يکي از مشکلات سترگ هنر معاصر جهان، نوعاً ارايه تفاسيري وهمي و ناروا از زن به عنوان مهمترين رکن تأثيرگذار هر جامعه است. ناديده انگاشتن نقش زن در آثار هنري و يا اغراقهاي سکولاريستي و سوء استفادههاي کالايي از زن به يک اندازه مخرب و زجرآور است.
آيا امروزه زن در آثار هنري جايگاه راستين خود را دارد؟ آيا زنان در هنگامه ورود به آفرينشگري ميتوانند برخي از ابعاد مغفول هنر امروز- همچون عاطفهانگيزي - را اعتلا دهند؟ آيا مدلهاي فرهنگي ما که آميخته با رايحههاي عرفاني است ميتواند نقش و سهم واقعي زن را تنوير و تبيين کند؟
فيلسوفاني که به بحثهاي ژرف در خصوص علت پديد آمدن آثار هنري پرداختهاند، معتقدند که علت فاعلي بروز هنر، الهام و جذبه است. يعني هر هنرمندي ابتدا مجذوب موضوعي ميشود که قصد و عزم انتقالش را دارد. هنرمند بيش از ديگران، وجود خود را در معرض وزشهاي ناب الهام قرار ميدهد.آنچه او از طبيعت و جامعه و تاريخ دريافت ميکند، الهام است و آنچه به جامعه بازميگرداند، بازآفريني زيباشناسانه همان دريافتها و الهامهاست. در اين ميان انسانهايي که از جزميت و عدم انعطاف در نسبت با هستي رنج ميبرند و يا حل همه مسايل را در گرو پادرمياني معرفت استدلالي ميدانند، نميتوانند به هنر علقه و انس چنداني داشته باشند. اين قبيل انسانها تنها از يک پنجره به هستي مينگرند و در ژرفاي وجودشان به اين باور نابارور رسيدهاند که خانه جهان يک در بيشتر ندارد و آن هم عقل ابزاري محاسبهگراست. آنها هرگز به سراغ معرفت انسي و حضوري نميروند تا از اين طريق وجودشان را فرافکن وجود ديگري کنند، تا مستغرق در حس برتر هستي شوند و آنچه از اين سلوک مسرور به دست ميآورند را در مجموعهاي از قراردادهاي سيال تفسيرپذير، به عنوان هنر، ارزاني سرزمينهاي عواطف مردم سازند. براي همين است که گفتهاند زنان نه تنها به ادراک آثار هنري نزديکتر از مردان هستند، بلکه نوعاٌ در هنگامه آفرينش هنر به نحوي عاطفيتر عمل ميکنند. زنان در همسايگي نابترين عواطف انساني زندگي ميکنند و بهتر ميتوانند از ظرفيتهاي معرفت حضوري و قلبي در فهم ناديدنيها و ناگفتههاي عالم وجود بهره ببرند. همين نگاه مبتني برمعرفت شهودي و شور عاطفي وجود زنان است که خلعت گرانبهاي مادري به ايشان بخشيده است و ميتوانند با شکيبايي و بردباري فزاينده و گاه حيرتانگيزي قافلههاي انساني را به قلههاي پرشکوه کمال برسانند.
در نگاهي کلي، هنر پيوند عاطفه و خيال در قالبي بديع و زيباشناسانه است و هنرمندان بيش و پيش از ديگران از ظرفيتهاي ظريف عاطفي برخوردارند. هنر ذاتاً امري عاطفي است که وقتي نوزاد انديشه را در آغوش گرم خود گرفت او را براي هميشه تاريخ از تعرض آسيبهاي بنيانکن دور ميسازد. حتي سخناني که از اصالت برهاني و بنيه استدلالي قوي برخوردارند مادام که هنرمندانه منتقل نشوند و در فرآيند اين انتقال با جنبههاي عاطفي وجود انسان درنياميزند، هرگز نخواهند توانست چنان که بايد بپايند و ببالند. به راستي در اين ميان هرگاه که زنان درکار آفرينش هنر شدهاند، به دليل قرابت بيشترشان باعاطفه هاي انساني، توفيق و تعالي بيشتري را بدرقه راه خودکردهاند. اين فوران عاطفه که در کارهاي هنرمندان زن نوعاً بيشتر است، باعث شده است تا همواره به هنر، حيثيت انسانيتري بدهند. هنرمندان زن به نحوي شهودي و با معرفتي غير بحثي به ادراک عاطفه نائل ميشوند و اين نيل براي آنها امري نامأنوس و غريب نيست؛ زيرا زن فطرتاً ملازم عاطفه است. از قضا سخن ِفاقد بار عاطفي و زندگي ِ بدون رويکردهاي ِعاطفي براي زنان، امري نامأنوس و عجيب به نظر ميرسد.
