لحظه ها و صحنه (مجموعه شعر)

مهدی سهیلی

نسخه متنی -صفحه : 112/ 109
نمايش فراداده

کجا نيست

اگر در خلوت نور خدا نيست

تو را دردي بود کانرا دوا نيست

خدا در هر دل بيگانه پيداست

ولي بيگانه با او آشنا نيست

يکي گفتا که ايزد در کجا هست

بدو گفتم که اي غافل کجا نيست

فروغش در دل روشن هويداست

وليکن تيره دل گويد خدا نيست

مگر رخسار خود روشن توان ديد

در آن آينه کاندر وي صفا نيست

تو خود در جبر صاحب اختياري

که هر پيشامدي کار قضا نيست

به سعي خود توکل را در آميز

که راه چاره تنها سعي ما نيست

نصيب زرپرستان زردرويست

نشان روسپيدي در طلا نيست

عجب دردي بود دنيا پرستي

که درمانش به قانون شفا نيست

بيا اي خواجه دنيا را رها کن

وگرنه جانت از چنگش رهانيست

به درويشان دلي تابنده دادند

که يک دانگش نصيب اغنيا نيست

چه آتش ها که در کاخ ستم ريخت

مگو ديگر اثر در ناله ها نيست