هر نفس از رفته ها ياديست
با همه خاموش بودن ها
بر لب هر جمله ي ناگفته فرياديست
دشت عريان مانده و رد سوار يار با غبار آن شتابان آشنا هر خط اين هموار
تا کران دشت
تا آنجا که شن زار نگاهم با افق پيوند مي بندد
آسمان سربي اندوه و تنهاييست
بند ترديدي سواران را ز رفتن باز مي دارد
من ز عصياني که در رگهاي دستم مي جهد پرسم
با سواري سينه ي او تشنه ي فرياد
با سواري
پاي او آزاد
در کدامين صبح آيا بشکني ديوار اين خاموش؟
هر نفس از رفته ها ياديست
با همه خاموش بودن ها
بر لب هر جمله ي ناگفته فرياديست
دشت عريان مانده و رد سوار يار با غبار آن شتابان آشنا هر خط اين هموار
تا کران دشت
تا آنجا که شن زار نگاهم با افق پيوند مي بندد
آسمان سربي اندوه و تنهاييست
بند ترديدي سواران را ز رفتن باز مي دارد
من ز عصياني که در رگهاي دستم مي جهد پرسم
با سواري سينه ي او تشنه ي فرياد
با سواري
پاي او آزاد
در کدامين صبح آيا بشکني ديوار اين خاموش؟