در عصري که تکنولوژي لجام گسيخته بيش از پيش ضرورت وجودي خود را بر انسان امروز تحميل ميکند و در زمانهاي که به دليل حضور تکنولوژي و حکمراني بيچون و چراي آن، آهنگ زندگي آدميان هر لحظه شتاب بيشتري به خود ميگيرد و همه چيز به نوعي با سرعت همراه شده است، انگار که بسياري از مجالهاي مغتنم ديروز را از انسانها واستاندهاند. همه چيز گويي به قرق تکنولوژي درآمده و نگاه صنعتي به جاي نگاه سنتي تکيه بر اريکه قدرت زده است. همه چيز به استخدام ماشين درآمده و نگاه ماشيني، انگار براي انسان امروز "نگاه درست" دانسته شده است. نگاه ماشيني و تکنولوژيک، نگاه عاطفي نيست. زيرا داشتن نگاه عاطفي و مدنظر قراردادن دغدغههاي فطري انسان نميتواند براي تفکر فن سالارانه منفعتي را در برداشته باشد. در تفکر تکنولوژيک، عقلانيت، توجه به سودمندي و منفعتگرايي متعارف است و لذا آنچه در خور توجه است "بهرهوري مادي" انسانهاست و نه "کارآمدي روحي و کارداني عاطفي" ايشان. مساله اصلي در اينجا توجه به شيوههاي زيستن متعارف است، نه تأکيد بر حقيقتشناسي. در واقع چگونه زيستن مهم است نه چرا زيستن. قدرت طلبي مهم است و نه حقيقتخواهي. همان طورکه رفاه اهميت دارد و نه خير. تکنولوژي براي اين آمد تا آدميزادگان را به وصول طبيعت برساند و نه به وصال هستي. در عقلانيت جديد که به عبارتي همان نفسانيت نفس تازه کرده شيطان است و براي رسيدن به سود بيشتر همه چيز را در پاي معنويت قرباني ميکند، غريب اصلي "عاطفههاي انساني" است. پس بيراهه نرفتهايم اگر بگوييم در تمدن نوين يا در عصر حجر مدرن، نماد عاطفهگرايي و عاطفهآفريني يعني "زن" غايب اصلي است. زن در همان معناي اصيل و شريف لفظ، در تمدن جديد مورد بيحرمتيهاي بسياري قرار ميگيرد؛ اما نکته اين جاست که در هيچ دورهاي از دورههاي مختلف تاريخ تا بدين حد بر طبل حمايت از زن کوفته نشد و فرياد حمايت از زن به آسمان برنخاست. امروز از زنان استفاده نميشود، سوء استفاده ميشود. يعني دقيقاً در همان نقاطي که قرار است به نحوي کاذب احساسات و عواطف مخاطب دستخوش تغيير لحظهاي شود از توان عاطفي زنان استفاده ميشود. به عنوان مثال در انواع تيزرهاي تبليغاتي و آگهيهاي بازرگاني رسانههاي متعدد جهان، هرجا که قرار است جامعهاي بيدرنگ و بيپرسش، مصرف کالايي را در اولويت خريد خود قرار دهد، تصميم به مختلسازي ذهني او ميگيرند و ميدانيم که براي مختل کردن يک جامعه، ابتدا بايد آن را مختال کرد. يعني آن را به دام خيالات بياساس انداخت تا به اين وسيله او عقل خود را بر کرسي خيال بنشاند و قوه تحليلگر وجود را به کار نبندد. مختل سازي توان تحليلي جامعه آرمان امپرياليسم تبليغاتي است. اما براي مختل سازي بايد کاري کرد تا عاطفه او دستخوش تغيير شود. زماني که عاطفه انسان بر صحت و سقم پديدهاي حکم دهد، به سادگي ديگر نميتوان اين مسير را به راه درست بازگرداند. زيرا تحريک عاطفي انسان، منشاء بروز بسياري از رفتارهايي است که گاه به دام پيشگويي هم نميافتد و بس نامنتظره جلوه ميکند. تبليغات جديد يا "پروپاگاندا"، توان عاطفهساز وجود زن را به خدمت تثبيت اميال سروران منفعتگراي خود درآورده است.
هنر جديد به خصوص سينما که به راستي زبان گوياي مدرنيته است و روز به روز بر وفاداري خود به آن تلاش ميکند، از زن به عنوان عنصري جانبي سوء استفاده ميکند. در حالي که برهوت عاطفه که امروزه دامان جوامع تکنولوژيکزده را گرفته است، ايجاب ميکندکه زن را در ساحت اصيل خودش به کار گيرد. اين ساحت اصيل همان توان ِ راهبردي وجود زن است که پيوسته ميتواند در پرکردن خلاء ميان انسان ِعجول استخدام طلب ِعصر ماشين با مباني فطرياش، نقشي محوري ايفا کند. هنر معاصر در هر جا که زن را در هويت راستينش مشاهده کرده و به رسميت شناخته موفق بوده است. به عکس هرجا که براي چپاول گنجينههاي انساني و به تاراج بردن فکرت و فطرت آدميزادگان از زن تفسيري سکولار داشته، ناموفق و خام عمل کرده است.
