هر زمان تنها شدم از شعر ياري ساختم
همچو نقاشان ز هر نقشي نگاري ساختم
د خزان سر زد ز طبعم واژه هاي رنگ رنگ
.واژه ها گل کرد و از گل بهري ساختم
اي بسا شب ها که با من با آب و رنگ اشک خويش
از سر شب تا سپيده شاهکاري ساختم
نور مه را ريختم در بستر رود خيال
وز چنين رود بلورين آبشاري ساختم
عشق را بردم ميان اختران و ز اشکشان
در مسير کخهکشان جويباري ساختم
تا که پروين تن بشويد نيم شب در جام نور
در خيال از روشنايي چشمه ساري ساختم
زهره را در جامه ي مهتاب بنشاندم به تخت
بهر گوشش از ثريا گوشواري ساختم
نقش کردم شعر خود را بر جبين روزگار
تا بماندي از من يادگاري ساختم