگريست؛ همان جاسوسى كه با چند پول سياه او را خريده بود. فضل خميازه اى كشيد. يهودا (175) از جا برخاست. ذوالرياستين به نور چراغ خيره مانده بود. مى انديشيد و برنامه ريزى مى كرد. راه بغداد، طولانى و آكنده از خطر و دسيسه بود. مأمون زيرك ترين فرد در ميان عباسيان بود. در بازى شطرنج دستى چيره داشت . روز قبل، هرثمة بن اعين را از زندان آزاد كرده بود. چرا؟ فضل آن لحظه نتوانسته بود انگيزه اين كار را دريابد. فضل احساس كرد سرش هم چون ميدانى است كه اسبان ديوانه و گرگ ها در آن تاخت و تاز مى كنند. چراغ را خاموش كرد و خفت.

هنگامى كه حضرت (ع) از خانه اش بيرون آمد، افق خاكسترى رنگ بود. لحظه كوچ فرارسيده و همه چيز مهيا بود. كاروانى عظيم، همه دفترهاى ادارى و صندوق هاى خزانه را حمل مى كرد. چشمانى به سان چشم هاى افعى مى درخشيدند و هراس مى پراكندند. جاسوس ها ـ از طبقه هاى گوناگون ـ همه چيز را زير نظر داشتند؛ امام، فضل و حتى مأمون را!

نسيم صبح گاهى وزيد. امام بر شترش نشست. نگاهش را به افق دوردست دوخت. كلام مقدس هم چون غنچه هاى بهارى بر لبانش شكفتند.

« اى آن كه بى نظيرى!

تو خدايى هستى كه جز تو معبودى نيست.

آفريننده اى جز تو نيست.

آفريده ها را مى ميرانى و خود مى مانى.

از آن كه سركشى ات مى كند، چشم مى پوشى و خشنوديت در آمرزش خواهى است.» (176)

كاروان آهسته به راه افتاد. حضرت ادامه داد« سرورم! خويش را به تو مى سپارم.

در همه كارهايم اعتمادم به توست. من، بنده و فرزند بندگانت هستم.

پس خداوندگارا! مرا در سايه سار (قدرتت) از تبه كاران د رامان دار و با لطفت، از هر گونه آزار و بدى حفظ نما.

با نيرويت، گزند هر تبه كارى را از من دور ساز.

خدايى جز تو نيست اى مهربان ترين مهربان و خداى جهان ها.» (177)

تو گويى مرو ويرانه اى بيش نبود. فروشندگان خرده پا، غمگين بودند. بينوايان در سكوت مى گريستند.

كاروان در دره ها پيش مى رفت. زمين هاى شيب دار اطراف، چراگاه بودند. پيشاپيش كاروان، نيروهايى بسيار مجهز و مسلح حركت مى كردند؛ نيروهايى كه تا چندى پيش در اطراف كابل مى جنگيدند. فرمان ناگهانى ذوالرياستين باعث شده بودند كه نبرد را نيمه كاره بگذارند و با شتاب به مرو برگردند.

مأمن نگران اوضاع بود. غروب، كاروان به كنار بركه اى رسيد. رنگ هاى زلال پرتقالى و ابرهاى آتش گرفته، تابلوى زيبايى ترسيم كرده بودند. كاروان بار افكند تا كاروانيان نفسى تازه كنند. شيهه اسب و صداى شتر، سكوت غروب آن دشت دامن گستر را بر هم زد. مأمون همان طور كه تلاش مى كرد مهربان به نظر آيد، گفت:« اى ابالحسن! نمى خواهى زيباترين شعرى كه در موضوع شكيبايى مى دانى، برايم بخوانى؟»

امام لبخندى زد و بعد شروع به خواندن كرد:

« اگر نادانى كه به او گرفتار شدم از من پايين تر است

امتناع دارم با نادانى دهن به دهن شوم

اگر همتاى من است

شكيبايى مى ورزم تا از او فروتر نيايم

اگر فضل و ارزش او برمن برتر است

حق برترى او را نگه مى دارم.»