زنان هنرمندي که با ادراکي والا از گوهر معنوي وجود خود دست در کار آفرينش هنر شدند، از جهاتي به هنر معاصر ياري رسانيدهاند:
نخست آن که قابليتهاي عاطفي هنر را ارتقاء دادهاند. نگاه عاطفي نگاه زيباشناسانه است. هر جاکه زنان به هنرآفريني پرداختهاند نوعاً تمناي ارتقاء و اعتلاي نگرشهاي عاطفي به هستي را در نهاد مخاطبان روياندهاند و ميدانيم که تقويت نگرش زيباشناسانه در مخاطب باعث ميشود تا وي به هستي و جامعه نگاهي لطيف داشته باشد که اين خود نوعي خير محسوب ميشود.
دو يگر آنکه چون زنان از روحيه انعطافپذيرتري برخوردارند، عملاً حق حيات ديگران را بيشتر پذيرايند. بنابراين ميکوشند تا از راه هنر مخاطبان خود را به اين اصل اساسي در تعاملات فرهنگي و روحي بيشتر ترغيب و تشويق کنند.
زن به خصوص در کسوت مادر، نماد عاليترين تجليات عشق حقيقي است؛ چراکه آگاهانه پاي به راهي ميگذارد که ميداند غايت آن هيچگونه منفعت مادي به همراه ندارد. در متون عرفاني ما، عشق، هميشه برانگيزاننده و رخوتزدا بوده و عاشقان در راه پرخطري گام ميگذاردند که فرجام آن فدا کردن همه داشتنيهاي متعارف بوده است. حتي عاشقان از منظر مولاي روم همچون بيماراني تشبيه شدهاندکه بيماري استسقاء داشتهاند. همان بيماري که فرد به نحو دور از انتظار و فزايندهاي تشنه ميشود و دمادم مطالبه آب ميکند؛ در حالي که ميداند همين آب زياد نوشيدن او را خواهد کشت؛ اما او گريز و گزيري از اين مهم ندارد. مولوي اين تعبير لطيف از حال و روز عاشقان را در مثنوي شريف خود اينگونه بيان ميکند:
در فرهنگ اسلامي ايراني ما، زن، هميشه موجد حرکت بوده است. نگاه هنرمندان ما برخلاف نگاه غرب فکري که نوعاً به زن از منظر جنسيتي مينگرد، نگاهي کاملاً معنوي است. اصلاًَ هنر ما در معناي اصيل آن چيزي جز حکمت معنوي نيست. اين وجه انگيزهسازانه زن که در خم و خيز دشواريهاي ذهني و ذوقي جوامع، به حل گرههاي به ظاهر ناگشودني پرداخته و محرک زندگي بوده است و شور حيات را در رگهاي افسرده به جريان انداخته است، انصافاً مصدر پژوهشهاي بسياري است که تاکنون از آن غافل بودهايم. در واقع يکي از عاليترين جلوههاي وجودي زن، جنبه معشوقي اوست. در هنر بسياري از سرزمينها مانند هنر و ادبيات فولکلور هند، خداوند هم زيباست و هم معشوق است و از اين روست که زن را شبيهترين موجود به خود آفريد. در هنر ما که هميشه از رايحه ريحان زاران پرشکوه عرفان آکنده بوده، زن، نماد عشق است. اما نه عشق مجازي که پايههاي هنر مبتني بر غرب فکري بر آن گمارده و گذارده شده است. عشق مجازي، خود به دو بخش حيواني و نفساني تقسيم ميشود. مبداء عشق حيواني، شهوت جسماني و لذت بهيمي است. عاشق در اينجا تنها به ظاهر معشوق توجه دارد و بس. عشق نفساني هم از مشابهت ذاتي ميان نفس عاشق و معشوق نشأت ميگيرد. معيار زيباشناسانه در اينجا، نفس عاشق است.
در هنر و ادبيات ما، عشق دو جلوه بزرگ دارد:
نخست عشق انساني که با مثنويهاي رودکي و عنصري آغاز ميشود و در مثنويهاي نظامي به اوج خود ميرسد و نمادهاي انساني بزرگي چون ليلي و مجنون و فرهاد و شيرين را ميپروراند.
جلوه بزرگ ديگر عشق در هنر ما عشق الهي است. اين عشق براي نخستين بار در مثنويهاي سنايي جلوهگر شد و سپس با واسطه عطار به مولوي رسيد. مولوي سخنگوي ايران عاشقانه است، اما در ديوان خواجه شيراز است که عشق انساني به شيواترين شيوه ممکن با عشق الهي پيوند ميخورد و اعتلايي در خور توجه مييابد.
در جاي جاي هنر اين سرزمين، هميشه حکمراني از آن عشق است و "زن" مولد عشق. زني که برخلاف هنرهاي نفساني واروتيک نه خنياگراست و نه واسطه عيش و نه برده هوس. در هنر ما - به خصوص در هنر و ادبيات دفاع مقدس - "زن" به چنان جايگاه رفيع و لطيفي ميرسد که در هيچ يک از حوزههاي هنر به آن مايه و پايه نرسيده است و آن حماسهساز بودن است. در فرهنگ ما، زنان با ادراک وسيعي از ماهيت عشق عارفانه و موحدانه، نه فقط خود حماسه ميشوند که خود ِ حماسه ميشوند. همه فرزندان سبز حماسه از دامان اين شير زنان به پا ميخيزند.
- زنان مسلمان، پاکطينت و هنرمند اين سرزمين هرگاه که دستاندرکار آفرينش آثار هنري شدهاند، با توجه به ادراک نابي که از گوهر الهي وجود خود داشتهاند، آثاري بس رفيع از حيث شاخصههاي فرهنگي و اعتقادي پديد آوردهاند. ديوان پروين اعتصامي و هنرمندان و اديباني از اين دست شاهد خوبي بر اين ادعاست. آثار زنان هنرمند اين سرزمين لبالب از عاطفههاي زلال انساني و عرفاني است. آن چيزي که در عصر منجمد کنوني، عصري که درختان روز به روز بيش از ديروز به محاصره آهنها درميآيند و اتوماسيون زمامدار زمينههاي احساس انسان شده است، از فوريتهاي روح دردمند انسان اين دوران است. قرابت زنان با عاطفه، به هنر عصر جديد، ژرفايي خاصي ميبخشد. هنري که مبتلاي خشونت و وهم و شهوت شده و به عارضه بي عاطفگي دچار گرديده است.
- ديري است هنر معاصر، به فرمگرايي تن داده و معني را وانهاده است. هنر امروز ديگر فراگير حوزههاي شهودي وجود انسان نميشود؛ زيرا ذات مادرانهاش را گم کرده و بيهويت و بيشناسنامه شده است. هنر معاصر بيش از آنکه واقعي باشد، وهمي شده و اين نشاندهنده نافهمي هنرمند امروز از ترانههاي باطراوت فطرت است. هنرمند امروز بيشتر عطش ِساختن دارد تا طلب خدمت. هنرمند بيشتر به دنبال مهارت توليد است تا فضيلت آفرينش. مهارت توليد قشنگي، برجاي فضيلت آفرينش زيبايي نشسته است. هنرمندان معاصر به جاي حيرت افکني معنوي به شگفتيسازي فرماليستيک تن داده است. زن در عرصههاي اينان وزانت ِ وزين گذشته را ندارد و اگرچه در ميان مردان است، ولي با مردان نيست. حال آنکه در گذشتههاي فرهنگي مردمان دينجو و در آثار هنري و ادبي آنها، زن همواره دوشادوش مرد بوده و به بياني ديگر ميتوان گفت که نيمه ديگر هستي را شامل ميشده است. زني که اصل هر پرواز بوده و بهانهاي براي روييدن و پوييدن. زني که هميشه به گامهاي حقيقت، اعتبار ميداده و عدالت را تاقلههاي کمال مشليعت ميکرده است. مثلاً در نمايشنامه آنتيگون اثر نمايشنامه نويس نامدار يونان باستان، زن، نماد عدالتخواهي و رويارويي با ستمگر و ستمگران است. اما در هنر مدرن و به خصوص سينماي مدرن، گويي زن يکي از وسايل صحنه است که همچون شيئي بايد وجودي زينتي و يا شأني تفنني داشته باشد.
- براي تحولي ژرف در ابعاد محتوايي هنر مدرن ميبايد دوباره به تعريف "زن" پرداخت و نقش وي را در ساحت اصيل و اصلي آن آورد و دوباره، مشفقانه و عالمانه آن را تبيين کرد. اگر چنين اتفاقي در هنر معاصر رخ دهد و هنرمندان به ضرورت ترسيم سيماي واقعي و راستين زن بر اساس همان مدلهاي روشني که ايمان ديني ارايه ميدهد بپردازند، يقيناً بسياري از معضلات محتوايي و عاطفي هنر امروز برطرف ميشوند و هنرمندان در ارتباطسازي با مهمترين رکن تحول آفرين جامعه به نحو مؤثرتري عمل خواهند کرد.